ترجمه:احسان قراخانی
دنیای تصویرآنلاین-مقاله ایی که در زیر میخوانید دیدگاه کارل تئودور درایر درباره سبک فیلمهاست. کارل تئودور درایر فیلمساز دانمارکی و یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ محسوب میشود و در طول ۵۰ سال حیات حرفهایش تنها چهارده فیلم ساخت. درایر در زمره فیلمسازان معناگرا و مذهبی محسوب میشود.یکی از مهمترین آثارش که منبع الهام برای سینماگران بودهاست، مصائب ژاندارک (۱۹۲۸) است که جزء سینمای صامت است.
+++
یک کار هنری، همچون انسان، روح دارد، شخصیت دارد؛ و این شخصیت و روح در روشی که هنرمند جهت بیان درک و دریافتش از موضوع مدنظرش استفاده میکند، تجلی مییابد. اگر بناست هنرمند منبع الهام خود را در قالبی هنری سر و شکل بخشد، وجود سبک واجب است. هنرمند از طریق سبک به یکپارچگی دست می یابد و به مدد یکپارچگی، دیگر انسانها را نیز وامی دارد تا اثر را از «دریچه دید او» بنگرند.
سبک نامرئی و ناملموس است و در تار و پود اثر تنیده شده و از کار هنری جدا شدنی نیست. کار هنری همواره ثمره سعی یک نفر انسان است، حال آنکه یک اثر سینمایی حاصل دسترنج جماعتی از انسان هاست، و جماعت تنها در صورتی قادر به تولید کار هنری است که شخص هنرمند به جماعت انرژی و جهت بخشد.
در پیدایش یک اثر هنری، نخستین خشت را نویسنده می نهد و تلاش او پایه و مایه فیلم را میسازد. اما پس از آن، همه چیز به کارگردان محول میشود و اوست که سبک فیلم را سر و شکل می دهد؛ به کار یکپارچگی میبخشد، و به کوشش نفر به نفر جماعت دست اندرکار جان و قوت میبخشد.
فیلم رنگ و بوی احساسات و عواطف کارگردانش را به خود می گیرد. این مساله بایسته است، ورنه حالاتی نامانوس و غریب در دل بیننده به وجود می آید و واکنش او به اثر، کاملاً شخصی خواهد بود. سبک کارگردان است که به فیلم روح می بخشد و به آن پروبال می دهد تا در عالم هنر به پرواز درآید. کارگردان خود به تنهایی قادر است به فیلم سیمایی ببخشد؛ سیمای خودش را.
این بزرگترین مسئولیت کارگردان است.
******
حال دوست دارم عواملی را که سبک روز خشم تعیین کردند، ذکر کنم. بحثم را با صحبت درمورد ضرب آهنگ شروع می کنم.
در فیلمهای ناطق، گفته ها به سهولت به جای جلوه های بصری می نشینند، بازیگرها بسیار درازگو اند، و گاه و بیگاه جلوههای بصری موزون یا تمهیدات ناطق یا دیداری، چشم را به خود فرامی خواند. در روز خشم من کوشیدم تا دومرتبه به تهمیدات بصری روی بیاورم، که برایم اولویت داشت و غایت فیلم نیز بوده است، اگرچه من صحنه ها را صرف خاطر زیباییشان یا برپایی ضیافتی برای چشم در فیلم نگنجانده ام.
من به این اصل پایبندم که وجود یک سکانس، ولو بیاندازه زیبا، فقط زمانی برای یک فیلم ضروری است که در پیشبرد آکسیون موثر باشد. از آنجا که رنگهای روشن در فیلم حس و حال تماشاگر را سر ذوق می آورد و رنگهای تیره آرامش می کنند، من و دوربینچی ام به این نتیجه رسیدیم که داستان و بستر تاریخی روز خشم با تصاویر مختصر تیره و تار و ته رنگهای خاکستری ملایم و سیاه، بهتر القا خواهد شد.
