نویسنده : لو توماس
مترجم : ارغوان اشتری
بلفاست هجدهمین فیلم کنت برانا در مقام کارگردان و شخصیترین فیلم او تا به امروز است. فیلم نیمه زندگینامهای او که در پایتخت ایرلند شمالی و در آغاز ناآرامیهای داخلی میگذرد، داستانی تکاندهنده و زیبا از دوران کودکی است که بر شخصیت بادی 9 ساله (جود هیل) و خانوادهاش تمرکز دارد.
اوت سال 1969 است و خیابانی که بادی در یک محله پروتستان سکونت دارد، ملتهب میشود. خانه کاتولیکها از سوی افراد وفادار پروتستان مورد حمله قرار میگیرند و اتومبیلها منفجر میشوند. سنگرهایی در انتهای خیابان بادی برپا میشود و نیروهای انگلیسی بهزودی به منطقه اعزام میشوند تا پستهای بازرسی برپا کنند. پدر بادی (جیمی دورنان) از محل کارش در انگلیس به خانه برمیگردد و به دست یک سرباز و اراذل محلی مورد آزار و اذیت قرار میگیرد؛ افرادی که مایلاند پسران جیمی را برای ارسال پیامها و… وارد گروه خود کنند.
بهزودی فکر پدر بادی به انتقال پسر، دختر و همسرش به امنیت و فرصتهای نو در کشور انگلستان معطوف میشود. برای مادر بادی (کترینا بلف) و کل خانواده- ازجمله زوجی که احتمالاً در بلفاست خواهند ماند، مادربزرگ (جودی دنچ) و پدربزرگ (کایران هیندز) – ترک بلفاست بسیار ناراحتکننده خواهد بود. آیا بهتر است در مواقع خطرناک ماند، با سختیها روبهرو شد، یا همه چیزهای آشنا را برای زندگی بهتر رها کرد؟
برانا بازیگران خوبی را جمعآوری کرده است که همه توانشان را بر پرده نمایش میدهند؛ از جود هیل تازهوارد تا جودی دنچ که گنجینه ملی انگلیسیهاست و هیندزِ همیشه قابل اعتماد. سکانسهای شورش برای شخصیتها انرژی و خطر دارد، اما صداقت احساسی و طنز فیلم است که بلفاست را به مدعی جوایز بزرگ تبدیل میکند. برانا حتی میتواند به باشگاه فوتبال تاتنهام هاتسپر محبوبش و به دنی بلنچ فلاور کاپیتان ایرلند شمالی دهه ۶۰ در فیلم اشاره کند.
جدای از سکانسهای رنگی مختصر که بلفاست مدرن را به تصویر میکشد، هاریس زامبارلوکوس فیلم را به صورت سیاهوسفید پرجلوه فیلمبرداری کرده است. همچنین بلفاست دارای 9 ترانه پرانرژی (هشت آهنگ کلاسیک و یک قطعه تازه ضبطشده) از ون موریسون زاده بلفاست است، بنابراین این بخشها نیز به چشم میآید و گوشنواز است. برانا نوشتن فیلمنامه را 23 مارس 2020 شروع کرد (روزی که بوریس جانسون اولین قرنطینه کووید19 را اعلام کرد) و هشت هفته نوشتن فیلمنامه برای او زمان برد. برانا توضیح میدهد: «فیلم را برای کریستوفر نولان نمایش دادم و او گفت: بله… هشت هفته و 50 سال. در مجموع، اگر برای مدت طولانی آماده چیزی باشید، همه چیز بهسرعت نتیجه میدهد.»
فیلمبرداری در ماههای اوت و سپتامبر 2020 بیشتر در دکورهای ساختهشده در بریتانیا انجام شد. این کار تا حدی برای جلوگیری از دردسرهای سفر و بیماری کووید19 بود. برانا میگوید: «به بازسازی سال 1969 فکر کردیم، به یافتن مکانهای واقعی اندیشیدیم، آن مکانها واقعاً وجود نداشتند، یا باید جلوه مدرن محلها و مکانها را به طور کلی از بین میبردیم.»
بلفاست داستانی واقعاً شخصی است. چرا نوشتن آن را انتخاب کردید؟
من فکر میکنم همانطور که آقای نولان گفت، بلفاست 50 سال در حال ساخت بود. ترک بلفاست قطعاً برای من مهمترین رویداد زندگی بود، زیرا با خشونت و رنج همراه بود. منتها به تغییری عمیق منجر شد. زندگی واقعاً برای من دوباره شبیه قبل از ترک بلفاست نشد. این حوادث بسیاری از مردم را به شیوههای عمیقی تحت تأثیر قرار داد که تا به امروز بازتابش ادامه دارد.
