ترجمه:ارغوان اشتری
رومی اشنایدر اگر زنده بود، روز 23 سپتامبر 83 ساله میشد. به همین خاطر آلن دلون؛نامزد و همکار سابق او، یادداشت کوتاهی را در اختیار ژان-فرانسوا گیو، روزنامهنگار ایافپی، قرار داد که او در توئیتر بازنشر کرد. آلن دلون چنین نوشته است:« «کی اول عاشق شد؛ تو یا من؟ یک، دو، سه! و جواب می دادیم:« نه من، نه تو! با هم !» خدای من، چقدر جوان بودیم،چقدر شاد بودیم.عشق من به تو ابدی است،پوپلی من.» پوپلی به زبان آلمانی یعنی عروسک کوچولو
در حقیقت این بخشی از نامه و یادداشتی است که آلن دلون پس از مرگ رومی اشنایدر به پاریس مچ در 11 ژوئن 1982 داد که در ادامه بخشهایی از آن را میخوانید:
خفتن تو را به تماشا می نشینم. نزدیک توام، کنار بالینت. پیراهن بلند مشکی و سرخی بر تن داری که در قسمت بالاتنه گلدوزی شده است. گل ها در اتاق هست اما به گلها نگاه نمی کنم. با تو خداحافظی می کنم طولانی ترین خداحافظی را “پوپلی”ی من. “پوپلی “صدایت می زدم. “پوپلی” به زبان آلمانی یعنی “عروسک کوچولو”. به گلها نگاه نمیکنم فقط به صورت تو چشم می دوزم. به نظرم زیبا میآیی، شاید هیچ گاه چنین زیبا نبودهای. همینطور به اولین بار در زندگی خودم-زندگی تو- فکر میکنم که در آرامش و آرام میبینمت. چقدر آرام، خوب و زیبا به نظر میآیی. گویی دستی با مهربانی تمام تنشها، خشمها و بدشانسیها را از چهره تو پاک کرده باشد.خفتن تو را به تماشا مینشینم. به من گفتهاند تو مرده ای. به تو، خودم و خودمان فکر می کنم. آیا من گناهکارم؟ من این پرسش را مقابل کسی که دوستش داشتم و هنوز دوستش دارم از خودم می پرسم. احساس گناه من را فرا می گیرد و سپس پس می رود،آنگاه به خودم می گویم گناهکار نیستم؛خیر، مسوول ا م. بخاطر من قلبت دیشب در پاریس بود که از تپیدن ایستاد. بخاطر من ؛چراکه بیست و پنج سال پیش انتخاب شدم تا نقش مقابل تو را در “کریستین” ایفا کنم. . تو از وین می آمدی و من با دسته گلی درمیان دستانم که بلد نبودم نگه شان دارم، در پاریس انتظارت را می کشیدم. تهیه کننده ازم خواسته بود:«وقتی از پله های هواپیما پایین میآید، به سمتش می روی و گلها راتقدیمش می کنی.»
با گلها در انتظارت بودم مانند احمقی که میان فوجی از عکاسان بُر خورده بود.از پله ها پایین آمدی. به سمتت آمدم. از مادرت پرسیدی:« این پسر جوون کیه؟» مادرت گفت:«باید آلن دلون باشه. بازیگر مقابلت…» و هیچ.. هیچ عشقی در نخستین نگاه نبود. من به وین رفتم شهری که فیلمبرداری فیلم را انجام میدادیم. آنجا عاشقت شدم، عاشقم شدی. گه گداری این سوال دلدادگان را از هم می پرسیدیم:«کی اول عاشق شد؛ تو یا من؟» سپس می شمردیم:«یک،دو،سه!» و جواب می دادیم:« نه من، نه تو! با هم !» خدای من، چقدر جوان بودیم،چقدر شاد بودیم. در پایان فیلم بهت گفتم:«بیا با من در فرانسه زندگی کن.» قبلا بهم گفته بودی:« دلم می خواد نزدیک تو در فرانسه زندگی کنم.» خاطرت هست؟ فامیل و خانواده ات خشمگین شدند. تمام مردم اتریش و آلمان با من مانند غاصب و آدم ربا برخورد کردند که متهم به تصرف امپراطوریس شده بودم! من ، مردی فرانسوی که یک کلمه آلمانی بلد نبودم حرف بزنم. و تو عروسک کوچولویی که بلد نبودی یک کلمه فرانسه صحبت کنی.
ابتدا بی کلام به یکدیگر عشق می ورزدیم.یکدیگر را نگاه میکردیم ومی خندیدیم. تو “پوپلی” عروسک کوچولو بودی… و من “په په”( بابابزرگ) بودم.چند ماه بعد هنوز آلمانی حرف نمی زدم اما تو فرانسوی حرف می زدی.سپس در تئاتری در فرانسه هم بازی شدیم.ویسکونتی(لوکینو) کارگردان بود. او به ما گفت شبیه هم هستیم،میان ابروان مان ،خط اخم V،خط خشم و ترس از زندگی و اضطراب را داریم. ویسکونتی این چین را «V رامبرانت» میخواند. چون می گفت نقاش چین V را در پرتره ی از خود کشیده است. خفتنت را تماشا می کنم. «V رامبرانت» از بین رفته است.دیگر از چیزی نمی ترسی. ..دیگر اضطرابی نداری..دیگر زیرنظر نیستی..دیگر تعقیبت نمی کنند…تعقیب تمام شد و تو در آسایشی.
بارها و بارها نگاهت می کنم. خیلی خوب و کامل می شناسمت.شخصیتت را می شناسم و دلیل مرگت را می دانم. همانطور که می گویم و به دیگران خواهم گفت شخصیت تو، شخصیت رومی مختص خودش بود.همین. تنهایم بگذارید. تو خشن بودی چون قاطعیت داشتی.
کودکی که خیلی خیلی زود ستاره شد. از سوی دیگر بلهوسی، خشم و حال و هوای کودک سان را همیشه خیلی خوب با واکنش های غیرقابل پیش بینی توجیه می کرد.از جنبه ای دیگر با مدیریت حرفه ای. آری. کودکی که خیلی خوب آگاهی ندارد چه نقشی بازی می کند و مقابل چه کسی بازی می کند.و چرا بازی می کند…..