نویسنده: دیوید تامسون
مترجم:احسان بهادری فر
«فرمول خوشبختی و موفقیت این است که فقط و مطلقا خودتان باشید.» مریل استریپ
دنیای تصویرآنلاین-هنگامی که برای تست بازیگری فیلم «کینگ کنگ» رفتم به من گفتند که برای نقش مورد نظر آنها زیادی زشت هستم. لحظهای حیاتی در زندگی من شکل گرفت. نظر صریح آنها میتوانست رویای من برای بازیگر شدن را نابود کند و یا مرا متقاعد کند تا کفشی آهنین بپوشم و به خودم بیشتر اعتماد و اطمینان پیدا کنم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم: «متاسفم که از نظر شما برای فیلمتان زیادی زشتم، اما این تنها یک نظر در دریایی از عقاید و تفکرات است. مصمم هستم تا در جایی دیگر نظری پسندیده و منصفانه تر بشنوم.»
مری لوئیس استریپ متولد22 ژوئن 1949 شهر سامیت ایالت نیوجرسی آمریکا است. او بازیگری نمونه در صنعت سینمای آمریکا است. اما برخی میگویند بازیگری را زیادی جدی و سخت میگیرد و بیش از حد حسابگر است. در سن چهل سالگی نه تنها بااستعدادترین چهره ی زن در هالیوود محسوب میشد بلکه متمایزترین آنها نیز بود. “تمایز” تعریف و تمجیدی معمول در سینما نیست حتی غالبا آن را صفتی مثبت در نظر نمی گیرند. افراد متمایز گاهی اوقات کسانی هستند که محبوب عامه ی مردم نیستند. با به کار بردن این صفت نام افرادی همانند لارنس الیویه، کاترین هپبورن و حتی آل پاچینو به ذهن خطور می کند. اما استریپ در انتهای دهه ی هشتاد، درخشان، دور از حاشیه و بی شک در فیلم «فریادی در تاریکی» (1988،فرد شپیسی) از بومی های استرالیایی بود!
افراد انگشت شماری برای دیدن این فیلم رفتند زیرا موضوع و لوکیشن فیلم جذابیت چندانی نداشت اما بینندگان این فیلم متوجه شدند که حضور استریپ کافی است تا آنها را هوشیار کند. او در فیلمهایی که برای مخاطبان عام جذابیت فیلمهای جریان اصلی را نداشتند باشکوه و محکم ظاهر میشد. منتقدین پروپا قرص او متوجه بودند که او کوهی از مهارت و پیگیری مداوم است. طی ده سال حضور در مراسم اسکار شش بار نامزد بهترین بازیگر نقش اول زن و دو بار نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل زن شده بود و هر دو جایزه را هم برده بود. اما چه کسی اهمیت می داد؟
چیزی شبیه ترس همگانی بر فضا حاکم شده بود. هیچگاه او را به عنوان بازیگری زیبا و خوش چهره نمیستودند. عموما تم و موضوع فیلمهایی که بازی کرده بود اگر نگوییم تراژیک حداقل تا آن زمان “جدی” بود. پس به درون ژانر کمدی شیرجه زد که دست کمی از فاجعه نداشت: نقش رمان نویسی رمانتیک را در فیلم «او-شیطان» (1989،سوزان سایلدمن) و نقش کری فیشر در فیلمنامه ای بر اساس زندگی نامه ی واقعی خود فیشر با نام «کارت پستال هایی از لبه ی پرتگاه» (1990، مایک نیکولز) را بر عهده گرفت. در فیلمهای «دفاع از زندگیات» (1991،آلبرت بروکس)، همراه با گلدی هان در فیلم شکست خورده ی «مرگ در خور اوست» (1992، رابرت زمکیس) بازی کرد.