بسیار خب؛ چشم انسان به سادگی به خطوط افقی خو می کند و به خطوط عمودی واکنش نشان میدهد. چشم به اشیای بی تحرک، بیتفاوت است؛ اما مجذوب اشیای متحرک می شود. و درست به همین خاطر است که حرکات نرم، موزون و آهنگین دوربین پانورامیک را با لذت تعقیب می شود، و این قاعده کلی که باید کوشید تا تصاویر را به شکل پیوستهِ رونده و سیال و افقی و نرم گرفت نیز از همین مساله نشات میگیرد. نمایش یکباره خطوط عمودی م یتواند تاثیر عاطفی آنی بر تماشاگر بگذارد، مثل صحنه ی علم شدن نردبان قبل از به آتش افکنده شدنش در روز خشم.
حال میرسیم به مساله ضربآهنگ.
طی سالهای اخیر، تلاشی آگاهانه جهت دستیابی به ضربآهنگی نوین صورت گرفته؛ ضرب آهنگی که مخصوص و مختص فیلم های ناطق است. در این لحظه، برخی فیلمهای آمریکایی و تقریباً تمام فیلمهای خوب روانشناسانه ی فرانسوی مقابل نظرم می آیند.
در آن فیلمها، صحنهها تماشایی و دیالوگها گوشنواز بودند و در ضربآهنگشان، تعادلی را شاهد بودیم که به تماشاگر امکان این را میداد تا حین گوش سپردن به دیالوگها، آسوده هم باشد.
در روز خشم من کوشیدم تا بدین ضرب آهنگ برسم. در برخی سکانسهای دراماتیک (برای مثال، آنجایی که دو انسان جوان را در —— میبینیم)، به جای تصاویر متغیر، از چیزی استفاده کردم که اسمش را میگذارم کلوزآپهای بلند سراسر نما؛ یعنی کلوزآپ هایی که به شکل موزون بازیگرها را تعقیب می کردند و بسته به اینکه در گام بعد روی کدام آکسیون تاکید خواهد شد، راه خود را از بازیگری به بازیگر دیگر تشخیص میدادند.
این سکانس به رغم یا شاید به خاطر ضرب آهنگ درازِ کشدارش، از آن فصل های فیلم است که بیننده را تمام و کمال متاثر میکند.
روز خشم به مثابه اثری بسیار دیرهضم و بیاندازه کشدار و ملال آور مورد انتقاد شدید قرار گرفته است.
ضرب آهنگ سریع میتواند بسیار اثرگذار باشد، اما دیدهایم فیلمهایی را که در آنها – محض خاطر وجود ضرب آهنگی تند و سریع – با ضرب آهنگی تصنعی، تصاویر مثل سنجاق به همدیگر وصل شده اند.
چنین ضرب آهنگی، علامت و نشانه ی سینمای صامت است، که فیلمهای ناطق هنوز از آن رهایی نیافته اند. این بازماندهی دوره ای است که میان نویسهای چاپ شده رواج داشتند. بین میان نویسها، خلایی برقرار بود (میان نویسها خود خالی بودند) و بازیگرها از میان تصاویر به روی پرده یورش میبردند و تصاویر از روی پرده پرواز میکردند. با این حساب می بینیم که ریتم به وفور وجود داشته.
به خاطر میآورم بیش از بیست و پنج سال پیش، زمانی که فیلم پسران اینگمار ویکتور شوستروم برای نخستین بار در کوپنهاگ روی پرده رفت، تهیه کننده های دانمارکی سر خود را تکان دادند. پروردگارا!
شوستروم شجاعت و جسارت آن را داشت که به کشاورزان فیلمش اجازه دهد تا همچون کشاورزهای واقعی سنگین و کند و آهسته قدم بردارند. کلی نگاتیو مصرف شد تا حرکت آنها از یک سوی اتاق به سوی دیگر آن فیلمبرداری شود. عالم سینمای دانمارک طبعاً اشتباه میکرد. آن فیلمهای سوئدی، با ضرب آهنگ طبیعی و جاندارشان تمام قاره اروپا را فتح کردند. اروپا در کنار بسیاری چیزهای دیگر، از همان فیلمها آموخت که ضرب آهنگ فیلم را باید از دل داستان و زمینه بیرون کشید.
و گرچه درام پردازان ضرب آهنگ را بر فیلم تحمیل میکنند، اما در نهایت این ضرب آهنگ است که حال و هوایی را که درام در آن درام برای بیینده قابل درک میشود، به وجود میآورد و با همین حال و هوا، عکس العمل های بیننده به درام تحت تاثیر قرار میگیرند.
