بایگانی‌ها

زندگی همچون یک داستان…

زندگی همچون یک داستان…
زندگی همچون یک داستان…

«لیدی برد» به عنوان نخستین فیلم گرتا گرویک حال و هوای همان فیلمهایی را دارد که خودش بازی کرده و حالا او در «زنان کوچک» با دستمایه قرار دادن یک رمان کلاسیک کوشیده تا برداشتی مدرن و امروزی از مسأله تلاش زنان برای کسب فردیت و استقلال و آزادی خود ارائه دهد و با بهره بردن از بهترین بازیگران زن همچون مریل استریپ، لوران درن، سیرشا رونان، امی واتسون، فلورنس پیو و ایلزا اسکانلن، داستان الیزا موفق شده است که داستانی از زنان بزرگ را بگوید که با رویاهایشان الهام بخش زنان دیگر شدند.

 

 

فیلم با صحنه ای از دیدار جو مارچ با آقای دش وود آغاز می شود که داستانش را به نام دوستش به او ارائه می دهد و هرچند تظاهر می کند دوستش یک نویسنده حرفه ای است اما هنوز آن جسارت و اعتماد به نفس را ندارد که خودش را به عنوان صاحب نوشته اش معرفی کند و دست های جوهری اش را پنهان می کند. اما در پایان فیلم کتابش را به نام خودش برای همان آقای دش وود می فرستد و روبرویش می نشیند و درباره درصد سودش از فروش کتاب با او بحث می کند و حاضر نمی شود حق کپی رایت کتابش را واگذار کند و اصرار دارد که کتابش را برای خود نگه دارد. زیرا اگر در ابتدای فیلم با فروش داستانش فقط به دنبال به دست آوردن کمی پول برای کمک به خانواده اش بود، در انتهای فیلم با چاپ کتابش درصدد اثبات استقلال و فردیت خود به عنوان زن جوانی است که موفق شده روی پای خودش بایستد و نشان دهد که یک زن فقط برای دوست داشتن خلق نشده است و می تواند سرنوشتی جز معشوق/ همسر/ مادر بودن برای خود رقم بزند و راه تازه ای را بیازماید.

از این جهت هرچند با فیلمی درباره دختری روبرو هستیم که پروسه بلوغ را در راه کسب هویت خویش طی می کند اما به طور همزمان شاهد فرایند خلق داستانی ماندگار و چاپ کتابی معروف نیز هستیم و می بینیم که چطور یک دختر معمولی به نویسنده ای مهم بدل می شود و چه چالش ها و مخاطراتی را پشت سر می گذارد تا خودش را به عنوان یک نویسنده زن اثبات می کند. در واقع ارزش فیلم در این است که موفق می شود از طریق تمرکز بر زندگی خانوادگی جو مارچ نشان دهد که چطور آثار ادبی و هنری بزرگ از دل ایده های کوچک افرادی عادی سر برمی آورد که رویای شخصی برای خود دارند. با چنین رویکردی است که روایت غیرخطی فیلم کارکاردی ویژه پیدا می کند: ما فقط در حال مواجهه با داستان «زنان کوچک» نیستیم که زندگی چهار خواهر را تعریف می کند، بلکه می توانیم پروسه نوشته شدن همان قصه توسط یکی از آن زنان کوچک را نیز ببینیم و گرتا گرویک با ساختار مدرنی که برای روایت این اثر کلاسیک در نظر می گیرد، این حس را به وجود می آورد که خلق رمان لوییزا می الکات به صورت خودانگیخته و بداهه وار جلوی چشمان مان رخ می دهد و زندگی به مثابه داستان به نظر می رسد. گویی وقتی سرگذشت معمولی هر انسانی روایت می شود، تازه آن جنبه های باشکوه و پرشور و شگفت انگیزش به چشم می آید و آدمی که به خویش در قصه زندگی اش می نگرد، دیگر خود را یکی از انبوه افراد معمولی در جهان نمی بیند و احساس می کند هر کسی چه سرنوشت منحصر به فردی دارد.

در صحنه ای از فیلم جو به خواهرانش درباره کتابش می گوید که “کی داستان شادی ها و غمهای خانوادگی را دوست داره؟ این داستان هیچ اهمیت و ارزشی نداره” و امی در جوابش می گوید که ” نوشتن آن ها باعث می شه اهمیت و ارزش پیدا کنند” و فیلم بیش از هر چیزی درباره همین است: اینکه به آنچه از سر می گذرانیم، به عنوان بخش هایی از یک داستان نگاه کرد و از طریق دراماتیزه کردن لحظات ساده و پیش پاافتاده زندگی، دلیلی معنادار و هستی بخش برای گذران زندگی یافت و تجربه های زیسته مان را با کمک تخیل و رویا و جادو متحول کرد. انگار همه ما که هر روز با مشکلات مختلف می جنگیم و تلاش می کنیم از پا نیفتیم، امیدمان این است که روزی قهرمان داستانی شویم و این تلاش طاقت فرسای روزمره مان ارزش و اهمیت بیابد و کسی قصه ما را بخواند و زندگی مان با همه تلخی ها و ناکامی ها بیهوده و پوچ به نظر نرسد.