بایگانی‌ها

شکوه زندگی

شکوه زندگی
شکوه زندگی

 

 

ترجمه:ارغوان اشتری

دنیای تصویرآنلاین- بیش از صد نقش ماندگار در کارنامه‌ای که از سال 1960 آغاز شده،هنوز چنته هالیوود را برای نقش‌های جان‌دار  سر آنتونی هاپکینز خالی نکرده است.در گذشته این بازیگر 81 ساله ولزی بیشتر از سهمش نقش‌های برجسته قاتلان روانی، مردان انگلیسی خود دار وسختگیر در آستانه فروپاشی عاطفی،نوابغ عرصه هنر که در قرن بیستم تاثیرگذار بودند و شخصیت‌های شکسپیری را درسینما ایفا کرده است. خیلی از بازیگران پس از شش دهه بازیگری از تب و تاب  و هیجان روزهای اولیه مقابل دوربین فاصله می‌گیرند، اما هاپکینز این گونه نبوده، او با آن نگاه نافذ و پرحرارت  چشمان آبی‌اش، موهای تنک،صدای خوش نوا و زیر تیغ جراحی رفته کماکان درخشان است.

او زندگی خصوصی اش را کماکان خصوصی نگه می‌دارد، باوجودی که در صفحه شخصی خود در اینستاگرام علاقمندانش را بیشتر با محیط شخصی خود آشنا کرده است.
سال گذشته او نقش پاپ بندیکت را در «دو پاپ» کنار جاناتان پرایس ایفا کرد.
از سوی دیگر برد پیت در «روزی روزگاری در هالیوود»درخشید. این دو ستاره که به دو نسل متفاوت تعلق دارند در «افسانه پاییزی» و «ملاقات با جو بلک» کنار هم ایفای نقش کرده بودند. در ماه اکتبر سال گذشته(در دورانی که پاندمی ویروس کرونا دنیا را زیر و رو نکرده بود) در هتلی در بورلی هیلز این دوستاره مقابل هم می‌نشینند و گفت وگوی خواندنی را رقم زدند. این دو در این مصاحبه به سینما،انسانیت و لغزش‌ها در زندگی می پردازند.

در ادامه این مصاحبه را می‌خوانید:

                

برد پیت:به سرنوشت اعتقاد داری؟ منظورم خود سرنوشت یا شهرت نیست. بلکه رویدادهایی که محتوم است.

آنتونی هاپکینز:بله، دارم.

برد:در چندسال اخیر من به سرنوشت اعتقاد پیدا کرده‌ام.چطور توصیفش می‌کنی؟

آنتونی:من خواب فیل‌ها را می‌بینم.دلیلش را نمی‌دانم. وقتی بچه بودم،فیلمی به نام «پسر فیلی»(1937،رابرت فلاهرتی) دیدم.فیل،سابو شخصیت اصلی را درون جنگل با خود می‌برد، یادم می‌آید با پدربزرگم فیلم را تماشا کردم.تعبیرم این است که من روی این هیولای بزرگ، حال هر چه هست، زندگی نشسته‌ام. انتخاب ناخودآگاهی داشتم و روی این حیوان بزرگ و قدرتمند نشستم.وهر جا که مرا ببرد، می‌روم. فکر می‌کنم اتفاقی است که برای آدم‌هایی مانند من و شما می‌افتد.چرایی‌اش را نمی‌دانیم. شاید آرزوی فرار از چیزی باشد.ولی حالا ایمان آورده‌ام که نمی‌توانیم بابتش اعتبار یا سرزنش برای خود قائل باشیم.

برد:من هم حس شما رو دارم.مسلما درباره  مساله «اعتبار» حس شما را دارم. در حال حاضر دارم با «سرزنش» کلنجار می‌روم.

آنتونی:سرزنش چیست؟

برد:دارم  سرزنش را درک‌ می‌کنم،سرزنش عمل واقعی بخشودن خود برای تمام انتخاب‌هایی است که به آنها افتخار نمی‌کنم.اینکه برای آن قدم‌های اشتباه ارزش قائل بشوم چون قدم‌های اشتباه من را به بینش رساندند و باعث رسیدن من به چیز دیگری شدند.شما نمی‌توانید یکی را بدون دیگری داشته باشید.سرزنش را همچون ویژگی می بینم که در این مقطع از زندگی بازوانم را دورش حلقه کرده‌ام. اما قطعا احساس نمی‌کنم بتوانم اعتباری را برای چیزی در زندگی برای خودم قائل بشوم.