داستان پیچیده و بستر تاریخی روز خشم، ایجاب میکرد که ضرب آهنگ کشدار باشد و آرام؛ و ما نیز کوشیدیم تا به چنین ضرب آهنگی دست یابیم.
حال اجازه میخواهم بروم سر مساله درام.
ما در تمام شاخه های هنرهای زیبا دوست داریم تا بازتاب انسان را ببینیم و اینکه اثر هنری واکنش های فیزیکی انسان را به ما نشان بدهد. شاهد این تمایل، وقتهایی است که حرکت و رفت و آمد آدمهای روی پرده سینما را تماشا میکنیم. و به رغم کشش آکسیون و بازی زنده اشخاص فیلم، زمانی اما مسحور و مفتون فیلم میشویم که ما را وارد معقوله کشمکش روانشناختی کند.
روز خشم به لحاظ کشمکش روانشناختی کمبود و کسری ای ندارد. سخت است پیدا کردن موضوعی که آدم قادر باشد در آن شمار زیادی عناصر نمایشیِ تصنعی بگنجاند. اما بازیگران و (جسارتا) خودم ترجیح دادیم که وسوسه نشویم. ما با اغراقهای دراماتیک غلوشده و کلیشههای دراماتیک مقابله کردیم.
آیا این یک امر مسلم نیست که عظیم ترین درام ها در سکوت رخ می دهند؟
انسان عواطفش را نهان می کند و اجازه نمی دهد سیمای او به طغیانی که در درونش جریان دارد، خیانت ورزد. تنها در صورت وقوع مصیبت است که خشم درون می جوشد و به سطح می رسد. سعی من در روز خشم به تصویر درآوردن همین خشم خفته و نهفته بود؛ وحشتی شعله ور در پس زندگی جاری در خانه کشیش ها.
برخی مردم گمان میکردند من ره به خطا برده ام و باید می گذاشتم تا این عمل روندی به مراتب خشونت آمیز به خود بگیرد. اما اگر نظری به دوستان خویش بیفکنید، خواهید دید که آنها چه عادی و چه قدر غیردراماتیک بزرگترین تراژدیها را تجربه میکنند.
بعلاوه، بودند کسانی که گمان می بردند برخی سکانس ها می بایستی واقعگرا تر میبودند. اما واقعگرایی به ذات هنر نیست. تنها واقعگرایی روانشناسانه هنر محسوب میشود؛ یعنی فقط واقعیت زندگی، واقعیتی که از هرگونه حشو و زوائد متعهدانه یک هنرمند جدی آزاد و رهاست. آنچه روی پرده رخ میدهد، واقعیت نیست؛ نباید هم باشد، چرا که در غیر این صورت دیگر نمیشود هنر به حسابش آورد.
پیش از شروع، دوست دارم تفاوت میان دو واژه تئاتری و سینمایی را تعریف کنم. تا آنجا که به من مربوط میشود، واژه تئاتری هیچ بار معنایی خفت آوری ندارد. فقط دوست دارم به این واقعیت اشاره کنم که کار یک بازیگر در تئاتر، بالاجبار باید با کارش در استودیو فیلمسازی فرق داشته باشد. در صحنه ی تئاتر، توجه و تمرکز او باید بر این نکته معطوف باشد که کلماتی که ادا می کند به گوش تمام حاضران در سالن برسد. لازمه ی این امر، نه فقط نوع خاصی از طرز بیان و تغییر صداست، که اداهای اغراق آمیز نیز هست؛ هرچند سینما سخن گفتن معمولی و اداهای طبیعی را می طلبد.
در روز خشم ما سخت کوشیدیم تا بازیگری با واقعگرایی محض انجام شود. به یکدیگر هشدار میدادیم که مبادا ژست بگیریم و مکثی نابجا داشته باشیم. ما بازگشتیم به اداهای طبیعی و واقعی.
زمانیکه نخستین بار صد وارد سینما شد، اهمیت حالات چهره از یاد رفت و تا مدتی، کلمات از دهان چهرههای عاری از احساس سرازیر میشد.
