نوشتۀ مهرناز شیرازی عدل دنیای تصویر آنلاین- «جهان با من برقص»، فیلمی سرشار از زندگی است، دربارۀ مرگ. فیلم با یک فراخوان آغاز میشود. دعوتی به یک دورهمی دوستانه، به مناسبت سالگرد زادروز جهانگیر. تکتک مهمانان (دوستان جهانگیر) که به جشن فراخوانده میشوند تا چندمین سالگرد زادروز دوستشان را جشن بگیرند، هیچ نمیدانند که با خبر مرگ قریبالوقوع او روبرو خواهند شد. پایۀ دوگانۀ زندگی ـ مرگ و تعدادی دیگر از دوگانههای فیلم (جمع ـ تنهایی/ غم ـ شادی) که ذاتِ زندگی است، از همینجا نهاده میشود. در میانۀ خوش و بشها و شوخیهای دوستانه، جهانگیر، که جهان صدایش میزنند، خود این خبر را به دوستانش میدهد: «من یکی، دو ماه بیشتر زنده نیستم.» چنین است که جهان که حالا هست، خبر از نیستیِ قریبالوقوعِ همیشگیاش میدهد و این خبر به حدی ضرورت حضور داشتن در کنار او را ایجاب میکند که حتی دو نفر از دوستانش که به دلیل اختلافات شخصی نمیتوانند بودن در کنارِ یکدیگر را در صلح و آشتی تحمل کنند هم با شنیدن این خبر از دهان برادر جهانگیر، پا سست میکنند و حاضر میشوند چند روزی حضور یکدیگر را ـ هر چند به زور و همراه با انواع درگیریهای کلامی و فیزیکی ـ تحمل کنند چون به زودی با غیابی مواجه خواهند شد که هرگز و به هیچ تمهیدی، تهیگیاش پر نمیشود و آن غیاب، بی شک مرگ است که در زندگی تکتک ما، حضوری غیابگونه دارد و هر آن منتظر است از مخفیگاهش پدیدار شود و با مینیبوس نارنجیاش که مدام حضور قاطعش در فیلم به رخ کشیده میشود، ما را به ایستگاه آخر برساند و روی بنماید و وجود ما را طوری از یاد همگان ببرد و ناپدیدمان کند، گویی که هرگز در این جهان نزیستهایم. البته فیلم نشانمان میدهد که همیشه هم قرار نیست آدمی بداند مرگ را به زودی میزبان میشود. میهمان، گاهی و اغلب کاملاً سر زده فرا میرسد. نمونهاش مرگ پدرِ شایان است که وسط جشن تولد جهانگیر همه را غافلگیر میکند. گویا این میهمان ناخوانده همیشه با ماست و گاهی از آن میان به یکی از ما چشمک میزند و ما را به رقصی میانۀ میدان فرامیخواند. رقص دستهجمعی دوستان در سکانس پایانی فیلم بر فراز تپهای مشرف به آن طبیعت زیبا اما رقصی دیگر است. رقصی است که عنوان فیلم ما را به آن دعوت میکند: رقص با زندگی و جهان، علیرغم تلنگری که از مرگ خوردهایم و میخوریم. تلنگری که ما را از حقیقتِ هستیِ سراسر آمیخته با نیستیمان آگاه میکند. جالب است که ما اغلب این «وجودِ حاضرِ غایب» ـ مرگ ـ را به راحتی به دست فراموشی میسپاریم مگر زمانی که حضور انکارناپذیرش، خود را به ما تحمیل کند. این فیلم دربارۀ تنهایی ما در مواجهه با مرگ هم هست. میدانیم که ویلای جهانگیر پر از مهمان است اما در لحظاتی که جهانگیر را با مسألۀ مردناش دست به گریبان میبینیم (نظیر سکانس ورزش و بعدش خودکشی) او همیشه تنهاست و اثری از حضور دیگران پیرامونش نمیبینیم. ما «باهمانِ تنهایان[1]»، هر یک باید با مرگ خود به تنهایی مواجه شویم و حضور دیگران، در مواجهه با مرگ و به تعویق انداختناش، کاری از پیش نمیبرد، هر چند نجات ما در همین راز نهفته است، رازی که جهانگیر در دفترچۀ یادداشتش نوشته است و آن راز این است که حضور دیگران و عزیزانمان در کنارمان دلگرم کننده است و امیدبخش. این حضور را باید تا هست، فارغ از هرگونه قضاوتی دوست بداریم و از ژرفنای جان، بیقید و شرط به یکدیگر