بایگانی‌ها

مردانگی و تئاتر، جذابیت و شیطان

مردانگی و تئاتر، جذابیت و شیطان
مردانگی و تئاتر، جذابیت و شیطان

دنیا میرکتولی

 

کمتر سینمادوستی در دنیا هست که فیلم «آوای موسیقی/اشک‌ها و لبخندها» (1965) را ندیده باشد. موزیکال دل‌انگیزی که می‌تواند به زیباترین و دلپذیرترین شکل با هر بیننده‌ای از هر نسلی و با هر سلیقه‌ای ارتباط حسی قدرتمندی برقرار کند. بازی‌های فیلم، موسیقی و ترانه‌ها، دیالوگ‌ها، فیلمبرداری، طراحی صحنه و لباس و همه چیز فیلم در اوج است و فیلم را پس از گذشت بیش از پنج دهه، همچنان سرپا و با طراوت نگاه داشته است. کریستوفر پلامر و جولی اندروز در نقش‌های اصلی فیلم درخشان‌اند و به شخصیت‌هایشان آن‌قدر وقار و تشخص داده‌اند که تصور هر بازیگر دیگری در این دو نقش را محال ساخته‌اند. «آوای موسیقی» برای پلامر و اندروز شهرت و محبوبیت جهانی به ارمغان آورد.

کریستوفر پلامر بازیگر جذاب کاناداییِ متولد 1929، همین روزها 88 ساله شد. او با تماشای بازیِ لارنس الیویه در فیلم «هنری پنجم» (1944) به بازیگری علاقه‌مند شد، بازیگری را از بازی در نمایش‌های برادوی در نیمه‌ی اول دهه‌ی 1950 آغاز کرد، و در سال 1958 با فیلم «عشق بازیگری» (سیدنی لومت) وارد عالم سینما شد. به مناسبت زادروز این بازیگر دوست‌داشتنی، نقل قول‌های مشهور او را منتشر می‌کنیم.

-کار کردن با جولی اندروز مثل این می‌ماند که یکی در گوش آدم مدام از عشق و دوستی بخواند.

-{وقتی از او پرسیدند چرا ترجیح می‌دهد در نقش شخصیت‌های بد و شرور بازی کند} شخصیت شیطان جذاب‌تر از خداست.

-{درباره‌ی توانایی انتقال حس درد و رنج} تعداد اندکی از مردم ذاتا این توانایی را دارند؛ مثل چاپلین و براندو. این یک موهبت است. اما می‌توانید یاد بگیرید و وانمودش کنید.

-وقتی اولین بار نامه‌ای هواخواهانه از آل پاچینو دریافت کردم، نمی‌توانستم باور کنم. انگار غیرواقعی بود.

-همانطور که تی. اس. الیوت زندگی خود را با قاشق‌های قهوه اندازه‌گیری می‌کرد، من هم زندگی‌ام را با نمایش‌هایی که در آن‌ها حضور داشته‌ام اندازه می‌گیرم. برای اندازه‌گیری به هر شیوه‌ی دیگری، بیش از حد دری‌وری‌باف هستم.

-تئاتر جای پسران بزدل و نازک‌نارنجی نیست. تئاتر مردان را از پسران مجزا می‌کند.

-اولین باری که پدرم مرا در زندگی واقعی دید (نه در تلویزیون و سینما)، روی صحنه بودم. اتفاق غریب و مرموزی بود. برای شام به بیرون رفتیم و به نظرم مرد دوست‌داشتنی و جذابی آمد. اما تمام حرف‌هایم را به او زدم. (والدین پلامر کمی پس از تولد او، از هم جدا شدند و او نزد خانواده‌ی مادر‌ی‌اش در نزدیکی مونترآلِ کبک، بزرگ شد.)

-{درباره‌ی کار با مایکل لنگام فیلمساز انگلیسی} وقتی در «هنری پنجم» بازی می‌کردم، او (مایکل) بود که زندگی مرا تغییر داد. حرفه‌ام را در واقع مدیون مایکل‌ام.

