بایگانی‌ها

فنا شده یا در باب فنا شدن؟!

فنا شده یا در باب فنا شدن؟!
فنا شده یا در باب فنا شدن؟!

کسری ولایی

عوارض جانبی خلاقیت

فیلم جدید لوک بسون تا به اینجا موفق شده لقب بزرگترین شکست سینمایی سال را برای خودش کنار بگذارد. عنوانی که این روزها دستیابی به آن خیلی هم کار سختی نیست و استودیوهای بزرگ نشان داده‌اند که خوب راه به باد دادن بودجه‌های چند صد میلیون دلاری را می‌دانند. دیگر چه برسد به گران‌ترین فیلم مستقل تاریخ و اروپا. اتفاقا بهترین راه برای شروع بحث درباره «والرین و شهر هزار سیاره» مقایسه آن با «عنصر پنجم» فیلم موفق بسون در دهه نود است. اگر «عنصر پنجم» به‌نظرتان لوس و احمقانه بود، طبیعی است که سراغ «والرین و…» نروید. اما اگر آن فیلم را دوست داشتید باز هم فرقی نمی‌کند، چون بسون بعد از «لوسی» باز هم می‌زند توی ذوق و یک علمی-تخیلی نُنُر را می‌گذارد جلوی‌تان.

کامیک‌های بلژیکی معمولا پر اند از ایده‌های بصری و روایی شگفت‌انگیز و به‌خوبی از منطق داستان کوتاه و روایت‌های دنباله‌دار برای خلق درام‌های جذاب و کوچک استفاده می‌کنند. اما تجربه نشان داده که در اقتباس سینمایی از این کامیک‌ها معمولا احتمال شکست بیشتر است، مخصوصا زمانی که فرمان در دست فرانسوی‌ها باشد. کامیک‌های «والرین» هم در تبدیل به زبان سینما تلف شده و تنها چیزی که از آن به جا مانده تصویرسازی‌های خلاقانه ژان کلود مزی‌یر است.

مشکل اصلی فیلم از عدم تعادل در خلاقیت می‌آید. برخلاف تصور عمومی، در یک فرایند خلاقانه حتما به مرزهای نامرئی از جنس منطق برای محدود کردن آفرینش خیالیِ رها نیاز داریم. چیزی که می‌شود اسمش را گذاشت همکاری نیمکره‌ی چپ و راست مغز یا تعادل میان ورِ بالغ و کودک ذهن.  «والرین و …» شما را زیر رگباری از ایده‌های دیوانه‌وار غرق می‌کند اما نمی‌تواند جهان منطقی‌اش را به تماشاگر بقبولاند. انگار هر لحظه ممکن است یکی از شخصیت‌ها از جیبش اسلحه عجیبی در بیاورد که فیل را دود می‌کند یا فیل سخنگویی از طرف دیگر بپرد جلوی صحنه و شروع کند به عربی رقصیدن! هرچه پیش می‌روید کمتر تحت تاثیر قرار می‌گیرید و با خودتان می‌گویید که لعنتی اینجا چه خبر است؟ انگار وسط یک پارتی جنون‌آمیز با کسانی که نمی‌شناسید گیر افتاده‌اید. منطقی وجود ندارد که درام و ایده‌های خیال‌انگیزش بر روی آن استوار شود و برای همین قطار فیلم به هر سمتی می‌تواند برود و می‌رود!

خلاقیت ناقص، خط داستانی کوتاه و ماجراجویی‌های بی‌دلیل به کنار، چیزی که مانند کامیک‌ها قرار است تماشاگر را به دنیای فیلم و شخصیت‌ها بچسباند و با خودش بکشد دو شخصیت اصلی یعنی والرین و لورلین و رابطه میان آنها است. آنچه که در فیلم می‌بینید دو تا بچه خوشگل اند که انگار از لای مجلات مد یا ریلیتی‌شوهای ام‌تی‌وی بیرون کشیده شده‌اند و همان اول با تماشای سر و کله زدن آنها احساس می‌کنید که در بیست و چند سالگی هم برای دنبال کردن چنین قصه‌ای زیادی پیر شده‌اید!

پله پله تا فنا

به نام فیلم یعنی «اوقات خوش» توجه نکنید. در مدت تماشای آن اوقات خوشی در انتظارتان نیست. فیلم درباره آدم‌هایی است که به ته خط رسیده‌اند، آدم‌هایی که در جنگل آسفالت شهر حکم قربانیان اول هرم غذایی را دارند. در نماهای بسته‌ی پرشمار فیلم باید زل بزنید به چشمان این موجودات بخت برگشته و از پیش فنا شده تا بدانید چیزی نمانده که از دستش بدهند. فیلم با یک سرقت از بانک شروع می‌شود و بعد از آن گره‌ها، چاله‌ها و چاه‌ها از راه می‌رسند.

 فیلم‌های سرقتی دو مدل اند. معمولا کسانی دنبال فیلم سرقتی می‌روند که هنوز روحیه‌ی شورشی خود را نکشته‌اند و می‌خواهند از دنیای بیرونی و زندانی به بزرگی شهر و جامعه انتقام بگیرند. سرقت تبدیل می‌شود به مسیری برای رستگاری و نجات شخصیت‌ها. در مدل دوم، سازنده فیلم از آنهایی است تلخی عالم را سر کشیده‌ و فهمیده‌ که راه نجاتی وجود ندارد، خواسته یا ناخواسته فیلمش سر و شکل روشنفکرانه پیدا می‌کند و منتقدان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. از تشویق طولانی در جشنواره کن به راحتی می‌توانید حدس بزنید که «اوقات خوش» از کدام دسته است.

فیلم جمع و جور برادران سفدی یادآوری آثاری است که در نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت و دهه‌ی هفتاد میلادی تحت تاثیر موج نو ساخته می‌شدند؛ فیلمی که نصف بازیگرهایش را واقعا از کوچه و خیابان پیدا کرده‌اند و قرار نیست در آن دزدها فیلسوف‌های به بن‌بست رسیده باشند که با قدم زدن زیر چراغ‌های نئون به سوال‌های بی‌جواب هستی فکر کنند. این‌جا دزد قصه آدم در‌به‌دری است که با همان عقل نصف و نیمه‌اش مدام دست و پا می‌زند و چون می‌داند که صاف دارد می‌رود به سمت فنا، از فنا کردن بقیه هم ترسی ندارد.

«اوقات خوش» از آن فیلم‌هایی است که هر پنج دقیقه یک بار از خودتان می‌پرسید ارزش ادامه دارد یا نه؟ رابرت پتینسون بخش عمده‌ای از تماشاگران را قانع‌ می‌کند که تلاش او برای تبدیل شدن به یک خلافکار خرده‌پا و غلت زدن در چرک را از دست ندهند. ولی در کل برای کسانی که حوصله‌ی فیلم‌های مستقل آمریکایی باب طبع جشنواره‌های اروپایی را ندارند، فیلم تکان‌دهنده نیست و در بیشتر اوقات معمولی و خسته‌کننده به نظر می‌رسد. در پایان، ایده‌های بصری، مثلا رنگ قرمزی که مانند داغ ننگ بارها صورت پتینسون را می‌پوشاند، و تم کلی تلاش برای وحشی ماندن و رام نشدن همراه تماشاگر می‌ماند و در ذهن ته‌نشین می‌شود. «اوقات خوش» با زحمت چند ساعت از زندگی آدم‌های بازنده‌ای را به تصویر می‌کشد که رسیدن به بن‌بست کار روزمره‌ی آنها است.

هفت صبح