بایگانی‌ها

ترجمان دردها

ترجمان دردها
ترجمان دردها

 

 

تکتم نوبخت

اشاره :مجموعه «پاتریک ملروز» محصول شبکه شوتایم،اقتباسی است از مجموعه کتاب‌های نوشته ادوارد سنت آبین که نیمه زندگی‌نامه است.هر جلد از کتاب به یک  اپیزود از مجموعه تبدیل شده است .نقش پاتریک را بندیکت کامبربچ ایفا می‌کند.نام اپیزودها براساس نام کتاب‌هاست.
 

دنیای تصویرآنلاین-روایت پیج اپیزودی «پاتریک ملروز» از لندن 1982 آغاز شده، جایی که پاتریک جوان باید برای تحویل گرفتن خاکستر پدرش به نیویورک برود، مادرش النور با سازمان «نجات بچه ها» کار می کند و او در تاریکیِ درون و افیون اعتیاد به فروپاشی کامل می رسد، و به سپتامبر 1967در فرانسه می رسد: به کودکی پاتریک، خانه ییلاقی، استعاره انجیرهای له شده در زیر پای پدر، دوربین ساکن و ساکت. به نمایش هولناک نحوستِ موروثی و بازتولید خشونت از نسلی به نسل دیگر. به دیوید ملروز، به قلمروی مخوف پزشکی انگلیسی، زخم خورده با کنش های سادیستیک، که رویای نوازندگی اش را پدر از او ربوده است و حالا در تکرارِ شوم تاریخ به ارثیه خانوادگی خود پایبند است و به رویاهای پسر هشت ساله اش، پاتریک، شبیخون می زند.از این جهت است  که اپیزود دوم پاتریک ملروز گرانیگاه دلهره و اندوهِ بریتانیایی حاکم بر درون مایه این سریال است. کتابِ اول از  رمان‌های پنج بخشی زندگی نامه ای ادوارد سنت آیین- منبع اقتباس کارگردان- در اینجا در یک چینش آلترناتیو به اپیزود دوم روایت منتقل می شود و کتاب دوم یعنی خبر فوت پدر و تحویل گرفتن جسد او توسط پاتریک، در این اقتباس تلویزیونی به جای اپیزود اول می نشیند. دلیل این امر و جانشینی بخش دوم منبع اقتباس به عنوان بخش اول، تاکید بر کشمکش‌های درونی شخصیت محوری و سقوط آزاد مردی روبه پایان است که اگر چه جوهره اصلی داستان را شکل می دهد 

اما روایتِ ذهنی و سلطه اوهام شخصی او در اپیزود افتتاحیه، فرم روایی و بصری آن را از دیگر اپیزودهای سریال مجزا کرده و پررنگ تر می کند. در اپیزود دوم در یک فلاش بک به کودکی پاتریک، کودکی ای که لحظاتی از آن را از طریق جریان سیال ذهن پاتریک در اپیزود آغازین دیده بودیم، به عنوان پاسخی برای ابهام های روایی و انگیزه های روانی او می رسیم.  گذشته ای که در تار و پود تک تک پلان های سریال نهفته است اما حالا  با یک بازگشت کامل به گذشته به ریشه ها و واکاوی علت ها نقب می زند.در این قسمت تجسم عینیِ ترومای جا خوش کرده در هویت از هم پاشیده پاتریک در یک بعد از ظهر تابستانی در تقلای کودکانه اش برای افتادن در ته یک چاه تاریک با پریدن های محکم و لجوجانه اش بر روی درب چوبی پوسیده چاه، معنا می یابد. به گفتن اینکه «می خواهم بمیرم» از زبان یک پسرک هشت ساله. در یک مادر منفعل، ضعیف و دایم الخمر، به تکان خوردن دلبرانه پرده های توری در باد و پیچیدن ملودیِ دیوید ملروز وقت نواختن پیانو در عمارت با شکوه تابستانی. به نمایش خیال انگیزی مکان، به رنگ و طراوت و حیات که در موقعیتی آیرونیک با واقعیتِ نفس گیر زندگی آنها قرار گرفته و به هولناکی زیستِ پنهان ساکنانش در زیر نقاب اشرافیت کنایه می زند.

