بایگانی‌ها

شاید رویای مشترکی نجات مان دهد…

شاید رویای مشترکی نجات مان دهد…
شاید رویای مشترکی نجات مان دهد…

در روایتی ساده و آرام و کند پیرامون زندگی دو زن بازمانده از جنگ جهانی دوم در روسیه نشان می دهد که چطپور خشونت و سبعیت و بی‌رحمی جنگ به درون لایه های زیرین زندگی عادی می لغزد و حتی پس از پایان جنگ نیز در روندی تدریجی به جان بازماندگان و قربانیان چنگ می زند و آرام آرام آن ها را از پای درمی آورد.

فیلم «قد بلند» در روزهای پس از جنگ در لنینگراد می گذرد که جنگ تمام شده اما تبعات و پیامدهای شوم آن به جا مانده است و ما با پیکر بیمار و معیوب و از کارافتاده جامعه ای مواجهیم که دیگر نمی تواند به روال عادی زندگی بازگردد و ما به ازای آن را می توان در شخصیت اییا دید که ظاهرا زنی سالم و زیبا و پرشور به نظر می رسد اما از سندروم قفل شدگی رنج می برد که حاصل آسیب دیدگی اش به خاطر حضور در جنگ است و در حالی که با انرژی و تحرک مشغول کارهای معمولی روزمره اش است، یکدفعه متوقف می شود و دیگر نمی تواند تکان بخورد و حمله های عصبی و مغزی ناگهانی که به اییا دست می دهد، به منزله پس لرزه های سهمگین جنگی است که هنوز دست از سر بازماندگانش برنمی دارد. آن صحنه هولناک مربوط به اییا و پسربچه، توصیف تکان دهنده و عمیقی از وضعیت قربانیان جنگ است که نشان می دهد چطور فاجعه در طول زمان امتداد می یابد و هیکل مهیب و مهلک خود را بر تن نحیف و رنجور جامعه می اندازد و جریان تپنده زندگی را خفه می کند.

نکبت و فلاکت و مصبیتی که جنگ از خود به جا گذاشته است، چنان همه را در بر می گیرد که مردن به عادی ترین اتفاق روزگار بدل می شود و دیگر نامنتظره و حیرت انگیز به نظر نمی رسد. مرد جوانی که کل بدنش از کار افتاده است و در هیچ قسمتی از تنش چیزی را حس نمی کند، به مثابه جامعه ای محسوب می شود که چنان مورد ضربات مهلک و ویرانگر جنگ قرار گرفته که از شدت درد، کرخت و خنثی شده است و در چنین وضعیت یأس آمیزی آنچه جانکاه و تحمل ناپذیر می نماید، زنده ماندن و ادامه دادن با ناکامی ها و تنهایی ها و از دست دادن هاست که گویی تمامی ندارد و انسان را به یکباره از بین نمی برد، بلکه در فرایندی فرساینده می کُشد. ریتم کند و کشدار و ملالت بار فیلم نیز از دل فضای پوچ و تهی و بی معنایی برمی آید که بازماندگان هر جنگی پس از اتمام آن درگیرش هستند و کانتمیر بالاگوف در یک روایت ممتد و آرام و با مکث های طولانی بر چهره های دو زن، ذره ذره درد پنهان در وجودشان را به ما منتقل می کند و اندوه و ناامیدی شان را در فرایندی طولانی و طاقت فرسا در جان مان تکثیر می کند و از ما نیز آدم های فلج شده و زمینگیری می سازد که انگار در همان فضای طاعون زده ومرگ آلود روسیه پس از جنگ گرفتار شده ایم و در سیاهی و تباهی فراگیرش دست و پا می زنیم و بیشتر فرو می رویم.

اییا و ماشا هر کدام تلاش می کنند در آن روزهای سیاه و شوم و تلخ راهی برای بقا بیابند و از نو آغاز کنند اما هر دو می بینند جنگ به پایان رسیده اما زندگی آغاز نشده است و مرگ  حالا نه در شکل کشته شدن، بلکه به صورت زیستنی رنجبار به آن ها تحمیل می شود و هر دو شکست خورده و ناکام جز دیگری پناهی برای تنهایی هراسناک خود پیدا نمی کنند. آن دو با فقدانی هولناک به هم پیوند یافته اند که تلاش شان برای پر کردن و جبران آن، بیهوده و نافرجام می ماند و در پایان همان خلأ بزرگ و پرناشدنی است که برایشان به امیدی موهوم و پوچ در جهت ادامه زندگی بدل می شود. هر دو می دانند که چقدر درون شان از هر شور زندگی و حس حیاتی خالی است و از آن چیزی زاییده نمی شود اما برای اینکه در مغاک دهان گشوده پیش روی خود سقوط نکنند، به همان حفره درون شان دلخوش می کنند و به امید از دست رفته امیدوار می مانند. انگار همین که در این زمانه تیره و تار دو نفر با هم رویای مشترکی دارند و در کنار یکدیگر برای وقوع رخدادی محال انتظار می کشند، می توانند دوام بیاورند و نجات بیابند.

نزهت بادی