بایگانی‌ها

در مدح و مذمت نوستالژی/یادداشتی درباره «جنگل پرتقال» ساخته آرمان خوانساریان

محراب توکلی

 

کندوکاو یک اثر از منظر مولف، ساختارگرایی و الخ می‌تواند مخاطب را به اثر نزدیک کند. چشم‌انداز وسیع‌تری از یک فیلم به بیننده بدهد و رشته‌ای ارتباطی میان او و جهان اثر ایجاد کند. اما این رشته همیشه از جنس تفکر و تعقل نیست. گاهی پای حس و ادراک به میان می‌آید. ادراکی سینه‌فیلی. ادراکی که تعریف خاص و مشخصی ندارد. در بعضی موارد از جنس غم است، در بعضی دیگر از جنس شادی..

در این راستا، فیلم «جنگل پرتقال» را ورا‌ی روایت و تصویر می‌توان از دریچه‌ای دیگر نیز تماشا کرد.‌ تا به قراردادهای نانوشته میان مخاطب و فیلم رسید. به نوعی حال و هوا -و یا موود سینمایی- که در هر اثر به شکلی متفاوت ایجاد می‌شود.

«جنگل پرتقال» درام خود را در مدح و مذمت نوستالژی بنا می‌کند. بنایی که ایده اولیه‌اش از دل خاطرات محبوس و خاک‌ خورده در دفترچه زمان می‌آید. خاطراتی که همانند هنر در طول زمان دچار تحریف و خدشه نمی‌شوند. عشق‌بازی کاراکترها با زمان به شکلی ناخودآگاه ترفندی است که عنصر همذات‌پنداری را به بار می‌آورد و همذات‌پنداری در ساختارهای فیلم‌نامه‌نویسی معلول لذت است.

قصه فیلم «جنگل پرتقال» درباره معلم بد اخلاقی به نام علی بهاریان است برای حفظ شغل خود در تهران باید مدارک خود را تکمیل کند. او کارشناسی‌‌اش را از دانشگاه تنکابن گرفته. بنابراین علی بهاریان ملقب به سهراب بهاریان علی‌رغم میل باطنی‌اش به تنکابن می‌رود. مواجهه او با سرگذشتی که در این شهر داشته شبیه به یک اهرم یا یک محرکه‌ عمل کرده و اخلاق و رفتار معلم بد‌عنق را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در این حین عشقی قدیمی از زیر خاکستر گُر می‌گیرد و بهاریان را دامن‌گیر می‌گیرد.

 

«جنگل پرتقال» یادآور چندین و چند عاشقانه هالیوودی در دهه نود میلادی است. رمانس‌هایی که در کش و قوس زمان و تلاطم روزگار، حلاوتی فراموش ناشدنی به یادگار می‌گذاشتند؛ از زوج دوست‌داشتنی تام هنکس و مگ رایان در «بی‌خواب در سیاتل» و «تو یک پیام داری» گرفته تا «تلخی‌های واقعیت»، «پیش از طلوع»، «ده چیز تو که من ازشون بدم میاد»، «شهر فرشتگان» و جک نیکلسون در فیلم «بهتر از این نمی‌شه»، البته می‌توان از «وقتی هری، سالی را ملاقات کرد» هم یاد کرد. تمام این آثار بر عشقی متمرکزند که در ابتدای امر برای مخاطب سخت و مشکل به نظر می‌رسد. چرا که شخصیت‌ها با یکدیگر فاصله دارند. گاهی از لحاظ زمانی و مکانی گاهی هم هیچ منطق درستی در کار نیست اما سرنوشت و تقدیر آن‌ها را از یکدیگر جدا کرده است.

جمله آثار نام‌برده چنین چالش‌هایی دارند. اغلب آن‌ها کاراکتر عاشق و معشوق با یکدیگر سر عناد دارند. دشمن هستند. تنفر زیادی نسبت به هم دارند. به همین سبب مخاطب رابطه میان دو کاراکتر را در یک فیلم رمانتیک ناکام می‌بیند. در صورتی که ناکامی در عشق انسان‌ را به بلوغ می‌رساند، بلوغ باعث خودشناسی می‌شود‌. و خودشناسی، عشق عمیق‌تری به بار می‌آورد.

با رسیدن به اوج منحنی قصه و وداع سهراب و مریم میزانسنِ ایستا در اختیار شخصیت‌ها قرار می‌گیرد. در این موقعیت باید به حضور مخاطبی که لحظه را دریافته نیز اشاره کرد. به قول راجر کاردینال در چنین مواقعی بیننده به شکلی آینه‌وار خود را در پرده نقره‌ای می‌بیند. او در این لحظه به ادراکی از خود می‌رسد. به نوعی از خودشناسی. در واقع مخاطب با کاراکتر اصلی همراه شده و هم‌پای او خودش را درمی‌یابد. فیلم «جنگل پرتقال» نیز به همین ترتیب بستری را برای علی بهاریان و مخاطب فیلم فراهم می‌کند تا عشق و خودشناسی در یک مرزبندی «نا»مشخص شکوفا شوند!