بایگانی‌ها

معجزه‌ی نُت‌ها/یادداشتی درباره «فلورا و پسرش»

ایمان عظیمی

 

انسان سرگشته‌ی امروزی دم به دم در پی یافتن چیزهایی است که بتواند به‌واسطه‌ی آن‌ها به زندگی خود نور بتاباند و از تاریکی‌ای که بدان گرفتار شده خلاصی یابد؛ جست‌‌وجو برای پیدا کردن معنای زندگی در سال‌های اخیر که بحران‌های اقتصادی و رشد روزافزون فردگرایی دامان جوامع را گرفته و انسانیت را احاطه کرده خواهان بیشتری یافته است. در واقع وجه منفی زیست مدرن که همان بحران‌های عاطفی و روانی‌ست به جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی شهرنشینی افراد بدل شده است و نمی‌توان از آن به سادگی گذر کرد و هرکس ممکن است به شیوه‌ی خود با آن روبه‌رو می‌شود؛ عده‌ای به آب و آتش می‌زنند تا پاسخ را دریابند، بعضی مشکلات را به حال خود رها می‌کنند و برخی دیگر نیز به جواب روشنی که انتظارش را دارند می‌رسند.

جان کارنی در فیلم آخر خود، یعنی «فلورا و پسرش» نیز در سودای رسیدن به معنای زندگی‌ست و آن را در نت‌های موسیقی جست‌‌وجو می‌کند؛ «فلورا» (ایو هیوسن) که خیلی زود صاحب فرزند شده زن جوانی است که با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کند. از سویی نمی‌تواند با پسرش ارتباط مناسبی برقرار کند و از سویی دیگر شرایط مالی‌اش نیز در پی جدایی از همسرش چندان خوب نیست تا بتواند یک زندگی عادی را درست مدیریت کند. او بدون هیچ هدفی به زندگی‌اش ادامه می‌دهد تا اینکه یک گیتار در سطل زباله به‌عنوان تلنگر شرایط را برای وی تغییر می‌دهد.

جان کارنی در «فلورا و پسرش» مخاطب را به تماشای تنگناهای زندگی یک زن نسبتاً تنها دعوت نمی‌کند ولی ما را به دیدن مشکلات او و چگونگی پیدا کردن راهی برای رهایی از آن فرا می‌خواند. فیلم از همان ابتدا ما را نسبت به اتمسفر مفرح و شوخ خود درگیر می‌کند و زهر تلخی‌های گزنده را می‌گیرد تا پایان فیلم جدا از فضای کلی اثر قلمداد نشود. حتی پالت رنگی اثر و ساختار فیلمنامه نیز بیننده را در یک فضای آکنده از سرخوشی قرار می‌دهد تا برخلاف فضای غالب در چنین آثاری همه‌چیز به نااُمیدی ختم نشود و پایانی خوش در انتظار ما باشد.

موسیقی در فلورا و پسرش به‌مثابه یک حلقه‌ی گمشده که اکنون آن را بازیافته‌اند عمل می‌کند و نه‌تنها روابط انسانی افراد با یکدیگر را مورد ترمیم قرار می‌دهد، بلکه پیش از هرچیز ارزش دوست داشتن خود را به یاد کاراکترها می‌اندازد. فلورا با موسیقی تبدیل به انسان بهتری می‌شود و از بلاتکلیفی در‌می‌آید، پسرش دست از شرارت‌های گاه و بی‌گاه برمی‌دارد و علاقه‌اش را پی می‌گیرد، حتی پدر خانواده هم سعی می‌کند کمی مسئولانه‌تر از قبل رفتار کند. پایانبندی اثر و قابی که جان کارنی از این خانواده به مخاطب نشان می‌دهد هم حامل چنین پیامی‌ست؛ در واقع موسیقی به معجزه‌ای کوچک دست می‌زند و کاری می‌کند که فلورا نسبت به خود و ظرفیت‌هایش آگاهی کسب کند.