-{درباره‌ی کار با مایکل لنگام در «هملت»} شخصیت هملت طوری به نظر می‌رسد که انگار به حال خویش ترحم می‌کند. او همیشه از چیزهای فاسد و پوسیده در دانمارک و جهانِ بسیار غم‌انگیز، ناله و شکوه می‌کند. چون هملت از هوش و خرد بالایی برخوردار است، مایکل (لنگام) برای رسیدن به این حس پیشنهاد داد که لحظات ناله و شکایت را به نوعی شگفتی تبدیل کند و همه‌چیز را به عنوان کشفی تازه، تجزیه و تحلیل کند. این روش فوق‌العاده‌ای برای رهایی از خطرِ «ترحم به حال خویش» بود و از لحاظ کارگردانی تکه‌ای عجیب و بسیار ارزشمند بود.

-{وقتی از او خواسته شد که درباره‌ی احساس‌اش به «آوای موسیقی» (1965) تجدیدنظر کند.} این سؤال آزارم می‌دهد و دیوانه‌ام می‌کند. این موضوع هیچ ربطی به فیلم ندارد؛ بلکه تنها دنباله‌‌ی بی‌رحمانه‌ای از فیلم است که ادامه می‌یابد و ادامه می‌یابد و من بسیار بالاتر و فراتر از آن، به بازیگری ادامه دادم و ادامه دادم و باز تنها از این فیلم یاد می‌شود. ای خدای قادر مطلق، مردم چه‌شان شده؟

-{وقتی از او پرسیدند آیا با مشهورترین فیلم‌اش «آوای موسیقی» صلح کرده است، گفت} اوه، خدایا، نه!

-{سال 2011، وقتی درباره‌ی «آوای موسیقی» تجدیدنظر کرد} مردم نسبت به این فیلم به طرزی غیرطبیعی برخوردی احساساتی داشتند. بنابراین همیشه به این فیلم سخت می‌گرفتم. اما چند سال پیش به یک میهمانی عید پاک رفتم و ناچار شدم این فیلم لعنتی‌ را با بچه‌ها ببینم. زندانی شده بودم! و بعد فکر کردم که همه‌چیز به دست آورده‌ام: آهنگ‌ها و ترانه‌های دوست‌داشتنی و نازی‌ها و راهبه‌ها و بچه‌ها. این فیلم تمام‌نشدنی است و بخاطرش سپاسگزارم.

-من در بسیاری از برنامه‌های زنده‌ی تلویزیونی در دهه‌ی 1950 حضور داشتم. چیزی بی‌نهایت صادقانه، خطرناک و پرریسک در پخش زنده‌ی تلویزیون وجود داشت. ما مجبور بودیم سطرهای خود را یاد بگیریم و بدون اینکه با هم برخوردی داشته باشیم، از عهده‌اش برآمدیم.

-{درباره‌ی تلویزیون} نویسندگی در دهه‌ی 1950 عالی بود. اما پس از آن بهترین نویسندگان را داشتیم. هورتون فوت و دیگران آمدند و برای این مدیومِ جدیدِ نوظهور نوشتند. مثل دوزخ و عین یک ماجراجویی هیجان‌انگیز بود! اما امروز تلویزیون کمی پرزرق و برق و بیش از حد راحت شده است.

-{درباره‌ی بازی در نقش مایک والاس -مجری کارکشته‌ی شبکه‌ی سی‌بی‌اس- در فیلم «نفوذی» (1999) ساخته‌ی مایکل مان} قسمت مربوط به مایک والاس مرا جذب این فیلم کرد. چون فکر کردم که برای یک بازیگر، بخش به شدت تکان‌دهنده‌ای است.

-مایک والاس این است. کسی که برای عموم مردم دیدنی است و من از اوایل دهه‌ی 1950 برنامه‌هایش را نگاه می‌کردم. سیگار دود می‌کرد و میهمان‌هایش را خوار می‌کرد و به طرز شگفت‌انگیزی کاملا آزاردهنده و در عین حال جذاب بود.