در نقشهای کمدی سختتر میشد استریپ را دوست داشت! آن روی دیگر سکه ی بازیگری استریپ نمایان شد. او با شجاعت هر چه تمام تر خود را وارد حوزه و ناحیهای ناشناخته کرد. این بار نیز با زیرکی همانند نقشهای دیگرش دوباره برای فیلم «کارت پستال هایی از لبه ی پرتگاه» نامزد جایزه ی اسکار شد. دلیل این نامزدی گفتن جملاتی بامزه در تعدادی از دیالوگهایش در این فیلم نبود. اما خود فیلم (جدا از مخاطبش) نتوانست استریپ را در نقش فردی شکست خورده، تحت سلطه ی مادرش، شخصی میان مایه در شغلش و تحقیر شده از سوی ضعفهای درونی اش هضم کرده و به مخاطب بقبولاند. «کارت پستالهایی از لبهی پرتگاه» مشخصا به بازیگری معمولیتر از استریپ احتیاج داشت. خود کری فیشر بدون شک شایستگی بازی در این نقش را داشت. به آسانی نمیتوان استریپ را در نقش فردی حقیر، سرافکنده و طردشده نشان داد، شاید بهتر بود او نقش مادر را بازی کند. در واقع با دادن چنین نقشی به استریپ، او آنچنان شکست این شخصیت را بزرگنمایی کرد که نمایش آن برای همه پرشکوه و خیره کننده بود. (مصداق کامل چنین شخصیتی را می توان در فیلم آیرن وید به کارگردانی هکتور بابنکو محصول سال 1987 دید.) اکنون نیز استریپ برای بازی در نقش های ظاهرا عادی مشکل دارد.
وضعیت مالی والدین استریپ مساعد بود. پدرش مدیر عامل یک شرکت دارویی و مادرش هم هنرمند تبلیغات بازرگانی بود. او در برناردزویل نیوجرسی بزرگ شد، به کالج واسار و دانشکدهی هنرهای دراماتیک دانشگاه ییل راه یافت و در سال 1975 از آنجا فارغ التحصیل شد. تا زمان فارغ التحصیلی به خاطر بازی در نقشهای متنوع و غیرمعمول روی صحنه ی تئاتر نفس تماشاگران را بریده بود. در نمایشی موزیکال با عنوان “آلیس در کنسرت” در تئاتر ملی علاوه بر بازیگری به تمرین خوانندگی نیز پرداخت. از دیگر نقشهایی که بر روی صحنه ایجاد کرد، میتوان به نقش ایزابلا در نمایشنامه ی “قیاس برای قیاس” شکسپیر نام برد. در همین نمایش بود که با جان کازال ملاقات کرد و در دام عشق او افتاد. استریپ از کازان تا واپسین لحظات بیماری مرگبارش یعنی تا مارس 1978پرستاری کرد. پس از آن با دان گامر مجسمه ساز ازدواج کرد که پیوندشان تا به امروز ادامه داشته است.
اولین حضورش روی پرده ی نقره ای به فیلم «کشنده ترین فصل» (1977،رابرت مارکوویتز) و پس از آن فیلم «جولیا» (1977، فرد زینه مان) بازمی گردد. در «جولیا» با پوشیدن کلاه گیسی مشکی نقش دوستی غرغرو و بدخلق را بازی می کرد. جین فوندا هم بازی اش می گفت که پیش بینی می کرده که استریپ در کارش موفق شود. استریپ در گام بعدی اش گل کاشت و به خاطر بازی در مینیسریال «هولوکاست»(1978، ماروین جی چامسکی) برنده ی جایزه ی امی شد. «شکارچی گوزن» (1978،مایکل چیمینو) اولین فیلم بزرگش بود، گرچه نقشش در فیلمنامه به خوبی گسترش نیافته بود. اما این استریپ بود که حضوری چشمگیر به صحنه هایش داد و ویژگی عدم قطعیت و تردیدی به نقشش افزود که باعث غنای کلی اثر نیز شد. در فیلم «منهتن» (1979، وودی آلن) نقش شخصیتی پرانرژی و کینه جو را بازی کرد. در فیلم «کرامر مقابل کرامر» (1979، رابرت بنتون) به بهترین نحو نقشش را در مقابل بازیگری استثنایی همانند داستین هافمن ایفا کرد.
