کسری ولایی
چند لحظه خاطره
با یک جستجوی ساده متوجه میشوید که یکی از مهمترین مستندهای سال گذشته «چهرهها، روستاها» است؛ ساختهی آنیس واردا، یکی از آرتیستهای بزرگ قرن بیستم و از سمبلهای موج نو، و ژی آر، یکی از نوابغ هنر مدرن و هنرمند خیابانی سرشناس هزارهی جدید. همکاری واردا و ژی آى مثل این است که باب دیلن و کندریک لامار با هم یک آلبوم بدهند، ترکیب دو نگاه از دو دورهی مختلف. البته هیچ مکاشفهای عظیمی در کار نیست، دنبال افشاگری یا حادثه مهمی هم نباشید. مستند آنها تبدیل شده به تجربهای مشترک از گذران لذتبخش زندگی و روایتی رمانتیک و دوستداشتنی از یک پروژه هنری.
ماجرای فیلم ساده است. این دو نفر تصمیم میگیرند تا سوار یک ماشین بشوند و بروند به سفری دور و دراز، بزنند به دل جاده و بروند به روستاهای کوچک و بزرگ. در هر محله و آبادی بین مردم بچرخند تا برسند به قصهی آن جا، قصهای که زندگی تمام کسانی که هر روز از کوچههای آنجا میگذرند، درش خلاصه شده. بعد میآیند و این قصه را تبدیل میکنند به یک عکس، یک پرتره و با چاپ کردن آن بر روی دیوارهای روستا، همه در این تصویر و قصه شریک میشوند. تمام گذشته و حال یک روستا در یک تصویر ثبت میشود و همه با دیدن آن چهره، قصه را میفهمند.
خیلی لازم نیست که واردا و ژیآر را بشناسید، که اگر بشناسید «چهرهها، روستاها» به مراتب برایتان جذابتر میشود و ارجاعات ریز و درشتی را از دل کشف میکنید. تماشای فیلم میتواند تجربهای باشد شبیه خواندن یکی از کتابهای غیرداستانی آلن دو باتن؛ جستجوی معنا از دل روزمرگیها، چیزی شبیه کاری که یان ورمیر با نقاشیهایش انجام میدهد. با این تفاوت که به دلیل ذات مدیوم مستند، دقیقا مرز میان آفریدهی هنری و فرایند آفرینش قابل تشخیص نیست. هرچه سفر برای مولفان فیلم شخصیتر میشود، این اختلاط معنایی بیشتر به چشم میآید. تا جایی که دیگر در پایان فیلم، پروژهی هنری واقعی همان چیزی بوده که از جلوی چشم ما گذشته و «چهرهها، روستاها» جایگاهی فراتر از گزارش خلق یک اثر هنری پیدا میکند و خودش تبدیل میشود به یک مخلوق خاص. تعبیر تازه از همان مثال قدیمی که میگوید اصل ذاتِ سفر است و مقصد بهانه. «چهرهها، روستاها» دربارهی ارزش لحظه است، دربارهی لذت غرق شدن در لحظهای که تا زمان شناور بودن در آن زنده است و بعد تبدیل میشود به خاطرهای که در کالبد یک عکس تسخیر شده.
تماشای فیلم حکم سفری را دارد که با ستایش زیبایی تمام میشود. بعد از تماشای «چهرهها، روستاها» دوست دارید که کمی مهربانتر باشید، کمی بیشتر دنبال زیبایی بروید و کمی زندگی را سادهتر بگیرید. حتی شاید به سرتان زد که عکاسی یا زبان فرانسه را تمرین کنید. انگار که دارید فیلمی میبینید با حس و حال رمانتیک کارهای فرانسوا تروفو و ژاک دمی. پس بعید به نظر میرسد که کسی بخواهد چنین پیشنهاد جذابی را رد کند.
