سید آریا قریشی
دنیای تصویرآنلاین-روانکاو فیلمِ «ناگهان درخت» (پانتهآ پناهیها)، جایی از فیلم، از فرهاد میخواهد به چیزهایی فکر کند که باعث شدهاند فکر کند که زندگی ارزش زندگی کردن را دارد. پاسخ این سؤال را، پیش از این، در فیلم قبلی صفی یزدانیان فهمیده بودیم: وقتی فرهادِ آن فیلم (علی مصفا) در انتهای فیلم، با همه ناکامیهایش، به این نتیجه میرسید که «میارزید». بیتوجهی معشوق جفاکار میارزید وقتی حضورش کافی بود تا فرهاد گذشته را به زمان حال آورده و دنیای خود را بسازد. فرهادِ فیلم تازه یزدانیان (پیمان معادی) هم در جواب دکتر، عناصری از گذشتههای دور را بهیاد میآورد؛ آنقدر که صدای دکتر هم در میآید. پس تا اینجا بهنظر میرسد قطبنمای هر دو فیلم به یک سمت است. از سوی دیگر، هر دو فیلم در پرداختن به نوستالژیهای یک نسل مشترکاند. هر دو فیلم، پر از عناصری هستند که احتمالاً میتواند فصل مشترک یک نسل (یا لااقل تعدادی از افراد یک نسل) محسوب شود. پس چه میشود که «در دنیای تو ساعت چند است؟» فیلم یکدستتری به نظر میرسد و «ناگهان درخت» در جایگاهی پایینتر میایستد؟
فرهادِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» به سهم خود از دنیا، و از گذشته، راضی بود. او معشوقاش را پیدا کرده بود و این معشوق، برای او بهانهای بود تا گذشته را بازخوانی کند. او، توقعی بیش از این از دنیا نداشت. این که معشوق به او توجه میکند یا نه، این که پاسخ عشق او را میدهد یا نه، مهم نبود. برای او فقط همین مهم بود که کنار معشوق باشد و به راه خود برود. فرهادِ آن فیلم، همانطور که نیچه میگفت، انسانی بود که ترجیح میداد به اعتبار خود دیوانه باشد تا به اعتبار دیگران، عاقل. با این دیدگاه و رویکرد، گذشته و حال در هم میآمیختند. عناصر احساسبرانگیز گذشته دور، فقط نشانههایی برای لذت شخصی فیلمساز نبودند بلکه بخشی از یک کلیت منسجم را تشکیل میدادند.
اما در «ناگهان درخت» شرایط مقداری فرق میکند. اینجا فرهاد به وصال عشق دوران کودکیاش رسیده است. اگر مرگ برای فرهادِ «در دنیای تو…» پایان یک چرخه بود و درست زمانی رخ میداد که به نظر میرسید فرهاد هیچ مشکلی ندارد، شخصیت اصلی «ناگهان درخت» مدام نگران از دست دادن مادرش است. مرگ برای فرهادِ «ناگهان درخت» نه به معنای پایان چرخه، که به معنای از بین رفتن بخشی از گذشته است. جایی از فیلم، فرهاد مرگ پدرش را یادآوری میکند؛ جایی که تصویر مرگ برای او اینگونه ثبت شد: بیجان، با آخرین گره زندگی به بند کفش (چون او نتوانسته و نخواسته چهره جنازه پدرش را ببینه و فقط کفشهای تمیز و بندهای گرهخورده آن را مشاهده کرده است. آنچه برای یزدانیان غمانگیز به نظر میرسد، از بین رفتن گذشته است و، در «ناگهان درخت»، مرگ یکی از جلوههای این امر است. پس اگر «در دنیای تو…» را حس شیرینی از رسیدن به وصال معشوق/ معبود (گیریم نه آنطور که فکرش را میکنیم) آکنده کرده است، «ناگهان درخت» ترکیبی است از لذت نوستالژی