کسری ولایی
وقتی حرفهی کسی کُشتن باشد، چطور به دنیا نگاه میکند؟ راحت میتواند به چهرهی خودش در آینه زل بزند؟ از دید بقیه چطور به نظر میرسد؟ میشود تصور کرد که جسم یک آدمکش چگونه است، چقدر روی تنش جای زخم و کبودی دارد، ولی ذهنش چه؟ ساختهی جدید لین رمزی درباره همین است؛ به جای دستهای آلوده به خون میرود سراغ ذهنی که به تمام خاطراتش خون پاشیده شده.
چقدر برایتان پیش آمده تا در طول روز یک اتفاق یا یک آدم کاملا عادی مثل قلاب به ذهنتان گیر کند؟ مثلا وقتی مشغول خرید از فروشگاه هستید یا دارید میروید سر کار، کسی را بغل دستتان ببینید که همه چیزش معمولی و سرش به کار خودش گرم است. ولی احساس کنید که شاید داستان این آدم چیزی که هست و همانی که به نظر میرسد نباشد. بروید توی کوکش و برای چیزهایی که در سبد خریدش میبینید قصه ببافید. کنجکاوی و فضولی روزمره این روزها حسابی دارد در دنیای نمایش جواب میدهد. این قصهی خیلی از فیلمها و سریالهای موفق سالهای اخیر است؛ چطور یک پدیده غیرمنتظره در ظاهری معمولی پنهان شده یا این که چطور ممکن است یک شهروند عادی ناغافل تبدیل شود به هیولا یا قهرمانی که انتظارش را ندارید؟ به عبارت دیگر یعنی تلاش برای گم و همرنگ شدن با جماعتی که شبیه آنها نیستی. حالا فرض کنید همان کسی در فروشگاه دیدهاید، با چکشی که خریده واقعا میخواهد جمجمهی چند نفر را له کند.
حتما بارها این فیلم را تماشا کردهاید: آدم ساکتی که برای کشتن دیگران پول میگیرد و از خانه کوچک و آرام خودش مثل یک قلعه محافظت میکند. ماموریت آخر طبق برنامه پیش نمیرود، رودست میخورد، قلعهاش تسخیر میشود و در جواب برهم خوردن این تعادل و آرامش، دنیا را به آتش میکشد. فیلم بر پایهی شخصیت اصلی و نگاهش به دنیا پیش میرود و از زاویه دید او میبینیم که چگونه میان خونهایی که در شهر ریخته و سکوتی که در خانه حاکم است تعادل به وجود میآورد. رمزی با خواکین فینیکس در «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» همین فیلم را دوباره ساخته. داستان درباره کهنه سرباز درب و داغانی است که پول میگیرد تا دختر بچههای نابالغ را از دست قاچاقیان انسان فراری دهد. با چکش به مغز عوضیها میکوبد تا شاید کابوسهایی که دارند مغزش را مثل خوره میجوند دست از سرش بردارند.
رمزی در فیلم جدیدش بازی جذابی به راه انداخته. تمام تاثیر فیلم از تقابل دو رویکرد به شکلی رادیکال میآید: زاویه دید جو (فینیکس) به دنیای بیرونی، که با دقت جزئیات را کنار هم میچیند، و نماهایی که یادآور نگاه بیرونی به جو هستند، قابهایی او را در خود میبلعند. این سیر درونی و بیرونی نشان میدهد که در سر جو چه میگذرد و چه بر سرش میآید. بازی آن طوری که انتظارش را دارید پیش نمیرود. فیلم بر خلاف خلاصهی داستانش اصلا شبیه اکشنهایی نیست که امثال لویی لتریه میساختند و میسازند. اینجا به جای عمل و کنش تاکید روی فضاهای خالی است. به جای کنشهای مهم دراماتیک نتایجش را میبینیم. قرار نیست که تیغ و برقِ آن را دیده شود، چیزی که به نمایش در میآید زخم و خون است. حتی جایی هم که گزیری از نمایشِ کنش نیست، دوربین به دنبال راهی میگردد تا از مستقیم نگاه کردن به صحنه فرار کند. برای همین «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» بیش از آن که یادآور تجربهی تماشای فیلمهای اکشن باشد، به خواندن یک داستان کوتاه میماند که با ظرافتی شاعرانه مفاهیمش را در چند کلمه یا جمله خلاصه کرده و به جای تلاش برای ایجاد یک ارتباط منطقی معمول میان آنها به دنبال ترکیبی امپرسیونیستی از احساسات بریده بریده شده میگردد.
با موفقیت فیلم در جشواره کن سال گذشته، کسب دو جایزه بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر مرد، به نظر میرسید که «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» میتواند به یکی از مدعیان فصل جوایز تبدیل شود. حالا که فیلم در سینماهای جهان به نمایش درآمده، و همزمان در اینترنت منتشر شده، معلوم میشود که تصمیم ظاهرا عجیب پخشکنندهها برای نمایش دیرهنگام آن چندان هم غیرمنطقی نبوده و سلیقهی خاصِ حاکم بر فیلم الان و به دور از رقابتها و بازیهای پخش شانس بیشتری برای دیده شدن دارد. هرچند اگر طرفدار «باید درباره کوین صحبت کنیم» فیلم قبلی رمزی باشید، خیلی هم غافلگیر نمیشوید. نگاه خیره و خودخورانهی فینیکس، موسیقی شنیدنی جانی گرینوود و تدوین خلاقانه ترکیب بدیعی ساختهاند که خط داستانی فیلم را از آن چیزی هم که هست پیچیدهتر نشان میدهند، اما در مقایسه با هزارتوی معنایی چسبناکی که رمزی در فیلم قبلیاش با فرم و تصویر ساخته بود، کمتر تماشاگر را تکان میدهند.
«تو هرگز واقعا اینجا نبودی» بار دیگر ثابت میکند که فرمول قدیمی گدار برای ساختن یک فیلم خوب هنوز جواب میدهد: یک دختر، یک مرد و یک اسلحه؛ البته که قرار نیست شکل رابطهی میان عناصر همان چیزی باشد که فکر میکنید ولی غسل در خون هنوز هم بهترین راه رستگاری پسرهای پیری است که کابوسهای گذشته در خواب و بیداری خفهشان میکند.
هفت صبح