من از نوشتن فیلمنامه طفره میرفتم. در طول سالها نوشتههای زیادی را به سرانجام رساندم، بسیاری از آنها در کشوی پایینی میزم هستند؛ فیلمنامهها و رمانهایی که کارهای مداوم من به حساب میآیند. اما در مورد این یکی، فکر میکنم خود قرنطینه باعث شد در دورهای که ما در حال تحمل قرنطینه خودمان بودیم، درباره داستان بلفاست به فکر بیفتم.
به محض وقوع رویداد خشونتآمیز (در بلفاست) خیابان مسدود شد و دو طرف آن را سد کردند. شما باید برای رفتوآمد از ایست بازرسی عبور میکردید. ناگهان خود را در خیابان خودتان در حال فریاد زدن میدیدید؛ یک تجربه کاملاً عجیب بود. پلیس و سربازان به گونهای حضور داشتند که قبلاً درکی از آن نداشتید و دوستان و همسایهها رفته بودند.
درنهایت، البته ما بلفاست را ترک کردیم و از آن وضعیت خلاص شدیم. ما از تجربه زندگی جمعی بزرگی بهره برده بودیم؛ پسرعموهای فراوان، خواهر و برادرهای زیادی از طرف پدر و مادرم در بلفاست زندگی میکردند. شروع قرنطینه باعث شد به درونم نگاه کنم و قرنطینه، قفل داستان بلفاست را شکست.
آنچه بر پرده میبینیم، تا چه حد به رویدادهایی که واقعاً اتفاق افتاده، نزدیک است؟
خب، داستان از چشم یک پسر 9 ساله روایت میشود. بنابراین او قبلاً چیزهایی را میدید، شاید مثل تصاویر والدینش، که بیش از آنکه واقعی باشد، پرشکوه بودند.
فکر میکنم پدر و مادرم بسیار جذاب بودند. تعداد کمی از مردم به اندازه کاترینا و جیمی (بازیگران نقش پدر و مادر بادی) خوشقیافه هستند، اما مطمئناً میان پدر و مادرم کشش عمیقی وجود داشت. قطعاً در یک رابطه پرشور با فراز و نشیبهای بزرگ قرار داشتند.
دستیابی به حقیقت عینی بسیار سخت است، اما داستان از چشمان بچهای که عاشق سینما بود، با فاصله 50 ساله روایت میشود. فیلمهای وسترن به شما آدمهای خوب و بد و راهی برای درک چگونگی اجرای عدالت نشان میدادند.
اما بخش بزرگی از داستان بر اساس شواهد است. برای نمونهای کاملاً افراطی، من درگیر غارت آن سوپرمارکت شدم و مادرم مرا به آنجا کشاند تا دوباره جعبه پودر لباسشویی را تحویل دهم، که یک نقطه اوج بود. آبزورد بود، مادرم متوجه شد که من طعمه دیوانگی شدهام، شور و شوق اوباش در جریان بود و احتمالاً باید تغییراتی پیش میآمد.
آیا تابهحال مانند بادی کوچک که در فیلم میبینیم، شیرینی راحتالحقوم ترکی دزدیدهاید؟
بله، و واقعاً به همان اندازه آبزورد بود. ناموفقتر از این تیم جنایتکار نمیتوانست وجود داشته باشد. همانطور که در فیلم دزدی اتفاق میافتد، در واقعیت نیز لحظهای پیش آمد و نمیدانم چرا من واقعاً شگفتزده شدم. وقتی سروکله پلیس ظاهر شد، فکر میکردم استاسی ما را زیر نظر دارد. مردی که مغازه را اداره میکرد، همه را میشناخت. پایین خیابان در کنجی مغازه داشت. اینطور نبود که مغازه پنج خیابان دورتر باشد. ما آنقدر باهوش نبودیم. بنابراین بله، پلیسی با شخصیتی ترسناک به دیدن من آمد. اگرچه همه آنها به نظر من اینگونه به نظر میرسیدند، همانطور که از نمایش شخصیت کشیش در فیلم میتوانید متوجه شوید. احساس میکردم همه مسئولان به طرز خارقالعادهای ترسناکاند.
ارجاعاتی به چیتی چیتی بنگ بنگ (1968)، وسترنهای جان وین و حتی پیشتازان فضا در بلفاست به چشم میآید. احتمالاً وقتی بزرگ میشدید، این آثار برای شما بسیار مهم بودند؟
آنها به نوعی بخشهای آیینی بودند. پیشتازان فضا همیشه پخش میشد. سال 69 بود، بنابراین داستان دو سال پس از ساخت سریال اصلی است. روز شنبهها زمان صرف چای پیشتازان فضا پخش میشد و در آن ساعت ما همیشه به دیدار مادربزرگم میرفتیم. در زمان مراقبت از ما درحالیکه آنها حرفهای بزرگسالانه میزدند، ما پیشتازان فضا را تماشا میکردیم. 50 سال بعد، من با ویلیام شاتنر نمایشنامهخوانی شکسپیر را روی صحنه بردیم و من نمیتوانستم تصویر او را در تلویزیون از ذهنم پاک کنم درحالیکه روی صحنه نقش سر جان فالستاف را میخواند. شاتنر بسیار مهربان بود.