استریپ در دو فیلم تلاش کرد تا چهره ای زیبا و اغواگر از خود به نمایش بگذارد اما باز هم یک جای کار می لنگید. مشخص نیست دلیلش مانعی درونی بود یا این قانون نانوشته که بازیگران زن نباید خود را ارزان بفروشند: «اغوای جو تاینن» (1979، جری شاتزبرگ) و «سکوت شب» (1982،بنتون). اکنون بر همه محرز شده بود که استریپ فرمانروایی می کند: می تواند از پس هر لهجه ای و بازی در هر ژانر و دوره ی تاریخی بربیاید: بازیگری نمونه و استثنایی. در فیلم «زن ستوان فرانسوی» (1981، کارل رایز) درخشان و تاثیر گذار بود. اما فیلم «انتخاب سوفی» (1982، آلن جی پاکولا) بسیار متفاوت بود، انگار نبوغ استریپ به ما گوشزد می کرد که این داستان جعلی است! در فیلم «سیلک وود» (1982،نیکولز) در بهترین شرایط، شیفته تر،خطرناکتر و در قالب شخصیتی خاکستری ظاهر شد. «عاشق شدن» (1984،اولو گروسپارد) داستان عاشقانه ی جمع و جوری داشت که دوباره استریپ و دنیرو را در مقابل هم قرار داد.
در فیلم «فراوانی» (1985، شپیسی) استریپ دوباره همه را انگشت به دهان گذاشت. اکنون برای همه مشخص بود که استریپ نقشهایی برمی گزیند که کمتر زن بازیگری مایل به انتخاب آنها می باشد. «خارج از آفریقا» (1985،سیدنی پولاک) برای لحظه ای شور و نشاط می آفرید اما در حال حاضر به سختی او را در این فیلم به یاد می آورم. «دل سوختگی» (1986، نیکولز) انتخابی نسنجیده در کارنامه ی این هنرمند است. آیرون وید میتوانست روی صحنه ی تئاتر گل کند، اما روی پرده ی نقره ای زیادی کلیشهای و حساب شده به نظر میرسید. «فریادی در تاریکی» فیلمی است که هر هنرپیشه ی نوپایی باید آن را مورد مداقه قرار دهد.
آیا این تقدیر استریپ بود؟ آیا او بازیگر دانش آموختهی نمونه ای بود؟ آیا میتوانست نقش زنان مسنتری را بازی کند که برای مخاطب جذابیت فراوانی داشته باشند؟ به زعم من او در بازیگری به قدری به عمق رسیده بود که نمیتوانست حتی فکر شکست را به ذهنش راه دهد چه برسد که آن را قبول کند! از خود غریزه ی خاصی برای سر و سامان دادن به انتخابهایش نشان نمیداد. لذا به همین دلیل بود که نمیشد از او توقع داشت تا در بوم نقاشی بازیگریاش سوفی جدیدی خلق کند. همه چیز در دستان خودش بود. میتوانست کاری بدتر از بازگشت به صحنه ی تئاتر برای چندین سال متوالی انجام دهد: «خانه ی ارواح» (1993، بیل آگوست) یا فیلم تریلر-حادثه ای «رودخانه ی وحشی» (1994، کرتیس هنسون) افتضاح بودند. هنرنماییاش در فیلم «پلهای مدیسون کانتی» (1995، کلینت ایستوود) معرکه بود و نامزدی اسکار دیگری برایش به ارمغان آورد. در فیلمهای «قبل و بعد» (1996،باربت شرودر) «اتاق ماروین» (1996،جری زکس)، در نقش مادر فردی صرعی در فیلم تلویزیونی «اول از همه آسیب نرسان» (1997،جیم آبراهامز) و «رقص در لاگناس» (1998، پت اوکانر) حضور پیدا کرد. پس از آن با فرورفتن در نقش مادری در شرف مرگ در «یک چیز واقعی» (1998،کارل فرانکلین)، فیلمی عامه پسند که بسیاری با آن همذات پنداری کردند و همچنین در « موسیقی قلب» (1999، وس کریون) درخشید.
