بایگانی‌ها

آه از این دیدارها و بدرودها…

آه از این دیدارها و بدرودها...
آه از این دیدارها و بدرودها...

نزهت بادی

دنیای تصویرآنلاین- «جنگ سرد» دومین ساخته پاول پاولیکوفسکی است . فیلم پیشین این فیلمساز به نام «آیدا» برنده جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شد. «جنگ سرد» نماینده لهستان برای رقابت در رشته بهترین فیلم خارجی زبان اسکار 2019 و برنده جایزه بهترین کارگردانی از جشنواره جهانی کن امسال است. این فیلم در چهار رشته نامزد جوایز آکادمی فیلم اروپا شد.

«جنگ سرد» داستان عاشقانه ای را در بستر جنگ سرد لهستان  و  سال‌های 1950 میان زن و مردی به نام ویکتور و زولا روایت می‌کند. روایتی که متاثر از زندگی والدین پاول پاولیکوفسکی است.

 

+++

ویرجینیا وولف در جایی گفته بود که “عاقبت این دیدارها، این بدرودها ما را نابود می کند” و این، حکایت رابطه عاشقانه ویکتور و زولاست: سرشار از فراق ها و وصال ها، ملاقات ها و وداع ها، سرخوردگی ها و کامیابی ها، اشک ها و لبخندها، رفتن ها و ماندن ها. اما اگر قرار باشد فیلم را فقط از منظر روایت عاشقانه اش تحلیل کنیم، این همه تکرار در رفت و برگشت های زن و مرد به سوی هم به ملال می انجامد و داستان حرف تازه ای برای گفتن ندارد و آنچه مجذوبمان می کند، فقط قاب ها زیبای سیاه و سفید، تصاویر پرکنتراست، میزانسن های مسحورکننده، موسیقی دلنواز و زیبایی اثیری بازیگر زن است و به نظر می رسد فیلم از لحاظ فیلمنامه عقب تر از کارگردانی اش می ایستد. اما این، فیلمی درباره یک زوج عاشق در زمان جنگ سرد نیست، بلکه فیلمی پیرامون مرارت ها و رنج های یک زوج هنری در دوران خفقان بار پس از جنگ جهانی دوم است و زمانه دشوار و طاقت فرسایی را می کاود که در آن، هنرمند زیر سایه شوم سیاست در تنگنای ناگزیری قرار می گیرد که نه تاب ماندن دارد و نه توان رفتن.

ویکتور آهنگساز و زولای خواننده در میان هزاران زن و مرد، یکدیگر را همچون دو نیمه گمشده می یابند و کامل می کنند و عشقی پرشور میانشان شکل می گیرد. از جایی این عشق مورد تهدید قرار می گیرد که عوامل و نهادهای حکومتی در هنرشان مداخله می کنند و آن نواهای بومی و محلی را به آهنگ های تبلیغاتی در جهت حمایت از ایدئولوژی کمونیستی شان بدل می سازند. آن تصویر هولناک و مهیب استالین که در پس زمینه رقصنده ها و خواننده ها بالا می رود و آرام آرام بر زولا و ویکتور در صحنه تسلط پیدا می کند، آغاز جدایی زوج عاشقی است که به واسطه هنرشان به هم آمیختند و یکی شدند. زن و مرد در میان علفزارها در آغوش هم آرمیده اند که زولا از اعترافش به علاقه شان در بازجویی های هفتگی اش سخن می گوید و ویکتور از او فاصله می گیرد و دور می شود و زولا خود را در رودخانه می اندازد و ما شاهد ترکیبی از خشم و استیصال هنرمندان در برابر دنیای متخاصم و سرکوب گر پیرامون شان هستیم. اگر آن نظارت ها و کنترل ها و فشارها و محدودیت های هنری نبود، ویکتور تمام عمرش را صرف گردآوری نواهای فولکلوریک و ملی لهستان می کرد و زولا با آن صدای جادویی اش آن ها را می خواند و عشق شان با چنین فراز و نشیب دردناکی توأمان نمی شد.

به نظرم مهم ترین صحنه فیلم آن جاست که ویکتور زیر برف ایستاده است و انتظار زولا را می کشد تا طبق نقشه دونفره شان با هم فرار کنند و به پاریس بروند اما زولا نمی آید و مرد به تنهایی از آن خط باریک مرز عبور می کند و می رود و مفهوم “مرز” کلید واژه ای برای راهیابی به معنای ژرف و عمیق فیلم به حساب می آید که به داستان تکراری عشق در «جنگ سرد » حس و حال متفاوتی می بخشد و همه آن دوری و نزدیکی میان زن و مرد را به ساحتی فراتر از دلدادگی می برد و به تعلق و گریز نسبت به وطن ارجاع می دهد . این جا ما با یک زوج هنری مواجه هستیم که به همان اندازه که دل در گروی عشق هم دارند، شیفته هنرشان هستند. اما یکی (زولا) به اصالت هنر بها می دهد و دیگری (ویکتور) به آزادی آن. دختر نمی تواند به عنوان یک هنرمند تبعیدی در جایی غیر از زادگاه خود پا بگیرد و ریشه بدواند و مرد نیز حاضر نیست در سرزمین مادری اش تحت فشار سرکوب و سانسور سیاسی کار کند و هر دو به یک اندازه آواره اند و بی وطن و امکان با هم ماندن و زیستنی هنرمندانه را از دست می دهند. بعدها می بینیم که مرد به شوق دیدار دختر از آزادی اش چشم می پوشد و به لهستان باز می گردد اما قبل از آن که او را ببیند، به زور از کشورش رانده می شود  و دختر به خاطر مرد به پاریس می رود و می کوشد به زندگی جدیدش خو بگیرد ولی خود را غریبه ای تحقیر شده می یابد و پاریس را ترک می کند.

پاول پاولیکوفسکی از طریق نمایش تنش و تضاد مدام میان زن و مرد، هر دو انتخاب پیش روی یک هنرمند در دورانی خفقان بار را طرح می کند که او چه برود و چه بماند، چیزی از درد و رنج و تنهایی و ناکامی اش کاسته نمی شود. زولا در میهنش همان قدر در تبعید به سر می برد که ویکتور در کشوری بیگانه. در انتها نه اصالتی برای زولا باقی مانده است و نه آزادی برای ویکتور و چیزی نیستند جز دو قلب و چهار چشم که تمام روز و شب را می گریند. انگار آن فیدهای سیاهی که موتیف وار در انتهای هر فصل دیدارشان ظاهر می شد، آن ها را به تمامی در بر گرفته است. آن کلاه گیس سیاه و زشت زولا و انگشتهای شکسته و ناتوان ویکتور نشانه هایی از دگردیسی و استحاله هنرمندان آرمان باخته ای است که توسط قدرت کثیف حاکم بر جهان قربانی شدند. حالا تنها چیزی که دارند، “همان عشق” است که شاید بتواند دوباره هنر سرکوب شده در وجودشان را بیدار کند و از آن زن و مرد خسته و شکست خورده، همان زوج شورانگیز و سرزنده ای را بازیابد که در پی حفظ گنجینه های هنری سرزمین شان بودند.