وسترنها خیلی عجیب و غریب بودند. من ماهیت گرافیکی تصاویر، بهخصوص وسترنهای جان فورد را در تلویزیون دوست داشتم. در آن زمان فیلمهای بزرگ رنگی، مانند جویندگان (1956) را در تلویزیون سیاهوسفید میدیدم. اما مردی که به لیبرتی والانس شلیک کرد (1962)، که در بلفاست به نمایش درآمد، یکی از فیلمهایی بود که در آن جان وین، جیمز استوارت، لی ماروین و لی ون کلیف بازی کردند. همه آنها چهرههایی خارقالعاده بودند. برخی از آنها را احساس میکردم که در دنیای اطرافم میبینم.
درواقع، شخصیت شرور ما، بیلی کلنتون، نام خود را از یکی از اعضای باندی که در جدال در اکی کرال (1957) مقابل داک هالیدی و وایات ارپ جنگیده بودند، گرفته است. و کالین مورگان، در نقش بیلی کلنتون فوقالعاده است، من را به یاد جک پالانس از شین (1953) میانداخت، یکی دیگر از شخصیتهای شرور بسیار بهیادماندنی سینما با موهای پرکلاغی و براق. اینها مردان دنیای مردانه بودند. گروهی شگفتانگیز از مردان برترنمای جذاب که بر آن جهان سلطه داشتند.
شاید مهمترین رویداد پس از جنگ بریتانیا و ایرلند، مطمئناً تا زمان پیدایش کووید، درگیریهای ایرلند (ترابلز) *باشد. تا چه اندازه برای رویکرد عادلانه در مورد حوادث زندگی واقعی تحت فشار بودید؟
میدانستم که قرار است از دریچه نگاه کودکی 9 ساله به موضوع بنگرم. اغلب ما دوربین را در جایی که بادی بود، قرار میدادیم، کنار سیم خاردار یا دیدن اشیا از میان هُرم گرما یا از لای میلههای پلکان یا هر جای دیگری. هنگامی که بادی ناآرام میشود، محیط اطرافش به هم میریزد و دیگر مسیر هموار وجود ندارد، فقط شن و ماسه است. تمام سنگفرشها در انتهای خیابان انباشته شده است. بعد فکر میکنم بادی شاهد حوادث میشود. چنین نگاهی این امکان را به فیلم میدهد که آشکارا اثری سیاسی نباشد، به همان اندازهای که بادی حرفها را میشنود و سعی میکند همه چیز را در کنار هم قرار دهد و حلاجی کند. 90 درصد از تصاویر آرشیو اخبار واقعی هستند و همه رویدادها از نظر زمانی و جدول زمانی نیز دقیق در فیلم ظاهر میشوند.
شما در طول سالها بارها با جودی دنچ همکاری داشتهاید. ممکن است از همکاری خود در این فیلم بگویید؟
من به دیدن جودی دنچ رفتم. او به دلیل بینایی خود دیگر نمیتواند بهآسانی فیلمنامهها را بخواند. من باید فیلمنامه را برایش میخواندم – همه فیلمنامه را – و همه چیز را اجرا میکردم. این کمی اعصاب خردکن بود، اما جودی بهم گفت که کل ماجرا برای من یک تجربه احساسی خواهد بود. جودی که خون ایرلندی در رگهایش جاری است، بهسرعت متوجه شخصیت و موقعیت تکیهگاه این مادرسالار در مرکز داستان شد که اغلب رویدادها را در فیلم مشاهده میکرد. شخصیت مادربزرگ اغلب در قاببندیها در پسزمینه قرار میگیرد، از بالای دیوارها و میان شیشههای پنجره نگاه میکند، که فقط به تماشاگر یادآوری میکند: «میدانی که من در اینجا ناشنوا نیستم، تنها در صورتی که به فکر نادیده گرفتن پیرزنهای احمقی هستید که فقط کارهای خانه را انجام میدهند. فکر میکنم متوجه خواهید شد که ما خانه را اداره میکنیم.»
جودی از نظر ظاهری و نسبت به مردان داستان، کاراکتر جنگجوی حومه شهر را که زیر پوست شخصیت مادربزرگ قرار داشت، میشناخت.