او در «هوش مصنوعی» (2001، استیون اسپیلبرگ) صداپیشه پری آبی بود. در پروژه هایی همانند «اقتباس» (2002، اسپایک جونز) در نقش سوزان ارلئان، «ساعتها» (2002،استفن دالری)، در نقشهای متعددی چه مرده و چه زنده در «فرشتگان در آمریکا» (2003، نیکولز) و در «کاندیدای منچوری»(2004، جاناتان دمی) در نقش النور شاو حضور پیدا کرد. نقش او در فیلم آخری همان نقشی بود که آنجلا لنزبری در نسخه ی سال 1962 این فیلم به کارگردانی جان فرانک هایمر بازی کرده بود.
هر سال که می گذرد بر تعداد جوایز و افتخاراتش به طرز حیرت انگیزی اضافه می شود. در هفتاد و یک سالگی بیست و یک بار (رقمی باورنکردنی است) نامزد جایزه ی اسکار شده است. او جایزه ی دستاورد زنده ی موسسه ی فیلم آمریکا و جایزهی استانیسلاوسکی را از مسکو به دست آورد. متاسفانه تعدادی فیلم کم اهمیت و بی کیفیت نیز در کارنامه اش دیده می شوند: «بهترین» (2005،بن یانگر)، «استرداد» (2007، گوین هود)، «شیرها برای بره ها» (2007،رابرت ردفورد)، «ماما میا »(2008،فیلیدا لوید) و «شک» (2008،جان پاتریک شنلی). در همین زمان فیلمهای قابل قبولی نیز در کارنامهاش ثبت شده اند: «سرگذشت ناگوار داستان های لمونی اسنیکت» (2004،برد سیلبرلینگ)، «همدم خانه مرغزار» (2005،رابرت آلتمن)، «موضوع تاریک» (2007، چن شی ژنگ)، «جولی و جولیا» (2009،نورا افرون)، «آقای فاکس شگفت انگیز» (2009،وس اندرسون) و «پیچیده است» (2009، نانسی مایرز).
بارها شده که در طول سال «شکارچی گوزن» را تماشا کنم و بی درنگ تحت تاثیر معنا و احساسی شوم که او با بازی اش بدون دیالوگ و جلوه نمایی خاصی به بیننده انتقال داده و فیلم را شکوفا می کند. به نظرم جایگاه کنونی اش او را به دردسر انداخته، بی تعارف می گویم چشم همهی دنیا به اوست. او روی لبه ی تیغ گام برداشته و بهترین نماینده ی گروه بازیگران محسوب می شود. گفته می شود مارگارت تاچری که او در فیلم «بانوی آهنین» (2011،فیلیدا لوید) بازی کرده ترسناک، احساساتی و عاری از بی رحمی حقیقی این شخصیت است. برای همین نقش برنده ی سومین اسکارش شد اما به گفته ی خودش این جوایز چندان برایش مهم نیستند. در فیلم «امید می روید» (2012،دیوید فرانکل) با تامی لی جونز همبازی شد. باور این که آنها در این فیلم یک زوج هستند یا از اول یک زوج بودند سخت است. برای ما و خودش نیز آموزنده است که بعضی از انتخاب هایش به شکست ختم می شوند. «آگوست اوسیج کانتی» (2013،جان ولز) اشتباه محساباتی دیگری در کارنامه اش به شمار می رود.
از دیگر آثار شاخصی که در سال های اخیر به آنها روح تازه ای دمیده می توان به آثار ذیل اشاره کرد: «فلورنس فاستر جنکینز» (2016،استیون فریرز) «پست» (2017،استیون اسپیلبرگ) «ماما میا!دوباره شروع کنیم» (2018،اول پارکر) «بازگشت مری پاپینز» (2018،راب مارشال) «رختشوی گاه»(2019،استیون سودربرگ) و «زنان کوچک» (2019،گرتا گرویگ)