بایگانی‌ها

بازگشت داریو آرجنتو …

بازگشت داریو آرجنتو ...
بازگشت داریو آرجنتو ...

 

ترجمه: تکتم نوبخت

داریو آرجنتو بعد از ده سال غیبت با همان نوآفرینی های مختص به خودش در موقعیت های هراس آور و ملودارماتیک به جهان فیلمسازی بازگشته. فیلمی با یک سکانس افتتاحیه وهم آور و غیر متعارف و با یک نقش فرعی سمپاتیک برای دخترش آزیا آرجینتو. «عینک سیاه» مانند اغلب آثار آرجنتو قابلیت این را دارد که به مرور زمان و بنا به ماهیت خرده فرهنگی خود به یک فیلم کالت تبدیل شود، اما آرجنتو برای دستیابی به این اتمسفر روش های عجیب و گاها معیوبی دارد؛ چرخش های داستانی بدون کارکرد و بی ربط به منطق داستان و استفاده زیاد از نماهای خیلی نزدیک که باعث صرفه جویی در هزینه ها می شوند. کلوزآپ هایی بی مقدمه و ناگهانی از صورت های آش و لاش و پر از خون آدم هایی که ظاهرا به تازگی چاقو خورده اند. در کنار اینها آرجنتو ایده های عجیبی درباره نحوه آموزش سگ های راهنمای نابینایان دارد. آنها مثل سگ های پلیس یا قاتل های سریالی ظاهرا می توانند با گرفتن یک نشانه نامحسوس وارد عمل شوند.

در یک رم تابستانی در میانه خسوفی وهم آور و هیپنوتیزمی یک قاتل زنجیره ای فراری، تن فروش‌های رده بالایی که در حال بیرون آمدن از لابی هتل هستند را زیر نظر دارد. دایانا (ایلنیا پاستورلی) که یکی از این زن هاست با خروج از هتل به جمعیتی می پیوندد که همگی به خورشید خیره شده اند. رفته رفته خورشید ظاهر می شود و دایانا عینک سیاه اش را می زند تا بتواند به آن نگاه کند. یک نشانه شوم پیشگویانه آرجنتویی از آنچه قرار است رخ بدهد در دقایق ابتدایی فیلم. کمی بعد قاتل را می بینیم که دایانای زیبا را با  ون سفیدش تعقیب می کند و در این تعقیب و گریز ماشین دایانا در یک تقاطع به یک ماشین دیگر برخورد می کند. قاتل فرار می کند، دایانا در اثر ضربه شدید کور می شود و زوج چینی ساکن ماشین دیگر می میرند. کمی بعد پسر کوچک آنها به نام «چین» که از این حادثه جان سالم به در برده از صومعه فرار می کند و با دایانا زندگی می کند. دایانا حالا مجبور است عینک سیاهش را تمام وقت بزند، حتی در حالیکه به مشتری هایش خدمات می دهد. در همین حین ریتا (آسیا آرجنتو) که پرستار نابینایان است دوست و همدم دایانا می شود. همه اینها در حالی است که قاتل هنوز درهمان حوالی است …

نامتعارف و عجیب بودن آن سکانس آغازین قدرت کافی را دارد که توجه را جلب کند و ما را در مورد چند و چون ماجرا و آنچه قرار است بعد از آن ببینیم کنجکاو کند. اما در واقع پرده دوم و سوم فیلم تنها متعلق به دایانا و چین است و با ماجراجویی های پر از خون و موقعیت های ترسناک آنها پیش می رود. در حالیکه ریتا سر بزنگاه می رسد و آنها را از مخمصه نجات می دهد. گسترش داستان با این روند و موقعیت هایی که خارج از خط اصلی داستان هستند، منجر به یک آشفتگی و هرج و مرج مضمونی در عینک سیاه می شود. یک مثال برای درک بهتر این موضوع می زنم : آرجنتو دایانا وچین را در حالیکه در جنگل گم شده اند در لانه مارها گرفتار می کند. زمان طولانی برای تثبیت یک موقعیت که ربط زیادی به درون مایه اصلی فیلم ندارد.  و ما با دقایقی وحشت آفرین و مور مور کننده درست قبل از اینکه هدف چیز دیگری است و در پی چیز دیگری هستیم سر و کله می زنیم. اینکه قاتل کیست و آیا او احتمالا یک یا دو همدست دارد یا نه، عینک سیاه به پرسش های دراماتیکی که خودش شطرح می کند پاسخی جذاب و قانع کننده نمی دهد.