آنتونی:خوانده ام با مسائلی مانند اعتیاد به الکل و چنین چیزهایی درگیر بودی.

برد: این را به عنوان آسیب به خودم، یک جور فرار می‌دیدم.

آنتونی:لازم بود.

برد: تاحدودی، بله.

آنتونی:سال‌ها پیش من خودم نیاز به پنهان کردن این موضوع داشتم.

برد:یادم هست در دوران فیلمبرداری «ملاقات با جو بلک» در موردش صحبت کردی.نوشیدنی‌های الکلی را کنار گذاشته بودی.

آنتونی:چهل و پنج سال تقریبا اعتیاد داشتم. نمی‌خواهم در این مورد موعظه گر باشم.

برد: من هم.

آنتونی:اما حالا که نگاه می‌کنم،فکر می‌کنم:«چه موهبت بزرگی بود،چون دردناک بود.» من کارهای بدی انجام دادم. اما از جهتی همه اش دلیلی داشت. وعجیب است که گذشته را مرور می کنم و فکر می‌کنم:«خدا، همه این کارها را من انجام دادم؟»اما انگار ندای درونی به من می گوید:«گذشت. تمام شد.بگذر.»

برد:پس شما همه اشتباهاتت را در آغوش می‌کشی.داری می‌گویی:« اجازه بده لغزش‌ها، خجالت زدگی‌مان باشد.زیبایی در آن وجود دارد.»

آنتونی:عالی.

برد:موافقم.من این روزها دارم می‌بینم.به نظرم در دورانی زندگی می‌کنیم که بی‌نهایت قضاوتگر شده ایم و به سرعت با مردم مانند شی یکبارمصرف رفتار می‌کنیم. همیشه اهمیت فراوانی برای اشتباهات قائل می‌شویم. اما قدم بعدی که بعد از اشتباه برمی‌داریم،چیزی است که حقیقتا شخصیت ما را تعریف می‌کند.همه ما اشتباه می‌کنیم. اما گام بعدی چیست؟ به لحاظ فرهنگی ما  ظاهرا صبر نمی‌کنیم تا ببینم قدم بعدی آن فرد چیست.و این بخشی است که من بسیار جذاب تر و جالب تر می دانم.

آنتونی: همه ما در زندگی گند زده‌ایم.

برد:«بی خیالش». این عبارت از اولین جملاتی است که از شما در دوران فیلمبرداری «افسانه پاییزی» شنیدم.وقتی که تازه فرصت بازیگری پیدا کردم.و این همیشه در ذهن من مانده. گویی یک تم ، یک اصل راهنما باشد:«بی خیالش».

آنتونی:یکبار از کشیشی پرسیدم:«کوتاه ترین عبارت نیایش در دنیا چیست؟»گفت:«بی خیالش.» این نیایشی برای رهایی است. فقط بگو:«بی خیالش. هیچ چیزی مهم نیست.مهم ترین چیز لذت بردن از زندگی است، همانگونه که هست.زندگی شما امروز،شگفت انگیز است.

برد:همه چیز نسبی است، نه؟

آنتونی:من در زندگی خیلی کله شق بودم.نمی‌توانم باور کنم الان اینجا هستم.

برد:شما مثل همیشه خشن هستید شما مثل همیشه احساس قدرت می کنید. شما مثل همیشه پر جنب و جوش هستید.

آنتونی: و شما مثل همیشه خاکی هستی.

برد:تا حدودی این سرعت سنج من است.اما در مقاطعی گاهی سرعت سنج را از دست دادم.گاهی به این سرعت چسبیدم.می‌توانم سرعت سنج را از دستش بدهم، دستم را از فرمان(زندگی) بر‌دارم.

آنتونی: شما انسان هستی.

برد:من انسان هستم. این افتخار را دارم که گاهی اوقات با فرانک گری بگردم. او سال گذشته 90 ساله شد و مثل همیشه خلاق است و برخی از ساختمانهای بزرگ زمانه ما را خلق می کند. و این باعث می شود باخودم فکر کنم ، :«ما انسان هستیم ، می خواهیم هدف داشته باشیم ، می خواهیم در زندگی خود معنا داشته باشیم.» اما کلید رسیدن به این مهم ، دو چیز است : خلاق ماندن و بودن در کنار افرادی که دوستشان داریم.

