بایگانی‌ها

کیارستمی:روز تولدم هیچ وقت شاد نیستم

کیارستمی:روز تولدم هیچ وقت شاد نیستم
کیارستمی:روز تولدم هیچ وقت شاد نیستم

ترجمه:ارغوان اشتری

دنیای تصویرآنلاین-در کتاب مصاحبه با عباس کیارستمی به کوشش گادفری چشایر در بخش مربوط به فیلم «زندگی و دیگر هیچ» عباس کیارستمی از روند تولید فیلم چنین می گوید:

«روز تولدم بود.من هرگز روز تولدم خوشحال نیستم. هرگز جشن نمی گیرم. یک شب دورهم جمع شده بودیم و میزبان متوجه شده بود روز تولد من است کیک و شمع گرفته بود. اولین و آخرین باری بود که جشن تولد داشتم.روز تولدم معمولا خیلی احساس غم می کنم. از دکترم در این مورد پرسیدم او گفت طبیعی  است بسیاری از مردم این طوری اند. آن شب به تخت رفتم و احساس کردم همه چیز در اطرافم می لرزد. روز بعد وقت ناهار در اخبار شنیدم که مرکز زلزله  لوکیشن فیلمبرداری «خانه دوست کجاست؟» بود. باید می رفتم و می دیدم چه اتفاقی افتاده بود. ماشینم خراب بود. پس به دوستانم زنگ زدم اما نتوانستم با هیچ کدام صحبت کنم. سرانجام  روز بعد با ماشین دوستم و همراه کیومرث پور احمد و بهمن به آنجا رفتیم. جاده ها بسته بود و از یک جایی نتوانستم به سفر ادامه بدهیم، پس به خانه برگشتیم. فردا  برگشتیم و با کلی مصیبت-14 ساعت طول کشید- به آنجا رسیدیم. جهنم بود. کامیون های کمک رسانی در دو سوی خیابان و جاده ها غیرقابل تشخیص بودند. بهمن بعدا به من گفت وقتی راه می رفتیم من اشک می ریختم. یک یا دو ساعت آنجا ماندیم نتوانستیم بچه ها را پیدا کنیم چون روستا کاملا ویران شده بود.ما تمام راه بازگشت آواز خواندیم و خوشحال بودیم با وجودی که هیچ کسی را پیدا نکرده بودیم. از خودم می پرسیدم چرا این همه راه رفتیم آنجا ،پیش از اینکه چیزی را ببینییم خیلی احساس بد و آشفتگی داشتم اما  زمان برگشت با وجودی که این سطح از ویرانی را دیده بودم خیلی خوشحال بودم. در حقیقت فیلم پاسخ من به خودم است.

سه روز بعد از زمین لرزه، من به جشنواره فیلمی در مونیخ رفتم. و آنجا «خانه دوست کجاست؟» را به نمایش درآوردند و من فیلم  را از چشم انداز دیگری نگاه کردم. همه چیز ویران شده بود و فیلم معنای دیگری برای من داشت. در جشنواره   پرسیدند کوکر کجاست، من پاسخ  دادم که حالا هیچ جا نیست. سپس سکوت برقرار شد. پس گفتم که زمین لرزه ویرانش کرد. دوباره یک سکوت طولانی عمیقی به وجود آمد.به آنها ازچیزهایی گفتم که در سفر به روستا تجربه کرده بودم-چیزهایی که روز اول دیدم. وقتی سالن را ترک کردیم،کسی ازم پرسید چرا فیلمی این درباره نساختم. از او پرسیدم از چه فیلمی صحبت می کند گفت :«همانی که درباره اش صحبت کردید.» گفت اگر مایل باشم فیلم  را بسازم او سرمایه گذاری می کند.اما در آن لحظه من به سینما فکر نمی کردم. وقتی به ایران برگشتم، متوجه شدم که یکی از احمدپورها پیامی در رادیو گذاشته و گفته که آنها-بچه های فیلم خانه دوست کجاست؟- زنده بودند. در آن زمان آن پسرها خیلی مشهور بودند و بنابراین روزنامه نگارها آنها را پیدا کرده بودند. آنها به نماد بچه های رودبار (منطقه ایی که زمین لرزه رخ داده بود) تبدیل شده بودند. از آنجایی که دیگر هیچ نگرانی برای آنها نداشتم، فکر کردم ایده بدی نیست یک فیلم بسازم. فکر کردم فیلم می تواند پاسخ به چرایی  احساس بهتر من در مسیر  بازگشت از کوکر باشد.»

 

اما زمانی که داشتید آواز می خواندید، نمی دانستید هنوز بچه ها زنده بودند؟

-نه. فکر می کردیم مرده بودند. به همین خاطر داشتیم آواز می خواندیم. وقتی بهش فکر کردم فهمیدم که همیشه این حس را دارم وقتی از مراسم تشییع جنازه بر می گردم. سابقا احساس گناه می کردم اما وقتی از اطرافیانم می پرسیدم، می فهمیدم همه اینطوری هستند. این کشف بود که  زمان مواجهه با مرگ، دیگری زندگی را بیشتر ارج می نهد. بعد صدها داستان بیشتر کشف کردم. از فاصله دور  درآن سفر من فقط به مرگ و  مصیبت فکر می کردم.اما وقتی آنجا رسیدیم نشانه های زندگی بزرگتر  و مشهودتر از آن مرگ0ها بود.پنجاه هزار نفر مرده بودند اما صدها درخت هنوز برافراشته بودند. رودخانه و کوه ها مانند قبل بودند. و مرگ  فقط یک نقطه کوچک بود شبیه خالی روی صورت یک انسان زنده.به نظر می آمد همه داشتند تلاش می کردند نشانه های مرگ را پاک کنند. برای مثال روستائیان کودکان شان را دفن می کردند و همزمان فرش ها و قالیچه های خود را می شستند وبرای خشک شدن آویزان می کردند. این دوچیز کنار هم تاثیر بسیار عجیبی برمن گذاشت. با وجودی که آنها عزیزان خود را از دست داده بودند هنوز مراقب خودشان  بودند. فکر می کنم از اینجا شادی من نشات گرفت. برخی مرده بودند اما زندگی هنوز ادامه داشت.

این تجربه خیلی خوبی برای من در این پنجاه سال عمرم بود چون همیشه فکر می کردم زندگی در پنجاه سالگی تمام می شود. من از دور به سن پنجاه سالگی نگاه کرده بودم اما وقتی پنجاه ساله شدم فهمیدم که حتی پنجاه سالگی می تواند با ارزش باشد. سن پنجاه سالگی به نظر مانند یک غروب برای من ب و پذیرشش سخت بود. اما وقتی شب می شود و شما چراغ ها را روشن می کنید، می بینید با اینکه روز نیست اما هنوز شب خوب است. آنچه واقعا دشوار است گذر روز به شب است. اما وقتی وارد شب می شوی می بینی که نقاط مثبت خودش را دارد. و شاید حتی کمی زیباتر باشد چون در شب شما احساس امنیت بیشتری می کنید. مسلما بهترین روزهای زندگی من از پنجاه سالگی  شروع شد.»