-{درباره‌ی مایک والاس و تأثیرش روی برنامه‌سازی‌ِ رسانه‌های عمومی) او کار زیادی برای انجام دادن داشت؛ البته با ریسک کردن. او رسانه را درک می‌کرد و می‌دانست چطور می‌توان یک نفر را مقابل دوربین خرد کرد. تلویزیون رسانه‌ی بی‌رحمی‌ست و باید ماهرانه با آن معامله کرد. مایک مرد ترسناک و نفرت‌انگیزی نبود. وقتی با وی ملاقات کردم، به نظرم بسیار دوست‌داشتنی و باهوش آمد. اما می‌دانست که تلویزیون رسانه‌ای بی‌رحم و فوری است. همه‌چیز همین اکنون و در لحظه اتفاق می‌افتد. نمی‌توانید تمرین و تکرارش کنید و نمی‌توانید نسبت بهش بی‌تفاوت باشید. این واقعا همان چیزی است که در مورد تلویزیون وجود دارد. تلویزیون درباره‌ی چیزهایی است که در خیابان‌ها اتفاق می‌افتد؛ همه‌ی جنگ‌های مهیب و همه‌ی چیزهای وحشتناکی که رخ می‌دهد.

-امروز تلویزیون نسبت به قبل، قطعا به صورت ماهرانه‌تر و مدبرانه‌تری رفتار می‌کند. سریال‌های خاصی نظیر «شرلوک» (2010) ساخته می‌شوند که جذاب‌اند و با سلیقه‌ی مخاطبان جوان‌ کاملا تناسب دارند. و نکته‌ی واقعا حیرت‌انگیز درباره‌ی این سریال اینست که نسبت به متن اصلی وفادار مانده. احساساتِ کانن دویلی (نویسنده‌ی اسکاتلندی و خالق شخصیت شرلوک هولمز) در سریال وجود دارد؛ انگار که دویل آن را برای همین عصر نوشته باشد. بندیکت (کمبربچ) بازیگر فوق‌العاده‌ای است و ریتم و ضرباهنگ بازی و واکنش‌های او را دوست دارم. در این مدیوم چیزهایی نادر و حیرت‌انگیز اتفاق می‌افتد.

-{درباره‌ی نپذیرفتن نقش گاندالف در سه‌گانه‌ی «ارباب حلقه‌ها»} نمی‌دانم چرا نپذیرفتم‌اش. فکر می‌کنم باید چهار سال از عمرم را در نیوزیلند می‌گذراندم. کشورهای دیگری هستند که دلم می‌خواهد پیش از مرگم آن‌ها را ببینم. اما ایان مک‌کلن نقش را گرفت و بازی خارق‌العاده‌ای داشت. او نقش‌اش را واقعا گرم و پرمهر ایفا کرد.

-{هنگام دریافت جایزه‌ی “انجمن بازیگران فیلم” برای «تازه‌کارها» (2012)} نمی‌توانم به شما بگویم چقدر لذتبخش است که عضوی از دومین حرفه‌ی قدیمی دنیا باشی. وقتی به تو احترام می‌گذارند، مثل این می‌ماند که با جامی مقدس سرمست شده‌ باشی.

-{بخشی از سخنرانی‌اش هنگام دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای «تازه‌کارها» در سال 2012} می‌توانستم این جایزه را با خوشحالی با اوان مک‌گرگور (هم‌بازی‌اش در این فیلم) قسمت کنم. البته اگر شایستگی دریافت این جایزه را داشتم؛ که ندارم. (با این جایزه نام پلامر به عنوان مسن‌ترین برنده‌ی اسکار در کتاب گینس ثبت شد.)

-اوان (مک‌گرگور) بازی نمی‌کند. او در نقش ساکن می‌شود و البته کاری می‌کند که تو هم بازی نکنی و در نقش زندگی کنی. انگار که یک رقابت است. این حس را به او مدیون‌ام.

-{خطاب به مجسمه‌ی اسکار خود، در مراسم اسکار 2012} تو فقط دو سال از من بزرگتری عزیزم. پس همه‌ی عمرم کجا بودی؟