آنتونی:دقیقا. من بسیار افتخار می کنم که شما این کار را انجام می دهید ، زیرا قدرت طبیعی زندگی را درون خودتان دارید. در دوران فیلمبرداری «ملاقات با جوبلک» ، شما خیلی ساکت بودید و مشکلی ایجاد نمی کردید. من سرصحنه دردسرساز بودم.

برد:من در واقع زمان تولید آن فیلم دوران سختی را پشت سر گذاشتم. احساس می‌کردم بسیار دست و پام بسته است. احساس آزادی نمی کردم.

آنتونی:حس آزادی نداشتی؟

برد:به هیچ عنوان.در زمانی که «افسانه پاییزی» را بازی کردم،حس خیلی خوبی آنجا در من به وجود آمد. «دوپاپ» چطور بود؟فیلم جذاب است. تماشای شما و جاناتان پرایس شبیه به تماشای نواک جوکوویچ و رژه فدرر در فینال (مسابقه تنیس ) بود. سکانس‌های شگفت انگیزی داشت. کاری که شما دو تا انجام دادید،خاص بود.

آنتونی:خب، خاص بود.من قبلا جاناتان را نمی‌شناختم.خیلی بگو و بخند داشتیم دوران فیلمبرداری.چون نام او اول صفحه برای خوانده شدن سرصحنه بود و من بهش می گفتم اما «من لقب سر دارم.»

برد(می‌خندد): عالی.

آنتونی:کارگزارم زنگ زد و پیشنهاد «پاپ» را داد. گفتم باشد. کمی تحقیقات کردم.تحقیقات نه.اما تلاش کردم به حقیقت ماجرا پی ببرم بدون آنکه خیلی در داستان عمیق شوم.به رم رفتم.شبیه همان جمله ای که جان وین می گفت.«یک سال در منومن ولی بگذرون ، دیگه نباید نقش آفرینی کنی.»

برد:سکانس‌های بلندی در «دو پاپ» است که دوستشان دارم.اما به نظر نمی‌رسد در تجربه سالن سینما تماشای این سکانس‌ها چندان دلپذیر باشد.درک می کنم که ابتدا «دو پاپ» در سالنهای سینما به نمایش در می آید و سپس در نت فلیکس پخش می شود.واقعا داشتن این سرویس های پخش آنلاین را دوست دارم.چون موضوعات  جسورانه ای می بینم. موضوعاتی می‌بینیم که استودیوها جرات سرمایه گذاری روی آن را ندارند.

به واسطه سرویس های استریم هنرمندان می توانند ریسک کنند.احساس می کنم سینما بیشتر و بیشتر به نمایش فیلم‌ها تقلیل پیدا می‌کند ، چیزی که احساساتی تر است. جمله من را منفی  تعبیر نکنید ، اما من می بینم که کارهای تفکربرانگیزی بیشتری مانند “دو پاپ” در حال ساخت اند ، و از این بابت بسیار سپاسگزارم.

آنتونی: سرویس‌های استریم فوق العاده اند. من دوباره «درخت زندگی» را تماشا کردم و بعد دوباره به سراغ تماشای فیلم «خط باریک قرمز»به کارگردانی ترنس مالیک رفتم.. من سریال های شگفت انگیز ، مجموعه‌های انگلیسی ، برنامه‌های اپیزودی را(در سرویس‌های آنلاین) تماشا می‌کنم.

برد:«کشتن ایو» خوب بود.

آنتونی:«Happy Valley» را دیده ای؟

برد:ندیدم.

آنتونی:من دیگر علاقمند پروپاقرص فیلم‌ها نیستم.استثنا هست. برای تماشای «روزی روزگاری در هالیوو»(تارانتینو) به سینما رفتم. چندان اهل تماشای فیلم‌هایی نیستم که با تمهید پرده سبز ساخته می‌شوند. چندتایی دیده ام، جالب اند.اما نظر من را جلب نمی‌کنند.کمی برای این مدل فیلم‌ها پیر شده‌ام.

برد:دقیقا همینطور است.

