بایگانی‌ها

بگذار ملال تو را سرشار کند…

بگذار ملال تو را سرشار کند...
بگذار ملال تو را سرشار کند...

نزهت بادی

دنیای تصویر آنلاین-«درخت گلابی وحشی» آخرین فیلم کارگردان مولف ترکیه، نوری بیگله جیلان، نماینده ترکیه در اسکار 2019 بود که در فهرست کوتاه بهترین فیلم خارجی زبان راه نیافت. این فیلم که امسال در بخش رقابتی جشنواره کن نامزد نخل طلای بهترین فیلم بود، داستان مردی به نام «سینان» را روایت می‌کند  که پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی‌اش به شهرش بازمی‌گردد و در تلاش است پولی برای چاپ اولین رمان خود دست و پا کند اما با قرض‌های پدر قماربازش مواجه می‌شود.جیلان پیش از این پنج بار با فیلم‌هایش نماینده سینمای ترکیه در جوایز اسکار بوده و«خواب زمستانی»او نخل طلای جشنواره کن را گرفته است.

++

از همان آغاز که اتوبوس در شیب جاده منهتی به روستا می پیچد و سینان به زادگاهش بازمی گردد، در قاب هایی زیبا و سحرانگیز در همنشینی با نوای موسیقی باخ غرق می شویم که انگار قدم در تکه ای از بهشت گمشده گذاشته ایم اما جوان از راه رسیده از آن جا متنفر است و خود را هبوط یافته ای می بیند که به خاطر گناه پدرانش به آن جا تبعید شده است و به خدیجه می گوید دلش نمی خواهد در آن دهکده کوچک بماند و بپوسد. سینان در گوشه و کنار روستا پرسه می زند اما نه از سر دلتنگی، بلکه با خشم و نفرت به محل تولدش می نگرد که گویی مسبب و مقصر همه ناکامی ها و واماندگی های اوست. او نیز مثل بسیاری از ما از جبر جغرافیایی رنج می برد، از اینکه در جایی به دنیا آمده است که دوستش ندارد و سرنوشت خود را در پیوند گریزناپذیر با این خاک خشک و سترون و بی آب می بیند و نمی خواهد عمرش را همچون پدرش هدر دهد که با یک آرزوی محال برای یافتن آب در اعماق زمین فرو می رود و چاه حفر می کند.

اما او هم در حس دوگانه و متناقضی از تعلق و گریز نسبت به زادگاهش به سر می برد. نه می تواند در آن جا بماند و نه می تواند ترکش کند و درد و لذت ناشی از زیستن در آن به طور توأمان به جانش چنگ می زند، دقیقا همچون همان بوسه خدیجه که به زخم کوچک و قطره خونی بر لب سینان ختم می شود. پس هرچند به نظر می رسد جوان جاه طلب و پرسودا با خشم و نفرت و تفرعن به زادگاه و مردمانش نگاه می کند و خودش را جدا از آن ها می داند اما از کتابی که درباره روستایش نوشته ست، می توان  دریافت که هنوز ریشه در همین خاک دارد و مهرش را در دل می پروراند و در تمام آن شبهای طولانی و تنهایی اش در خوابگاهی دور از خانه خود به آن جا فکر می کرده و کوشیده است تا شهر کودکی اش را از نو بشناسد. به همین دلیل نوری بیلگه جیلان آن جاده و مناظر و خانه ها و زمین ها و چاه را به گونه ای به تصویر می کشد که انگار از زاویه دید سینان در جهت شناخت و کشف دوباره نظاره می شود. از نگاه کسی که سال ها در آن آب و خاک زیسته و پا گرفته اما انگار هرگز آن را ندیده و درک نکرده است. اصرار و پافشاری سینان بر اینکه به دیگران ثابت کند کتابش یک راهنمای گردشگری در جهت معرفی روستا به توریستها نیست، دقیقا از همین تلاش او برای پیدا کردن خود در زادگاهش برمی آید.