و غم از دست دادن گذشته. این ترکیب متضاد، در بهترین حالت میتواند به شکلگیری حسوحالی دوگانه و گس در طول فیلم منجر شود؛ اما در «ناگهان درخت» به نظر میرسد که با فیلمی دوپاره طرفایم؛ جوری که آن همه عشق و لذت قطع میشود به فضایی پر از نگرانی و تشویش. پس این دو لته در، بر هم منطبق نمیشوند؛ هر چند یزدانیان سعی میکند با ایدههایی تحمیلی (از جمله سؤال روانشناس که پیشتر بیان شد) این کار را انجام دهد اما عناصر نوستالژیک در «ناگهان درخت»، جایی جدا از زمان حال میایستند؛ درست برعکس «در دنیای تو…»
نکته دیگر این است که یزدانیان در «ناگهان درخت»، نه فقط به گذشته و حال، که به آینده هم میپردازد. برای فرهادِ «در دنیای تو…»، آیندهای وجود ندارد. زندگی برای او همین است؛ در رکاب معشوق بودن و بازخوانی خاطرات مشترک. حتی اگر به این حد قانع نباشد، آنقدر مناعت طبق دارد که آن را فریاد نزند. فراموش نکنید که در آن فیلم، گلی (لیلا حاتمی) حتی فرهاد را به یاد هم نمیآورد. اما این چیزها برای فرهاد مهم نیست وقتی او کماکان میتواند دنیای خود را بسازد. اما فرهادِ «ناگهان درخت» به حال قانع نیست. او به آینده هم میاندیشد. برای همین است که آنقدر به مهتاب (مهناز افشار) نیاز دارد که نیازش را به او فریاد میزند. از مهتاب میخواهد که به او دروغ بگوید؛ حتی اگر دوستش ندارد و در مدت نبودِ فرهاد، چشمبهراه او نبوده است. اگر بودن فرهادِ «در دنیای تو…» در جوار معشوق و چشیدن لذت ناب لحظه، یادآور با هم بودن عاشق و معشق در «پیش از طلوع» (ریچارد لینکلیتر، 1995) است، رابطه فرهاد و مهتاب در «ناگهان درخت»، رابطه جسی و سلین را در «پیش از نیمهشب» (لینکلیتر، 2013) را به یاد میآورد؛ زمانی که لذت «ساختن» خاطره تمام شده و باید به فکر مقابله با غول واقعیت بود. حالا بحث از تولد فرزند است و این یعنی تداوم؛ یعنی آینده. پس اگر شالوده «در دنیای تو…» بر آوردن گذشته به حال استوار است، پایه و اساس «ناگهان درخت» را چگونگی حرکت از حال به آینده میسازد. اما یزدانیان باز هم دست از تأکید بر گذشته شیرین نمیکشد و این، نقطهضعف بزرگ فیلم دوم یزدانیان نسبت به اولین ساختهاش محسوب میشود. اینجا، اشاره به گذشته در بسیاری از موارد چیزی به جز «نوستالژیبازی» نیست و ربط چندانی به مسیر زمان حال شخصیتها ندارد. انگار یزدانیان بسیاری از این عناصر را در فیلم قرار داده تا فقط حس خودش را نسبت به آن گذشته شیرین و پر نور و رنگ ارضا کند. شاید در فیلم قبلی هم چنین بود، اما این عناصر نقشی علاوه بر آن پیدا میکردند؛ نکتهای که در «ناگهان درخت» غایب است و همین باعث میشود که تازهترین ساخته یزدانیان، فیلمی آشفتهتر و متشتتتر از ساخته قبلیاش باشد. هر چند اگر با این نشانههای نوستالژیک ارتباط برقرار کنید، احتمالاً شما هم – مثل خود یزدانیان – برای لذت بردن از «ناگهان درخت» نیاز به هیچ منطق و استدلالی نخواهید داشت و این، هنوز از بزرگترین زیباییهای سینما است.