 بعد از آن و در بخش بعدی به لندن 1990 و یک مهمانی اشرافی می رویم. به بزنگاهی داستانی که نقطه‌ای است ساکن برای تلاطم درونی پاتریک و برای روایتی که با یک فروپاشی روانی تمام عیار در اپیزود اول و با عنوان کنایی «خبر بد» آغاز شده بود؛ خبر مرگ پدر توسط نیکولاس پیر به پاتریک، که برای او معنی یک «خبر خوب» را داشت و به سرگیجه های دوربین مستاصل و لرزان همراه با تلو تلو خوردن های پاتریک از یادآوری رنج مورووثی اش، از یادآوری پدر، ختم می شد. به روان از هم گسیخته با قاب های سیال و مارمولک سبز درشتی خانگی بر روی دیوار. فضایی کابوس وار که در اپیزود سوم با نام «اندکی امید» نوری کم‌سو را بر زندگی تاریک پاتریک می‌تاباند.در یک عمارت با شکوهو در میان طبقه‌ی ثروتمندان انگلیسی، منش‌های اشرافی و فساد پنهان شده در زیر زرق و برق و تجملات که همه و همه مترادف‌هایی هستند از نحوه زیستی که نفرت پاتریک را از آنها، همراه با یادآوری خاطره پدر، تشدید می‌کند. 

در میان بریتانیایی‌هایی که نماینده تمام عیار و سمبلیک پدر هستند و رستگاری را برای پاتریک هر لحظه  ناممکن می‌کنند، «جانی» یک مرد آمریکایی، نقطه اتصال او با جهانی است که رهایی را در پی دارد، ترک اعتیاد و ترک الکل و بازگو کردن رازی سر به مهر. پاتریک در این مهمانی برای اولین بار پرده از واقعه هولناک کودکی اش،  تعرض پدر، برمی دارد. جایی که لکنت کلام و دلهره تنیده در پوست و صورت بندیکت کامبریج برای بازگو کردن این زخم ناسور به تجربه همدلانه مخاطب و همراهی با او منتهی می‌شود. درست در میانه یک سریال پنج قسمتی،اپیزود میانی،  اپیزود سوم، جایی است برای بازیابی امید در زندگیِ سیاه شخصیت محوری. و بعد از آن با رهایی موقتی پاتریک از اعتیاد، رهایی موقتی او از خاطره شوم پدر وآشنایی با همسرش و ورود او به مرحله تازه  زندگی اش، به اوت 2003 می‌رویم. در قسمتی با عنوان «شیر مادر»  که همراه با معادل سازی های نمادین بر روی رابطه میان مادر و پاتریک متمرکز می‌شود.

عمارت همان عمارت اجدادی است، مکان آشوب و دلهره،  وحالا به جای رابطه پاتریک و پدر، ارتباط میان او  و پسر هشت ساله‌اش به تصویر کشیده می‌شود.جایی که در نهایت باید که به تجربه‌ای تروماتیک و این بار توسط مادر منجر شود و محروم شدن پاتریک از ارثیه مادر ثروتمندش آغازی می شود بر فروپاشی دوباره. اپیزود آخر تنها قسمتی است که در ادامه فصل قبل قرار می‌گیرد که به لندن، آوریل 2005 و مراسم خاکسپاری مادر می‌رسد. پاتریک،  مادر را به عنوان آخرین بازمانده از خاطرات شوم کودکی اش به خاک می سپارد و همه چیز، تمام رفت و برگشت های روایی و زمانی در چهار قسمت قبل، گویی که باید که در اینجا و در اپیزود پایانی به یک نقطه نهایی برسند؛ برون رفتِ پاتریک از ترومایِ کودکی.در مراسم خاکسپاری مادر، پاتریک به جولیا می گوید که «هنوز درباره پدر و مادرم هیچ تصمیمی نگرفتم». جولیا به او می گوید«آیا متنفر بودن از هر دوی آنها راحت تر نیست؟» وپاتریک پاسخ می دهد «متنفر بودن را روی پدرم امتحان کردم و نتیجه‌ای نگرفتم، تمام حس‌ها را تجربه کردم، تحقیر، خشم، افسوس، وحشت، حتی دلسوزی» وقتی جولیا با تعجب از او درباره حس دلسوزی و ترحم می پرسد پاتریک جواب می دهد« چون پدر من هیچوقت آدم خوشبختی نبود. همینطور مادرم. هر دوی آنها». ترحم پاتریک برای پدر مقدمه ای است برای رهایی و به نظر می‌رسد که رستگاری برای او حالا در مقام یک «پدر» تا اندازه‌ای ممکن است. پاتریک ملروز در کنش نهایی خود مفهوم «خانواده» را در موقعیتی استعاری باز تعریف می کند. چرا که «خانواده» که سرمنشا تمام زخم‌های مردی است رها مانده، در انتها نجات بخش است.