پژمان خلیلزاده
سریال «دکستر» که از سال ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳ به شکل مستمر در ۸ فصل از شبکه شوتایم آمریکا پخش شد، در همان سالها مخاطبان زیادی را نسبت به خود جذب کرد. سریالی با موضوع جنایی-معمایی با محوریت یکی از کارمندان ادارهی آگاهی پلیس میامی که نامش دکستر مورگان است و به صورت پنهانی نقش یک قاتل سریالی به شیوه رابین هود را بازی میکند. «دکستر» در فصل اولش پس از پخش شدن قسمتهای ابتدایی کمی دچار مشکل در جذب مخاطب شد، چون اساساً تماشاگر در برخورد نخست با موضع پرسوناژ دوگانهی دکستر که از طرفی یک مرد محترم و مثبت است و در وجههای دیگر یک ساحت مخوف دارد، این دوگانگی در ابژهی دراماتیک شخصیت مرکزی پیرنگ کمی گیجکننده به نظر میرسید. اما تیم سازندگان سریال و به خصوص مایکل سیهال با ایفای نقش درخشانش، از قسمتهای ۴ و ۵ به بعد، «دکستر» را به یک پرسوناژ اثرگذار و ماندگار در میان سریالهای قرن ۲۱ تا به امروز تبدیل کردند. «دکستر» از فصل دوم با یک جهش رو به صعود همینطور میتازید و وجهههای مختلف شخصیتی و گسستهای اجتماعی و حتی جامعهشناسانهی آمریکا را به تصویر میکشید. البته سریال «دکستر» از همان ابتدا به دلیل موضع و تم پیرنگ و مضمونش، با منتقدان جدی مواجهه شد و این مخالفتها فصل به فصل در جامعهی ژورنالیستی مجلات و وبسایتهای سینمایی و سریالی به آن دامن زده میشد. مخالفان مجموعه «دکستر» این ادله را داشتند (و همچنان دارند) که سریال مورد نظر با تحریف امر خشونت به یک رفتار فردی، و سپس سرپوش گذاشتن بر اعمال روانی و جامعهستیزانهی شخصیت دکستر، یک پیام بسیار اعوجاج برانگیز در عرصهی رفتارهای اجتماعی برای تکتک افراد به وجود میآورد. منتقدان عقیده داشتند که دکستر مورگان خودش یک قاتل سریالی و بیمار خطرناک با سویههای وخیم دو شخصیتی است و نمایش چنین فردی به عنوان «رابین هود قاتل» یا «دست عدالتِ سرنوشت» که نهایتاً مجرمین فراری از چنگال قانون را به سزای اعمالشان میرساند، این نوع بارگذاری دراماتیک از سویههای خشونت و جامعهستیز میتواند پیامدهای بسیار مخربی برای جامعهی دموکراتیک آمریکا را سبب شود.
فارغ از بحث و جدل مخالفان تند و تیز با موافقان صد درصدی اثر، باید سریال «دکستر» را در یک پازل کلیتر و جامعیت دراماتیک مورد سنجش قرار دهیم. موضوع کلیدی در «دکستر» اینجاست که آیا شخصیت اصلی فیلم فصل به فصل با عملیاتهای انفرادی خود به رستگاری میرسد؟؟! همانطور که در دو فصل ۷ و ۸ دیدیم، تمام آن چیزهایی که متعلق به دکستر مورگان بودند در اوج حضیض و استیصال به نابودی منجر شد و نهایتاً او بالاجبار از ساحت تاریک خود فاصله گرفت.