جودی رابطه بسیار خوبی با نوه خودش دارد و او میدانست که گاهی وقتها درک روش داشتن روابط عمیق باعث موفقیت یک نسل میشود. وقتی جودی برای اولین بار وارد لوکیشن شد، اولین کاری که کرد، به سراغ جود هیل کوچک رفت. برای او همه چیز حول آن پسر، آن نقشآفرینی، و همچنین [این واقعیت] ساخته شده بود که انرژی و چشماندازهای زندگی آن پسر کوچک است که در پایان داستان او دست به فداکاری میزند و به نوعی به آنها اجازه رفتن میدهد و دلشکستگی را به جان میخرد.
شما و فیلمبردارتان چگونه ظاهر فیلم را خلق کردید؟
ما میدانستیم که میخواهیم اغلب از دیدگاه بادی صحنهها را قاببندی کنیم، اما همچنین میخواستیم قاببندیها بسیاری از عناصر نقشآفرینی را هم در بر بگیرد. صحنهای در کریسمس وجود دارد که به بادی بهتازگی گفته شده باید بلفاست را ترک کنند. جود در گوشه قاب، سمت راست پیشزمینه، برادرانش پشت سر او و والدین درست در پشت، در عمق پسزمینه قرار دارند. ما از نوع خاصی از نمای ولزی (اورسن ولزی) از عمق میدان در پسزمینه الهام گرفتیم، صحبتهایی میان والدین جریان دارد، اما موضوع گفتوگو در پیشزمینه کاملاً حی و حاضر است. جود در این صحنه به خواب رفته است. او صبح زود صحنه فروپاشی خود را بازی کرده است. بنابراین باید به والدین میگفتیم که در پسزمینه بسیار آرام باشند، وقتی بچهای بیش از حد به لحاظ روانی تحریک شده و بیش از حد شکلات خورده، خوابیده است.
در موارد دیگر ما همیشه دنبال گرافیک بودیم. صادقانه بگویم، در تلاش بودیم مانیومنت ولی* (یا دره یادبود) خودمان، دنیای جان فورد را پیدا کنیم. ما شخصیتها را از روی کرین و در نماهای واید شهر که به معنای حضور بتن و ساختمانها برای یک کودک 9 ساله است، دنبال میکردیم و سعی داشتیم کیفیت شاعرانهای را پیدا کنیم که عکاسی کارتیه برسون به تصاویرش میدهد؛ جایی که بعد شاعرانهای برای یافتن مردم عادی وجود دارد، به شرطی که بتوانید هر کسی را معمولی خطاب کنید، مردمی که به فاصله میانی تصویر خیره شده و چیزی در مورد زندگیشان به شما میگویند.
ما این امکان را داشتیم که تصاویر را با نوعی تزریق رنگ بینظیر فاصلهگذاری کنیم که فیلمهای عریض سالهای 1960 این تخیل را ایجاد کردند. اولین باری که زیردریایی زرد (1968) یا این دست فیلمها را دیدم، به معنای واقعی روانم به هم ریخت، بعدها فهمیدم که یکجور محرک در ذهن تولید میشود. اما قطعاً همان چیزی که با دیدن فیلم احساس کردم، سایکدلیا* بود.
در تصور من، پسری که در مکانی در همان عرض جغرافیایی ریکیاویک زندگی میکند– منطقهای خیلی خاکستری و بسیار سرد– آن رنگی که از رفتن به سینما میبیند، چیزی بود که فکر میکردیم میتواند کششی بسیار قوی را در فیلم ایجاد کند. این یک راه فرار است. بههرحال مسیری است که تا حدودی زندگی من در آن پیش رفت.
* درگیریهای ایرلند شمالی یا ترابـِلز مجموعهای از جنگهای چریکی ملیگرایان ایرلندی در ایرلند شمالی و در اواخر قرن بیستم بود. این درگیریها در اواخر دهه ۱۹۶۰ آغاز شد و با امضای پیمان جمعه نیک در ۱۹۹۸، به ادعای بسیاری، پایان پذیرفت. بیش از ۳٬۵۰۰ نفر در جریان این درگیریها کشته شدند، که از این تعداد ۵۲ درصد شهروندان غیرنظامی بودند و افزون بر آن ۳۲ درصد نیروهای بریتانیایی و ۱۶ درصد شبهنظامی بودند.
* مانیومنت ولی یا دره یادبوددرواقع یک تختال است، یک دره مشهور در مرز ایالت یوتا و آریزونا در آمریکا است که جان فورد شش فیلم خود را در این لوکیشن فیلمبرداری کرده است.
* سایکدلیا (انگلیسی: Psychedelia) یا هوشربودگی نامی است بر خردهفرهنگ مبتنی بر روانگردان و شیوه زندگی متأثر از آن که در هنر، موسیقی و مصرف مواد روانگردان، نمود مییابد.
منبع: bfi/فیلمنگار