حالات چهره در فیلم سینمایی، امری حیاتی است؛ چراکه حالات چهره به شکلی مستقیم افسار احساسات ما را به دست میگیرند، بی آنکه تعقلی دست و پا گیر، مزاحم شود. حالات چهره است که به روح سیما میبخشد و یک نفر آدم قادر است تا ته شخصیت انسان دیگری را با مختصر حالتی در چهره ایشان بخواند.
حالات چهره، ابتداییترین گونه بیان هستند، البته بعد از سخن گفتن. سگها قادرند گویاترین حالات چهره را به نمایش بگذارند.
گرچه بحث درمورد حالات چهره است، اما مایلم اشارهای هم به مساله گریم داشته باشم. بازیگرها معمولاً به طرز عجیبی برای دوربینچی آرایش میکنند و آنها نیز طوری روی صورت بازیگر نور میاندازند که گریمشان به چشم نمیآید. گرچه تماشاگر هوشمند آموخته است که زیبایی طبیعی را – با تمام خطوط صورت و حفرههایش – بستاید.
خطوط صورت – هم کوچک و هم بزرگ – اغلب دریچهای است به برجستهترین جنبههای شخصیت یک نفر انسان. در چشمها و اطراف دهان چهره های پرمهر، خندان، و بشاش ظرف چند دقیقه خطوط پدیدار میشوند. انسانی اخمو و سخت چهره یا بدسرشت اخم میکند و خطوط عمودی بر صورتش برجای میماند.
اگر این خطوط با گریم محو شوند، ممتازکنندههای صورت نیز محو خواهند شد و نیازی به ذکر این نکته نیست که این کار، تا چه حد کلوزآپها را تحت تاثیر قرار می دهد.
در روز خشم من از چهرههای بیگریم بهره جستم تا ظریفترین خطوط چهره نیز مخفی و پوشیده نمانند. این امر، امری بود مسلم و بدیهی؛ اصلاً در ذات روز خشم بود که بازیگرانش گریم نداشته باشند.
به علاوه، طبیعت این فیلم بود که بازیگرانش میبایستی زبانی آشنا را به شکلی معمولی و متعارف صحبت کنند. یک مرتبه از کارل استروپ، هنرپیشه مشهور دانمارکی سوال کردند آیا تمایلی ندارد در تماشاخانه رویال، که بزرگترین تئاتر در کوپنهاگ بود، روی صحنه برود؟ که وی در جواب پاسخ داد: «خیر؛ بنده نمیتوانم دیالوگهایم را داد و هوار کنان بر زبان بیاورم و در عین حال، یک انسان هم باقی بمانم». آلتروپ در اینجا هم از سختی های پیش روی بازیگر روی صحنه پرده برمیدارد و هم معنای واژه سینمایی را باز میکند.
بازیگر سینما قادر است صدایش را در سطح طبیعیاش نگه دارد؛ شاید حتا اگر نقشش ایجاب کرد، جملات را زمزمه کنان بر زبان راند و میکروفن هم بیشک صدا را میگیرد و هر کلمه و هر مکث را ثبت و ضبط میکند.
به همین علت، نباید از کلمات زائد در فیلم استفاده کرد. سخن هیچگاه نباید قائم به ذات باشد. سخن جزئ از فیلم است، نه چیز دیگری.
در گزینش بازیگران، کارگردان بایستی توجه زیادی به صدای آنها کند. عادت کردن آنها به همدیگر و هم آهنگیشان با یکدیگر، مهم است. در این باره، مایلم توجه شما را به نکتهای جلب کنم که افراد بسیار کمی درموردش اطلاع دارند و آن هم اینکه بین شیوه راه رفتن یک نفر و صحبت کردنش هماهنگی و پیوند برقرار است.
حال میرسم به پراهمیتترین وظیفه کارگردان و آن هم کار با هنرپیشه هاست.
کارگردان را میتوان یک جور قابله به حساب آورد. به گمانم استانیسلاوسکی این استعاره را در کتابش، یعنی کار هنرپیشه به روی نفش به کار میبرد. استعاره از این بجا تر نمیشود. بازیگر بناست طفل را در خود حمل کند و کار کارگردان هم فراهم آوردن موجبات آسایش مریض و تسهیل این روند بارداری است. این طفل، در معنای تام و تمام کلمه، به بازیگر تعلق دارد؛ که پس از جفتگیری با کلمات نویسنده و از دل احساسات و عمیقترین ابعاد زندگی روانی، آبستن میشود. بازیگر همواره احساسات شخص خودش را به نقش میبخشد.