آنتونی: مردم از من در مورد موقعیت های فعلی زندگی سؤال می کنند ، و من می گویم ،من نمی دانم ، من فقط یک بازیگر هستم. من هیچ نظری ندارم. بازیگران بسیار احمق هستند. نظر من دیگر هیچ ارزشی ندارد. هیچ مناقشه‌ای برای من وجود ندارد ، بنابراین مرا درگیر نکنید ، زیرا نمی خواهم درگیر مناقشات بشوم . 

برد:احساس  من هم مشابه است. اهمیتی نمی‌دهم.خوشحالم که همیشه همه چیز در حال توسعه و تغییر است و شکایت داشتن خیری نمی‌رساند. شما با هرچه در اختیار دارید، کار میکنید.همانند فرمت دیجیتال، دارند آثار خوبی به فرمت دیجیتال می‌سازند.بنابراین تاسف نمی‌خورم که کمتر و کمتر از نگاتیو استفاده می‌شود.چه مسوولیتی احساس می‌کنید، زمانی که نقش شخصیت‌های واقعی را  دارید بازی می‌کنید؟هیچ راهی وجود ندارد که ذره به ذره  زندگی واقعی آن شخص را جان ببخشید اما هدف شما جوهره زندگی اوست، نه؟

-الیور استون نقش نیکسون را به من داد.یادم است فکر می‌کردم که «چرا آن نقش را به من داده؟»و الیور پاسخ داد.«چون مصاحبه‌های درباره تنهایی تو خواندم.این نیکسون بود.» پس من فیلم‌های نیکسون را تماشا کردم. به یوربا لیندا، کالیفرنیا رفتم تا خانه‌ای را که نیکسون متولد شد، ببینم.بیل کلینتون به من گفت وقتی رئیس جمهور شد، هر هفته به نیکسون زنگ می‌زد.

برد:واقعا؟

آنتونی:از نیکسون درباره روسیه و چین سوال می‌پرسیده.کلینتون درباره نیکسون گفته که او سیاستمدار برجسته‌ای بود.اما چیزی درون اون  وجود داشت که بسیار ناامن بود.استون تلاش کرد نیکسون را همانچه بود به تصویر بکشد:نه خوب نه بد.مردی که اشتباه می‌کند همانگونه که همه اشتباه می‌کنیم.ایفای نقش او برای من بسیار احساسات برانگیز بود. می‌توانم حس فضاحت اجبار به استعفا و بعد تحقیر خداحافظی با ریاست جمهوری را درک کنم.

برد:سوار هلی کوپتر می‌شود.

آنتونی:و سپس درباره همسر نیکسون خواندم. او تاب دیدن دریاچه کاخ سفید را  نداشت زمانی که هلی کوپتر از زمین برمی‌خاست.

برد:از نگاه انسانی، داستان جذابی است.لحظه ماندگار برای من زمانی است که نیکسون-شما- می‌پرسی:«چرا من را دوست ندارند؟»

آنتونی:دقیقا. شما رنج را در او می‌بینی. به فکر فرو می‌روی که آیا من بهتر از او هستم؟خیر. بهتر از او نیستم.من فسادهای اخلاقی خودم را دارم.

برد:از لحاظی به سرنوشت برمی‌گردد.

آنتونی:بله. چرا ما این کارها را انجام می‌دهیم؟ایده ای نداریم. نمی‌دانم چرا تمام عمرم نوشیدنی‌های الکی نوشیدم.می‌نوشیدم، چون تنها کاری بود که بلد بودم.وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم:«بد نبود.اما نمی‌خواهم تکرارش کنم.» چون کمی آسیب رساند.اما من بخاطر کاری که انجام دادم از مردم پوزش خواستم.همه اینها  بخشی از  زنده بودن است. و قدرتی که درون همه ما  است:بخشایش. تمام شد.فراموشش کن. ازش بگذر.

برد:چه زیبا گفتی.و این باعث می شود فکر کنم چقدر مستعد هستیم که بخواهیم مسائل را با رنگ سیاه و سفید ببینیم ، و در واقع خاکستری ها را بررسی نکنیم.