حال پس از گذشت حدوداً ۸ سال از انتشار آخرین فصل این سریال محبوب و پرمخاطب در سطح جهان، بار دیگر دکستر مورگان با همان هیبت و پرسونای آشنایش به شبکه شوتایم باز میگردد تا در فصل ۹ که بازهای جدید از داستان دکستر مورگان جدید است، برای مخاطبان قدیمی «دکستر» هیجان و نوستالژی را در قاب تلویزیون به ارمغان آورد. فصل نهم با عنوان «دکستر: خون جدید» دقیقاً از همانجایی شروع میشود که دکستر مورگان در قسمت پایانی فصل هشتم به این شهر سردسیری شمال آمریکا رفته بود. از قسمت اول ما شاهد همان ریتم ثابت و منسجمی هستیم که از «دکستر» قدیمی میشناسیم. شخصیتها در خلال پیشبرد قصهی روزمره، یک به یک با محوریت حضور جیم لیندسی (دکستر مورگان) به لحاظ دراماتیک آشنایی پیدا میکنند و این فرآیند به خوبی و با انتظام ساختاری در دو قسمت ابتدایی فصل، به تکامل میرسند. فیلمنامهنویس و خالقان «دکستر» برای اینکه مخاطب با حال و هوای جدید پرسوناژ جیم لیندسی بیشتر ارتباط دوسویه برقرار کند، از یک موتیف روایی در بستر روایت استفادهی بجا و درستی کردهاند. به جای اینکه فیلمساز در طول قصه برای توضیح دادن مواضع و جزئیات ساحت جدید شخصیت دکستر مورگان دائماً دست به دامن فلاشبک یا فلاشفوروارد و یا تصاویری در خواب شود، کاراکتر دبورا مورگان، خواهر مردهی دکستر را در قالب تصویری خیالی وارد روند قصه میکند به نحوی که دکستر هر وقت میخواهد در میزانسن تنهاییاش با خود حرف بزند، دبورا ظاهر میشود و نقش ساحت دوگانگی شخصیتی وی را در ذهنش ایفا میکند. این پارامتر یکی از بهترین بخشهای دیالوگی و ارتباط درونی را در «دکستر: خون جدید» به وجود آورده است. دبورا چون بخشی از ذهن فعال و مختلکنندهی چند شخصیتی دکستر است، دائماً هر کجا که بخواهد ظاهر میشود و دیالوگ برقرار میکند که در این بخش شاهد تجانس معانی پنهانی با پرسوناژ جیم/دکستر هستیم. حضور دبورا به نوعی حضور سوبژکتیو است که در بسط میزانسن دارای یک شاخصهی ابژکتیو انتزاعی است؛ همین موضوع باعث میشود که فرازهای دیالوگی بین دکستر و دبورای خیالی، اساساً دارای وجههی فانتزی شود. بعضی از منتقدین این حضور ابژکتیو و فیزیکی دبورا را به سورئالیسم تشبیه کردهاند که باید گفت این خوانش درست نیست، چون المانهای سورئال دارای وجوه فیزیکیاند که در مرکز رئالیسم دچار شکاف و فاصلهگذاری بین حضور فیزیکی شدهاند. اما ساحت حضور دبورا در خیال جیم، تماماً خاستگاه توهم اوست که به بیماری چندشخصیتی او اشاره دارد و در میزانسن تعریف مشخصی به آن تعلق نمیگیرد.
جیم با هویت جدیدش تلاش دارد که از گذشتهی تاریک خود در میامی فرار کند، به همین منظور در طول این هشت سال مشغول نقش بازی کردن بوده است تا جایی که تماماً در ساحت نقش و هویت جدید جیم لیتدسی فرو رفته و از آن راضی است. اما پس از ۸ سال ناگهان ساحت تاریک او بیدار میشود و تصمیم میگیرد دست به یک پاکسازی (قتل گناهکاران) بزند. متاسفانه پیشبرد سیر انتقالی و دگرگونی روانی در پرسونای جیم که دوباره میخواهد برای یک شب، دکستر مورگان بشود، به طور کامل درامپردازی منسجم و مستحکم نشده است. ما صحنههایی از بگو مگوی دبورای خیالی با دکستر را شاهد هستیم یا موضع تحقیر کالدول در مغازه دکستر، اما این صحنهها کافی نیست برای اینکه فردی خونسرد همچون دکستر مورگان را پس از هشت سال به ورطهی لغزش و از سر گیری اعتیادش (قاتل سریالی بودن) بکشاند. ولی پس از اینکه هریسون تنها فرزند دکستر او را پیدا میکند و نزدش میآید، تازه سریال روی غلتک افتاده و شاهد همان جذابیت دراماتیک و داستانی «دکستری» هستیم که از سالها پیش در خاطرمان نقش بسته است.
«دکستر: خون جدید» با اینکه ضعفهایی در جزییات تکنیکی دارد و دوربین در چندین قسمت به ورطهی رکود و لغزش میزانسنی میافتد، اما یک هستهی گداخته و گرم در بطن خود دارد و آن بازی خوب و اندازهی مایکل سی هال، درست مانند سابق و همچنین بازی عالی جک آلکوت در نقش هریسون است که به خوبی شخصیت تحت فشار و چندگانهی پسر دکستر مورگان را پر و بال داده است. در این روزهای یاسآلود همهگیری کرونا که بار دیگر روند بیماری اوج گرفته، جای خالی «دکستر» بشدت در ویترین سریالها خالی بود و امیدوارم فصل بعدی هم با انسجام ساختاری و روایی همراه باشد.