به همین سبب، اگر کارگردان بازیگر را وادار نکند تا بازی او را بپذیرد، سود کرده است. یک نفر بازیگر قادر نیست با امر و فرمان احساسات اصیل به وجود آورد. نمیشود احساسات را به زور از بازیگر بیرون کشید؛ احساسات باید با قدرت خودشان منتشر و پخش شوند. کارگردان و بازیگر باید با یاری یکدیگر این احساسات خفته را بیدار کنند. وقتی که موفق شوند، حالات و احساسات مناسب به خودی خود به پا میخیزند.
شعار اصلی و اساسی یک بازیگر با جدیت این است که او هیچگاه نبایست از حالات بیرونیاش شروع کند، بلکه باید از درون آغاز کند؛ یعنی از دل احساسات و عواطفش. اما از آنجا که احساسات و حالات به طرز لاینفکی متصل به یکدیگراند، و به نوعی یک مجموعه محسوب میشوند، گاهی امکانش وجود دارد که با به وجود آوردن زورکی یک حالت، احساسات درونی را بیدار کرد.
فرض بفرمایید مادری با خوشرویی و مهربانی، به پسرک عصبانی و ترش رویش می گوید: «ای بابا، بخند یک خرده». در ابتدا، خندهای خشک و مسخره نمودار می شود، سپس او با روی گشاده تر و بازتری می خندد، و سر آخر، شاد و سرخوش عرش را سیر میکند. آن خنده نخستین احساساتی از خود ساطع میکند که روی حالات بعدی تاثیر می گذارند.
گاهی کارگردان میتواند از این تاثیر متقابل بهره ببرد. اگر بازیگری هست که به سادگی اشکش درمیآید (که برخیشان اینطوریاند) کاملاً با عقل جور درمیآید که بگذاریم خیس اشک شود، بی آنکه در انتظار عواطفی باشیم که هنرپیشه قصد احساس کردن و نشرشان را دارد. آخ که برای کارگردان و بازیگر هیچ لذتی ارضاکننده تر از آن لحظهای نیست که بازیگر به آن حالتی دست مییابد که خود و کارگردان، هر دو، میدانند که مناسب و درست است.
این مقاله راجع به سبک فیلم را بی اشاره به مساله موسیقی نمیتوان جمع کرد. هانریش هاین بود که میگفت هرجا کلام ناکام می ماند، موسیقی اثر را جلو میبرد. موسیقی اگر درست و به جا به کار گرفته شود، قادر است تکیهگاهی برای حال و هوای ناشی از تصویر و دیالوگ باشد و هم به آن غنا و عمق بخشد. اگر موسیقی معنایی اصیل و محتوایی هنرمندانه داشته باشد، برای یک اثر امتیاز محسوب می شود. اما شاید باید امیدوار بود – و در جهت تحقق این امید نیز کوشید – که در آینده، بیشتر و بیشتر، شاهد فیلمهایی باشیم که بینیاز از موسیقی باشند؛ و باز هم، بیشتر و بیشتر، فیلمهایی که در آنها کمیت تصویر و کلام نلنگد.
در اینجا به روند تکنیکی و فیزیکی ای که سبک فیلم را مشخص می کنند، اشاره کردم. باید اقرار کنم که در باب تکنیک بسیار سخن گفتم، اما ابایی ندارم از اینکه به خود زحمت فراوان دادهام و حرفهام را بررسی کرده ام. هر هنرمندی می داند که لازمه کسب دستاوردی حقیقی، اشراف و احاطه کامل به حرفه است؛ اما با این همه، تکنیک وسیله است، نه هدف.
هدف آن است که با غرق کردن انسانها در تجربیات عاطفی ای که هیچ جای دیگری تجربه اش نخواهند کرد، به آنان غنا بخشیم.
پینوشت: روز خشم، دو داستان را به صورت موازی نقل میکند: یک داستان در بستری شخصی، که درمورد زنی جوان است که به ناپسری خویش دل میبازد؛ و یک داستان در بستری اجتماعی، که درمورد جادوگری است و سرکوب نیروهایی شیطانی به همین نام.