بایگانی‌ها

شب مرد تنها

شب مرد تنها
شب مرد تنها

محمد ابراهیمیان

 

دنیای تصویرآنلاین-دوربین از پشت سر تا جایی که می‌تواند به مرد نزدیک شده است. هر دو دست مرد وارد کادر می‌شوند و از زیر کت، لبه‌ی شلوار را می‌گیرند. طوری که گویی مرد عقبِ اسلحه‌اش می‌گردد. دست‌ها از زیر کت بیرون می‌آیند. اسلحه‌ای در کار نیست. مرد ابتدا عینک‌اش را برمی‎دارد و بعد ساعت‌اش را باز می‌کند. دوربین دقیقاً به کمر مرد چسبیده و در آرامش و سرحوصله از وقایع فیلم می‌گیرد. مرد عینک و ساعت‌اش را توی جیب‌های کت می‌گذارد. لبه‌های کت مرد در بادی که از روبرو سینه‌ی او را نشانه رفته است بی‌تابانه می‌رقصند. این قاب فقط چند بته‌ی خار کم دارد که آزادانه با باد این‌طرف و آن‌طرف بچرخند. مرد به جلو حرکت می‌کند، از دوربین کنده می‌شود، همزمان کت‌اش را هم بیرون می‌آورد و می‌زند به دل قبرستان ماشین‌های زنگ‌زده. همین چند ثانیه، همین ژست و همین مکث و طمانینه‌ی قبل از کنش نهایی که نماهای آغازین دوئل‌های جانانه‌ی وسترن‌ها را به یاد می‌آورد کافیست تا من را ببرد به دنیای غرب وحشی و به طور مشخص به مهم‌ترین سکانس وسترنِ ناب آنتونی مان. جایی که هنری فاندا بالاخره تصمیم می‌گیرد ستاره حلبی را بچسباند به سینه‌اش و آنتونی پرکینزِ کم‌تجربه را در اوج التهاب تنها نگذارد.

« دندان مار» نه تنها به واسطه‌ی این نماهای کوتاه، که در کلیات داستان هم به دنیای وسترن‌ها تعلق دارد و در همین حالت هم خودش را می‌توان یک وسترن شهری به حساب آورد. یک بار دیگر ماجرا را با خودتان مرور کنید تا بفهمید که فیلم چقدر جان می‌دهد تا به یک وسترن اصیل تبدیل شود. قهرمانِ از اسب افتاده‌ای که مادر و برادرش را از دست داده است می‌زند به دل دشت بی‌انتها. شب را در هتلی به صبح می‌رساند و همان‌جا با مرد دیگری آشنا می‌شود. این وسط دوتا زن هم هستند که باید نجات داده شوند و انتقامی که کم‌کم از یک خصومت شخصی، به یک مبارزه‌ی جمعی برای رسیدن به عدالت منتهی می‌شود. تم تنهایی ابدی قهرمان و کمی بعد رفاقت مردانه‌ای که شکل می‌گیرد تا همین آدم‌های منزوی و هم‌درد، با هم و برای هدفی یکسان مبارزه کنند اگر از جهان وسترن‌های تلخ‌اندیش نمی‌آید پس متعلق به کجاست؟ اما در کنار همه‌ی این‌ها «دندان مار» یک رساله‌ی غمناک‌ است در باب تنهایی و تک افتادگی. درباره‌ی مردی که به رغم وصال‌ها و رفاقت‌های تازه‌ و پیش‌رو، هم‌چنان حیران و سرگشته است و کیمیایی هم با حوصله‌ی بسیار و گشاده‌دستی این تنهایی و این پرسه‌های غمگنانه‌ی رضا را چون موتیفی تلخ در جای‌جای فیلم‌اش جاری می‌کند تا عمق این غربت در جسم و جان تماشاگر رسوخ کند. قدم زدن‌های مداوم رضا در خیابان‌های تهرانِ به‌هم ریخته و جنگ‌زده و پرسه‌ی شبانه‌ی بعد از مرگ مادر را با خودتان مرور کنید و ببینید این حجم از ورود کردن به خلوت پریشان یک مرد را دیگر در کجا دیده‌اید.‌ «دندان مار» مثل خیلی از فیلم‌های کیمیایی و حتی شاید کمی بیشتر از آن‌ها درباره‌ی رفاقت‌ها و تنهایی‌های عمیق مردانه است. اینجا دوربین کیمیایی بیش از همیشه هم‌پای پرسه‌های مرد تنهای فیلم‌اش می‌شود و فرصت کافی را برای بیان اندوهِ بی‌پایان بی‌کسی در اختیارش می‌گذارد. کیمیایی در «دندان مار» با قاب‌های بی‌شمار مردانی را وصف می‌کند که هر دم همدیگر را لمس می‌کنند. بازوی یکدیگر را مردانه می‌فشارند و تکیه‌گاه یکدیگرند. مردانی که دست در کمر آن یکی می‌اندازند به رفاقت، تا از خاک بلندش کنند. مردان غم‌خوار و تسلی دهنده و نه نوازش‌گر. مردان پیچیده به هم و رخ به رخ، مردانی که با هم و به اتکای هم قدم می‌زنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند، سفت و محکم در بغل می‌گیرند و با چشم‌های لرزان در چشم یکدیگر خیره می‌شوند و اگر زنی هم هست که در ظاهر قرار است به وصال آن‌ها برسد، آن زن مقصد و مقصود نهایی و پایان‌بخش تنهایی نیست. کیمیایی با تاکید چند باره بر اسب‌هایِ بی‌سوارِ آویزان از پنکه‌ی سقفی، این وابستگی به سینمای وسترن را بارها در طول فیلم موکد می‌کند تا این‌که چند سال بعد رسماً قهرمان زخم خورده‌اش را سوار بر اسب در شهر بی‌ترحم رها می‌کند تا چون قهرمان از مد افتاده‌ی «شجاعان تنها هستند»، آن یکی رضا هم اسب‌اش چون اسب کرک داگلاس روی آسفالت داغ خیابان‌ها بلغزد، طعم تلخ بی‌پناهی و گذشتن تاریخ مصرف عقیده‌های قدیمی را بچشد و در آغوش مرشدِ نارفیق، نفس به نفس و به میل او، خونش را بریزد. از «رد پای گرگ»، «نوادا اسمیت»، «قیصر»، مسیح آواره‌ی «شین»، مرگ‌خواهیِ امیرعلی در «اعتراض» و مردانی که آویختن عکس‌شان بر دیوار ضمانت نریختنش بود بگذریم و به «دندان مار» برگردیم، به سکانس درگیری احمد و عبدل. جایی که رضا چون مرشدی که خود مراد از دست داده، راه و رسم آدم بودن را آن‌گونه که نوری سال‌ها پیش به دانیال آموخته بود، به احمد نشان می‌دهد اما خودش که پیداست چه سوارانی در تن‌اش دویده‌اند توان ماندن در دود کور کننده‌ی این نبرد را ندارد. احمد و عبدل گره خورده در هم در میان شعله‌های آتش گم می‌شوند. رضا در نمایی مسلط بر قاب و تماشاگر باز هم در برابر باد، چون ناخدایی که بر عرشه کشتی ایستاده احمد را چشم انتظار است که چون اسفندیار زنده، پاک و سربلند از دل آتش بیرون آمده و چشم در چشم رضا از قلب ماه به سمت او قدم برمی‌دارد.