محسن سلمانی
بشر همیشه به دنبال زندگی بهتر بوده و مهاجرت از مهمترین راههای رسیدن به آن است. اما در دهههای اخیر مهاجرت صرفا برای به دست آوردن زندگی بهتر انجام نمیشود؛ بلکه از سر ناچاری و ناامیدی و برای رسیدن به کفِ نیازها صورت میگیرد. برای زنده ماندن و غریزۀ بقا. حقوق ابتدایی، آزادیهای فردی و اجتماعی، امکانات، کار و فرصتهای برابر در مرحلۀ بعدی قرار میگیرد. ماتئو گارونه به ما سنگالی را نشان میدهد که با وجود مشکلاتی مثل جنگ، قحطی، فقر و … پُر از رنگ، موسیقی، روابط گرم خانوادگی و حرکت است و زندگی در جریان. بر خلاف تصور، سیدو و موسی نه برای فرار از جنگ و گرسنگی و فشارهای سیاسی بلکه به این دلیل که رویای تبدیل شدن به ستارههای موسیقی و جهانی شدن دارند میخواهند قدم در راه پر فراز و نشیب مهاجرت بگذارند و به اروپا برسند.
گارونه در فیلمهای پیشین نشان داده که به فانتزی و افسانه علاقهمند است (واقعیت 2012، افسانۀ افسانهها 2015، پینوکیو 2019). بیراه نیست که بگوییم “من کاپیتان هستم” نسخهای امروزی از داستان پینوکیو است. حضور “ماسیمو چکرینی” که یکی از نویسندگان فیلمنامۀ پینوکیو هم بوده در گروه فیلمنامهنویسی این فیلم قابل تامل است. سیدو گویی پینوکیو است. او به مادرش دروغ میگوید شبیه به دروغِ پینوکیو به پدر ژپتو، رویای رسیدن به اروپا دارد همانطور که پینوکیو در آرزوی رسیدن به سرزمین اسباببازی است. قاچاقچیها، مامورین طماع و شبهنظامیان بیوجدان مدام سر راه او قرار میگیرند و آزار و فریبش میدهند؛ همانطور که گربه و روباه پینوکیو را اغفال میکردند. در مسیر سخت مردی مهربان او را زیر حمایت خود میگیرد و کمکش میکند؛ شبیه به فرشتۀ مهربان. و سرانجام او در دریا بالغ میشود؛ مثل پینوکیو در شکم نهنگ.
فیلم به داستانی سوررئال میماند که برای کودکان تعریف میکنند تا بخوابند. گارونه میکوشد بین واقعیت و خیال توازن برقرار کند. او داستانش را بر حماسه و جادو استوار کرده است و ما درست در لحظاتی وارد فضای خیالی میشویم که واقعیت در بیرحمانهترین حالتش بروز میکند (صحرا، مرگ، شبهنظامیان، زندان لیبی). در حقیقت انسانِ زیر ظلم و بیبهره از شرایط برابر مجبور است برای تحمل و گذراندن سختی و فشار و کمکردن فضای سخت و خشنِ واقعیتِ حاکم، به افسانه و خیال روی بیاورد. از این منظر است که نوجوانان فیلم برای رفتن به سفر از جادو و جادوگران و ارواح کمک میگیرند. بماند که فرهنگ و زیستشان نیز بر این موضوع صحه میگذارد. گارونه میخواهد بگوید که رویا و تخیل است که میتواند در مواقع دشوار تنها مامن و نجاتبخش انسان باشد. همانطور که سیدو تنها مواقعی میتواند مقاومت کند که امکان خیالپردازی دارد.
همۀ آدمهای بین راه که سیدو و موسی با آنها مواجه میشوند فاسد، جنایتکار، دزد و استعمارگر هستند؛ منهای مرد بنّا. ماهیت جهنمی جهان و مهاجرت چنین است. اما این ذاتِ سخت و بیرحم از طریق رویا تلطیف شده است. شما میتوانید در خانه بمانید و خطر نکنید و آرامش داشته باشید اما کسی نخواهید شد. فیلم آشکارا از ایدۀ “سفر قهرمان” بهره میبرد؛ با لحنی حماسی و معلق بین افسانه و واقعیت. این سفر و عبور از جهنم استعارهای است از سفر و تحولی درونی به سمت بلوغ. پشت سرگذاشتن نوجوانی و معصومیت و درکِ این نکته که بلوغ به معنای آگاهی و مسئولیتپذیری است. “من کاپیتان هستم” اثری است که واقعیت و افسانه، احساساتگرایی و ماجراجویی و زشتی و امید را درهم میآمیزد. گارونه از منظر افسانه و اسطوره به مهاجرت نزدیک میشود. بنابراین از مستندپردازی دوری میکند. اما این تصور که یکی از بزرگترین تراژدیهای بشر در این سطح حرکت کند و این نگاه خوشبین را داشته باشد کمی دور از انتظار است. سئوال این است که این نگاه و رویکرد آیا دور شدن از نیاز به داشتن شرایط حداقلی و نجات جان در مسئلۀ مهاجرت نیست؟
پیچشهای داستان (نجات سیدو از دست شبیهنظامیان، کمک کردن مرد بنّا به سیدو و نجاتش از زندان، پیدا شدن ناگهانی موسی و …) که ماهیتی حکایتگونه دارد امکان نزدیکی و همدلی واقعی را با داستان سست کرده است. شاید مسئلۀ بزرگ این باشد که قسمتهای خیالی از واقعی مجزا نیست. بلکه بخشی از روایت فیلم و پیشبرندۀ داستان است و این قانعکننده نیست. به این معنی که تجربۀ وحشت، دردناکی مرگ و میر، قاچاقچیها، شبهنظامیان بیرحم، گرسنگی، بردگی و بیپولی که بخش مهم و جدی در مسئلۀ مهاجرت است همگی با تمهیداتی خیالی حل میشود و داستان اینگونه پیش میرود. این باعث میشود ما دردِ سیدو و موسی را درک و لمس نکنیم چراکه به صورت خوشبینانه و رویایی اجرا شده و مخاطب میداند که با همۀ خطرها و مشکلات سرانجام موفقیت حاصل خواهد شد و این فیلم را از نفس انداخته است.
فیلم برای بیان رویاهای مهاجران و مبارزه برای بقا به سادهسازی دست میزند و در چنین فضای خشک و خشنی چیزی شبیه به قصۀ پریان ارائه میدهد. همچنین احساساتگرایی و برخی صحنههای بدون ظرافت -به ویژه یک سوم پایانی- صحنههای واقعی و دردناک فیلم را خنثی میکند. و با آن پایانِ کمی خوش خط بطلانی میکشد بر تمام چیزی که تا به حال نشانمان داده بود.
برای بیان چنین مبحثی شاید سینمای واقعگرا یا طبیعتگرا کارایی بیشتری داشت. شاید انتخاب داستان پریان و این نوع روایت برای چنین داستان هولناک و ملتهبی مناسب نبوده است. چراکه در نهایت فیلمی عاری از بیان واقعی تراژدی مردم مهاجر پیشِ رویمان است.