حسین جوانی
آنطور که شایع شده، دورنمات با پیشنهادِ نگارش داستانی پلیسی به سراغ ناشرین میرفته تا هزینههای درمانی خود و همسرش را تأمین کند و بالاخره موفق میشود پیشپرداختِ نوشتنِ داستانی را دریافت کند که هنوز شروع به نوشتنش نکرده. دو داستانِ سوءظن و قاضی و جلادش اینگونه شکل میگیرند و بازرس برلاخ خلق میشود. شاید بتوان گفت درونمایهی اصلی داستان برای اولین بار از زبان همسر دورنمات بیرون آمده؛ او مطمئن بود دورنمات این پول را از جایی دزدیده؛ هر چند قرار بود این پول خرج درمان خود او شود. این شک اخلاقیِ همسرِ دورنمات، به سوءظنی ختم شده، که درونمایهی اصلی داستانِ سوءظن است.
داستان از جایی شروع میشود که (پس از اتفاقاتی که در داستان قاضی و جلادش رخ داد،) بازرس برلاخ دوران نقاهتاش را در بیمارستان طی میکند و به اشارتی از سوی دوست و پزشک معالجش درگیر سوءظنی خطرناک میشود. برلاخ، بازرس پیر و مریض احوالیست که در آستانهی بازنشستگی قرار دارد و شاید به کمک عمل جراحی و استراحت، یک سال دیگر زنده بماند. اما خودخواسته درگیر موضوعی میشود که برای دیگران تنها یک شباهت ظاهری میان دو عکس است: «سوءظن چیز وحشتناکی است و حاصل وسوسهای شیطانی. هیچچیز اندازهی سوءظن، آدم را خراب نمیکند. خودم دقیقاً میدانم و خیلی وقتها هم به شغلم لعنت میفرستم. آدم نباید خودش را گرفتار سوءظن بکند». چنان که پیداست، برلاخ هنوز درگیر مفاهیمیست که باید در جوانی پاسخی برای آنها مییافت: عدالت، مبارزهی خیروشر و تلاش برای ساختنِ دنیایی بهتر، تنها بخشی از دلمشغولیهای ذهنی برلاخ هستند که او هنوز هم پاسخی برای آنها نیافته است. پلیسی جنایی که از دیدن جسدها و خواندن گزارش کالبدشکافی طفره میرود، با مسائل به روشهای شخصی خودش مقابله میکند و حالا از روی تخت بیمارستان میکوشد معمای جنایت بدین بزرگی را حل کند. ازاینرو شاید بتوان گفت برلاخ انسانی ناتمام است که دورنمات در دو داستان قاضی و جلادش و سوءظن، کوشیده او را به کمال انسانیاش برساند. این به کمال رساندن نه بهمعنای رساندن او به درک دنیا و پیرامون اوست، بلکه فراهمکردنِ شرایطیست (هر چند در قالب داستانی) تا برلاخ از روش شخصیاش برای حل پروندههایی بهره ببرد که در حالت دیگر به سرانجامی نمیرسیدند. در واقع این دو پرونده سهم برلاخ در برقراری عدالت در دنیا هستند. هر چند ناچیز و با روشهایی به لحاظ اخلاقی شکبرانگیز اما، برلاخ موفق میشود در پایان عمر ثمرهی نیکی از سالها مبارزه با شَر از خود به جای بگذارد.
دورنمات با خونسردی شخصیتهایی بیهویت را در قالب سخنرانیهای ایدئولوژیک، به داستان وارد میکند و رویهی نازیبای دنیا را به رخمان میکشد تا ببینیم پشتِ نقابِ زیباییهای طبیعت و مفاهیمی که انسانیت از آنها برای تحمل زندگی بهره میبرد، با چه جهان کثیفی مواجهایم. حتا قانون نیز در این راه مفهومی نامعتبر است. همانطور که زن به برلاخ میگوید: « قانون قانون نیست، بلکه قدرت قانون است؛ این شعار بالای آن درهایی نوشته شده که پشت آنها ما داریم تلف میشویم. هیچ چیز در این دنیا آنی نیست که باید باشد. همهاش دروغ است. وقتی میگوییم قانون، منظورمان قدرت است؛ وقتی کلمهی قدرت را به زبان میآوریم، به ثروت فکر میکنیم؛ وقتی هم کلمهی ثروت را از دهن خارج میکنیم، امیدواریم که از گناهان این دنیا لذت ببریم. قانون گناه است، قانون ثروت است؛ قانون توپ و تانک است، شرکتهای بزرگ است، احزاب است. تمام چیزهایی که ما میگوییم منطق دارد، جز این جمله که قانون قانون است.این جمله دروغِ محض است.»
باری؛ دورنمات در سوءظن بیش از دو داستانِ پلیسی دیگرش در مجاورت وسوسهی شیطان گام نهاده است و بیهیچ هراسی از زیادهگوییهای شخصیتهایاش، خواننده را به چالشی بیرحمانه دعوت کرده تا تأکید کند، طبیعیترین انسانها نیز ممکن است خبیث باشند. شاید زیباترین جمعبندی از دنیایی که دورنمات ترسیم میکند را در این داستان از زبان مرد یهودی میخوانیم: «ما که تکوتنها نمیتوانیم دنیا را نجات بدهیم. این کار به همان بیهودگی کار سیزیف خواهد بود. این دنیا نه دست ماست، نه دست قدرتمندها ، نه دست یک ملت و نه دست شیطان که قدرتمندترین است. بلکه دست خداست که به تنهایی تصمیم بگیرد. ما هرکدام به تنهایی میتوانیم کمک کنیم، نه جمعی. حدوحدود گالیور بینوایِ یهودی، حدوحدود همه آدمهاست. ما نباید سعی کنیم دنیا را نجات بدهیم. بلکه باید سعی کنیم تا نگهش داریم. این تنها ماجراجویی واقعی است که در این آخرالزمان برایمان مانده است.»