آنتونی:یک مستند شگفت انگیز درباره مارلون براندو ساخته شده.سکانسی از او و پدرش در مستنداست.مارلون براندو بزرگترین بازیگر  بود اما پدرش هیچ گاه  این را به رسمیت نشناخت.نمایی از پدر مارلون است که کنار پسرش نشسته. مایک والاس می‌پرسد:«خب، نظر شما نسبت به موفقیت‌های پسرتان چیست؟» پدر می‌گوید:«بله. خوبه.» و شما رنج را در مارلون می‌بینی. من گریه کردم. مساله در مورد این است که افتادن کلاه هم من را به گریه می اندازد چون همه چیز تحت تاثیرم قرار می‌دهد، زیرا پیر شده ام.درون مان  دیواری که تمام دفاعیات ما پشتش قرار گرفته ذره ذره  دارد جمع می شود. آیا گه گداری گریه می‌کنی؟

برد:من کاملا به «خشک چشمی» مشهورهستم.این اصطلاحش است؟من در 20 سال گذشته گریه نکرده ام. و حالا که خودم را در مرحله آخر زندگی می‌بینم، بیشتر تحت تاثیر قرار می‌گیرم،تحت تاثیر،فرزندانم،دوستانم، اخبار. فقط تحت تاثیر قرار می‌گیرم.فکر می‌کنم نشانه خوبی است.نمی‌دانم قرار است به چی منتهی شود.اما فکر می‌کنم نشانه خوبی است.

آنتونی: پی می‌بری هرچه پا به سن می‌گذاری،دلت می‌خواهد گریه کنی.

برد:واقعا؟

آنتونی:بله.مساله اندوه نیست.مساله شکوه زندگی است.

برد:من اندازه ای که در صورت شما در روز اول بشاشیت دیدم الان هم می بینم حتی اگر بیشتر نشده باشد.من چند سال گذشته دریک استودیو مشغول مجسمه سازی بوده‌ام.دوست مشترکمان می گفت که شما مانند  یک بانشی نقاشی می کشید.مساله نقاشی چیست؟ برای من  فرمی از خلاقیت است.اما  چرا نقاشی برای شما پرمفهوم است؟

آنتونی:برای من پرمعناست چون من را از دردسر دور نگه می‌دارد.من را از خیابان ها  دور نگه می‌دارد.قبل از اینکه من و استلا ازدواج کنیم.او فیلمنامه هایی را که می خواندم  با طراحی هایی از من در گوشه صفحات دیده بود.به من گفت :«می خواهم برای مراسم ازدواج نقاشی بکشی به عنوان هدیه ازدواج»گفتم که من نمی توانم نقاشی بکشم. استلا  پاسخ داد:«پس اینها چیست؟فقط نقاشی بکش.» او نقاشی‌ها را قاب کرد  و هدیه داد.بعد گفت:«حالا از تو می‌خواهم نقاشی کشیدن را شروع کنی.»گفتم نمی‌توانم. استلا گفت:«بخاطر نقاشی ها زندانی ات می کنند؟نقاشی بکش.» من استودیویی پر از بوم ساختم و شروع کردم به نقاشی. کم کم نقاشی ها را فروختم. در استودیو در مالیبو، چند نقاشی ام به دیوار آویزان است،استن وینستون که هنرمند به نامی است یکبار برای صرف غذا نزد ما آمده بود. برای قضای حاجت به به استودیو آمد.من هم در استودیو بودم.پرسید:«این نقاشی ها کار کیست؟»گفتم من کشیدم. پرسید:«چرا صورتت را درهم کشیدی؟»

پاسخ دادم:«من آموزش ندیده ام.» گفت:«یک کلاس هم نرو. تو استعداد داری.هنرمندی. می‌توانی نقاشی بکشی.من نمی‌توانستم چون  یک نقاش تحصلیکرده هستم. اما تو رهایی.»

برد:هیجان انگیز نبود وقتی پی بردی که چیزهای زیادی برای کشف وجود دارد.چیزهای جدیدی که شما انجامش را دوست داری؟

آنتونی:مردم می گویند ، “الهام شما چیست؟” من می گویم ، “من هیچ الهامی ندارم. می روم داخل استودیو ، به بوم نگاه می کنم ، و فقط روی آن نقاشی می کنم. 

برد:چه مدت می‌توانی خودت را غرق نقاشی کنی؟

آنتونی:تمام روز را.

برد:می‌بینم بعضی از روزها در استودیو، به سختی،تنهایی و یکنواختی می‌گذرد. بعضی از روزها را  زیبا و پراحساس می‌یابم.همه چیز جاری است و این عالی است.