سینان از همان بدو ورود برای اهالی روستا آشنا به نظر می رسد اما او خود را غریبه ای در میان آن ها می بیند و جداافتاده حس می کند و به دنبال راهی برای گریز پوچی و رخوت حاکم بر زندگی در آن جاست و می کوشد تا از آن دور باطل که پدربزرگ و پدر در آن گرفتارند و قرار است برای او به ارث بگذارند، بیرون بیاید و تازه بعد از چاپ کتابش انگار نسبت و رابطه خود با آن دهکده زیبا اما ملال آور را می یابد و با کندن چاهی که پدر از آن ناامید شده است، در پی تحقق امر ناممکنی برمی آید که به نوعی طغیان در برابر انفعال و استیصال روزمره می ماند. این کارش می تواند به مرگ تعبیر شود، به خودکشی و حلق آویز کردن خود درون چاه اما چه راه دیگری باقی مانده است تا حس زندگی دوباره در استخوان های یخ زده آدم در میانه آن همه رکود و کسالت و بی حاصلی جان بگیرد، جز با ضربه زدن به خاک سفت و سنگ های محکم. او مجبور است برای به دست آوردن آن حس سیال و گریزپا و دست نیافتنی جاری در آن محیط سخت و بی حاصل به اعماق زمین برود و به ریشه هایش بازگردد. آن گمشده ای که سینان به دنبالش می گردد، لابلای نوشته هایش یافت نمی شود، بلکه در همان سرزمینی انتظارش را می کشد که از آن می گریزد.

نوری بیلگه جیلان به شکل مسحورکننده ای این رخداد سر برآوردن شور زیستن را به صورت ایجاد وقفه در روند واقعی فیلم به واسطه لحظات خاص و شاعرانه ناگهانی به نمایش می گذارد. مثل آن جا که سینان و خدیجه خیلی عادی درباره حس پوچی و نومیدی ناشی از ماندن در آن جا حرف می زنند و یکدفعه باد شدیدی می وزد و برگهای درختان تکان می خورد و موهای دختر قاب را پر می کند و یا لحظه ای که سینان و مادر در خانه ای که برقش قطع شده است، زیر نور چراغ با هم درد دل می کنند و بناگه پشت پنجره برف شروع به باریدن می کند. پس جیلان با خلق لحظاتی رازآلود و شورانگیز از دل ملالت و انفعال و بیهودگی فراگیر، از آن دهکده کوچک منبع الهام بخشی برای سینان می سازد که درد و لذت و خشم و عشق و سرخوردگی و اشتیاق و حسرت او را به تمامی در خود نهفته دارد و اگر می خواهد سرنوشتش را تغییر دهد، باید بر این سرزمین سخت و ناهموار غلبه کند و اجازه دهد رنجش همچون زیبایی اش او را در بر بگیرد و از ملال و پوچی اش سرشار شود تا شور نهفته در آن به چنگ آید. حالا آن حرفهایش به رفیق ناکامش انگار واگویه هایی به خویش تلقی می شود که درد و جدایی در درون هر امر زیبایی انتظار ما را می کشد و اگر لحظه شهودی در زندگی باشد، از دل همان روند یکنواخت و کشدار و ملول و خموده ای است که می تواند ما را ناامید کند و فیلم «درخت گلابی وحشی» نمونه و مثالی مدهوش کننده از ترکیب زیبایی و ملال است که اگر تماشاگر در برابر زمان طولانی و کند فیلم صبوری در پیش بگیرد و از آن روایت پرگو و بی حادثه خسته نشود، درنهایت حس کمیاب و شورانگیزی را در خود می یابد که گویی پس از تلاشی طاقت فرسا برای کندن چاهی خشک بناگه به آب رسیده و فروپاشی باشکوه یک امر محال را پیش چشمان خود دیده است.