عشق بورزیم. سکانس درخشانِ مواجهۀ جهانگیر که یک تنه و به تنهایی در برابر امواج ساحلیِ دریای توفانی ایستاده ـ استعارهای از مرگ ـ امواجی که مدام میخواهند او را از پا دربیاورند، به همین معنی اشاره دارد. در همین سکانس است که شایان سر میرسد و پیام مهرآمیز خود را نثار جهانگیر میکند. پیامی که او حالا بیش از هر زمان دیگری نیازمند شنیدن آن است. او نیازمند آن است که از دیگران بشنود دوستش دارند و حضورش برایشان اهمیت دارد. در همین سکانس است که جهانگیر از شایان میخواهد برایش بازو بگیرد و در نمایی دور، شاهد خُردیِ هر دو آنها در برابر دریاییم. دریایی که ناگزیر همۀمان را به کام خود فرومیکشد. هنر سروش صحت اما در عرضۀ همزمان این تلخی و شیرینی است. به گمانم استادی او در هنر زندگی برآمده از توانایی او در تماشای زندگی و زندگان است و همین او را در به تصویر کشیدن دوگانۀ مرگ ـ زندگی که دو روی یک سکهاند، چنین توانا ساخته. همین است که در لحظاتی از فیلم و حتی حالا پس از آن که دوبار به تماشای فیلم نشستهام و مشتاق تماشای دیگربار آنم، گاهی دلم میخواهد پا به جهان فیلم «جهان با من برقص» بگذارم و گاهی دلم برای جهانِ فیلم تنگ میشود. فیلمساز بر آن نیست تا معمای مرگ را حل کند. مسأله این است که معمای مرگ و زندگی پیچیدهتر و شاید برای ذهنهای پیچیدۀ ما، سادهتر از آن است که با نسخهای بتوان حلش کرد و فیصلهاش داد یا با بازو گرفتن و ورزش کردن و شنا رفتن و قوی کردنِ عضلات به جنگش رفت. چارهای که سروش صحت پیشنهاد میکند، رقصیدن پا به پای این جلوهگاه مجازی است. دوگانۀ حضور و غیاب ما در دیدار با مرگ ـ وقتی ما هستیم، مرگ نیست و وقتی مرگ هست، ما نیستیم ـ به جهان جلوهای جادویی میبخشد. از دید جهانگیر که درگیر حل معمای مرگ خویشتن است، «خیلی عجیبه که تا دو، سه ماهِ دیگه، همه چیز همونطوره که بود، خره هست، گاوه حالش خوب میشه و هست، مرغ و خروسها هستن، حتی این زنبورها هم هستن اما» او دیگر نیست و همین است پیچیدهترین راز جهان. انسان میماند کدام را باور کند؟ هیچ چیز بهتر از آن توپ نادیدنی که رضا با آن روپایی میزند نمیتواند ماهیت متناقضنمای این جهان مجازی را برایمان رو کند. این سکانس که ادای دِینی به فیلم «آگراندیسمان» آنتونیونی است بهتر از هر چیز نشانمان میدهد که چقدر درگیر هیچیم. هیچی که مثل توپی که دکتر به زمین میاندازد، گاهی صدا هم دارد، گویی وجود دارد اما اصل قضیه این است که «هیچیم و چیزی کم[2].» در سکانسی از فیلم، جهانگیر به دوستش رضا میگوید «کاش نمیمردم.» و در پاسخ او که میپرسد اگر نمیمردی چه کار میکردی، میگوید: «تا شب میرقصیدم.» رضا میپرسد: «خب چرا حالا این کار رو نمیکنی؟» جهان میگوید: «چون رقصیدن بلد نیستم.» اما نمیتوان با این بهانه زندگی را به تعویق انداخت. در سکانس پایانی او و دیگران را در حال رقصیدن بر روی تپه میبینیم: چون تا زندهایم باید با ساز زندگی برقصیم. یکی از آن جملات نابی که شاید بشود در دفترچۀ شخصیتی که هانیۀ توسلی نقشش را با هنرمندی بسیار ایفا میکند، پیدایش کرد این است: «شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی، اما حالا که به آن دعوت شدهای تا میتوانی زیبا برقص!» رقصی در میانۀ میدان، شانه به شانۀ مرگ و زندگی. [1] بخشی از شعری سرودۀ احمد شاملو [2] عنوان شعری از مهدی اخوان ثالث