آنتونی:زیباست،نه؟

برد:در مقام بازیگر، کاری که ما انجام می‌دهیم یک ورزش گروهی است.در فیلمسازی همه درگیر هستند.ما آنچه باید مشارکت کنیم در روند فیلمسازی به اشتراک می‌گذاریم.بعضی اوقات نتیجه کار بهتر از چیزی است که در روز مقابل دوربین ایفا کردیم. بعضی اوقات ضعیف تر از آن چیزی است که ارائه دادیم. اما این یک تلاش تیمی است من واقعاً مجذوب مجسمه سازی طولانی و نیاز به انجام کاری مستقلانه می‌شوم. احساس می کنم کاری معنوی است.

آنتونی:انجام این کار برای اشتیاق ، لذت مطلق ، نیروی زندگی مهم است ، اما زیاد جدی نگیر.

برد:بی خیالش.

آنتونی:«بی خیالش» جواب می‌دهد.فکر می‌کنم در این لحظه این جا نشسته ام و احساساتم را به راحتی بیان می‎کنم. اما کودکی درون من است.من عکسی از خودم  در تلفن همراهم دارم از زمانی که پسر بچه کوچکی در ساحل بودم. به او نگاه می‌کنم و می گویم:«ما کارمون درست بود، بچه.»

برد:وقتی شما این  جمله را می‌گویی، فکر نمی‌کنم منظورتان موفقیت‌های دنیوی باشد.

آنتونی.نیست.

برد.فکر می‌کنم دارید از مسابقه انسانیت صحبت می‌کنید.

آنتونی:خب، وقتی اولین خاطراتمان ساخته می‌شود، رازآلود است.من می‌توانم آن روز در ساحل کنار پدرم را بخاطر بیاورم.من گریه می‌کردم چون آبنبات کوچکی را که پدرم در ساحل به من داد گم کردم. گم شدن یک آبنبات پسر بچه کوچک را ترسانده بود.پسر بچه ای که در سرنوشتش بود بزرگ شود،در مدرسه یک کودن باشد،ناکارآمد، تنها، خشمگین و تمام این چیزها بشود. به او نگاه می‌کنم و می‌گویم:«کارمون خوب بود.» نکته اینجاست که روزی همه ما می رویم.والدین ما می میرند.بیشتر دوستانی که می‌شناختم، درگذشتند. روزی حومه ونیز رانندگی می‌کردم با خودم فکر می‌کردم:«همه اش رویا بود.چه تلاشی برایش انجام می دهیم.همه اش یک توهم است.اما این شکوه زندگی است.شکوه مطلق جستجوی زندگی در همه چیزا. »

و من حالا بیشتر از هر وقتی آگاهی پیدا کردم.شکوه آنجاست، در گربه، در سگ ام، درون شما.چه چیز دیگری می تواند باشد؟ پریدن گربه ام را به لبه باریک شومینه  را تماشا می کنم.او کتاب نمی‌تواند بنویسد.هیچ چیزی از فلسفه و ریاضی نمی‌داند.اما چطور می‌تواند این گونه بپرد؟ کاملا هیجان انگیز است.

برد:با گوش دادن به حرف‌های شما متوجه می‌شوم،هرچه پیرتر می‌شویم،کمتر فکر می کنیم.توانایی داریم شاهد  زیبایی و شگفتی شویم که در اطرافمان و در ریزترین جزئیات است.چیزی که در جوانی از دست می‌دهیم.

آنتونی:در جوانی سرمان شلوغ است.

برد:با گستاخی های مان.

آنتونی:اما این بخش لازمه بزرگ شدن است.آیا نیروی فزاینده زندگی را احساس می کنی؟

برد:خیلی زیاد.

آنتونی:در  شما نمایان است.

برد:واقعا این را  در دنیای بیرون احساس می‌کنم.در طبیعت احساسش می‌کنم.که لحظاتی را در دوران کودکی در  طبیعت گذراندم.اما حالا بیشتر به آن آگاهی دارم. و با آن نیروی فزاینده زندگی هماهنگ تر هستم. پراست از راز و شگفتی. و  از آن لذت می‌برم.

آنتونی:عالی است،نه؟

منتشر شده در ماه اکتبر 2019.