غرش چند میلیارد دلاری
«پلنگ سیاه» تا به این لحظه بزرگترین سورپرایز سال 2018 است، تا حدی که خود مارول هم اعلام کرد ما انتظار داشتیم فیلم بفروشد ولی دیگر نه در این حد! سادهترین رفتار در مواجهه با این فیلم ابرقهرمانی سیاهپوستی، که اتفاقا از سوی منتقدان غربی هم تحویل گرفته شده، ضد حمله است. «یک فیلم تینایجری احمقانه که روی حقارتهای تاریخی سیاهپوستها دست گذاشته و با رویا فروشی به این جماعت ستمدیده و سوءاستفاده از تفکرات ضد تبعیض نژادی موفق شده تا حجم بالایی از سیجیآی و اکشن را به خورد تماشاگران بدهد و آنها را حسابی بچاپد.» مطمئنا نقدها و واکنشهایی با این مضمون را درباره «پلنگ سیاه» زیاد میخوانید یا خواندهاید. ولی بدانید که قضیه پیچیده و عمیقتر از این حرفها است و غیر از گیر دادن به کارخانه چاپ اسکناس دیزنی، میشود درباره نکات جذاب دیگری هم بحث کرد.
ماجرا در یک سرزمین خیالی اتفاق میافتد. کشوری به نام واکاندا که احتمالا باید جایی باشد نزدیک اتیوپی، سودان، کنیا و تانزانیا. کشوری در ظاهر فقیر و دور از توسعه با حاکمانی ثروتمند، تحصیل کرده و خوشنام در سطح جهان. ولی این فقط ظاهر قضیه است. واکاندا یکی از ثروتمندترین و پیشرفتهترین کشورها در سطح جهان است که تمام داراییهایش را از چشم اجنبیها پنهان کرده و در خفا با اتکا به ثروتها و منابع ملی خود به یک قطب تکنولوژی تبدیل شده. البته واکاندا حتی گوشهچشمی هم به مفهوم دموکراسی نداشته و همچنان به صورت قبلیهای اداره میشود، با این تفاوت که سپر و نیزههای سنتیشان با نانوتکنولوژی آپگرید شده! با مرگ پادشاه، جنگ داخلی برای نشستن بر تخت قدرت به راه میافتد، نبردی که سرنوشت این سرزمین و شاید زمین به آن وابسته است.
در مورد اسطورههای مدرن و الگوهای قهرمانی مارول که حتما شنیدهاید. همان نگاه و اسطورهشناسی یکپارچه اینجا هم جواب میدهد و با یک قصهی کهنالگویی در باب هویت و میراث سر و کار داریم که در اتمسفری آمیخته به وودو اتفاق میافتد. اما فراتر از بازخوانی باز هم موفق از کهنالگوی قهرمان، دستاورد فیلم در خلق یک تمدن کاملا خیالی بر اساس دانستههای ممکن و رسیدن به استعارهای هوشمندانه دربارهی جهان امروز است.
معلوم است که فیلم در درجهی اول برای سیاهپوستها ساخته شده اما در دام مرزهای رنگی و نژادی گیر نمیکند. «پلنگ سیاه» را نمیشود گذاشت کنار فیلمهای استعماری دههی هفتاد، کمدیهای امثال تایلر پری و حتی موج تازهای که بهش میگویند افروفوتوریسم. واکاندا، و به عبارت بهتر آفریقا، در دنیای مارول تبدیل میشود به استعارهای از جهان سوم و «پلنگ سیاه» ابرقهرمانی است که برای بچههای جهان سومی خلق شده. سرزمینهایی با ثروتهای ناتمام و قبیلههای صاحب قدرت که باز کردن درهای کشور را خطری میدانند برای دوام حکمرانی خود.
«پلنگ سیاه» اکشن جذاب و خلاقانهای است که روی یکی از مهمترین مسائل امروز دست گذاشته و ماجرای ملتهایی را تعریف میکند که بقای خود را در پنهان شدن یا جنگیدن با جهان میدانند. شاید نتوانید با خیلی از جنبههای نمایشی واکاندا و تخیل آفریقایی سازندگانش کنار بیایید، ولی حواستان باشد با دستاوردی در دنیای سرگرمی طرف اید که حاصل مطالعهای عمیق دربارهی تمدن، قدرت و دموکراسی در جهان سوم است.
هفت صبح