بایگانی‌ها

 سه‌تا آکورد بلد باش!/نگاهی به سینمای جان کارنی

محسن سلمانی

وقتی صحبت از ژانر موزیکال به میان می‌آید ذهن عادت کردۀ ما ناخودآگاه به سمت فیلم‌های فانتزی، رویاگون و سرشار از رقص و موسیقی پرتاب می‌شود. فضاهایی با دکورهای آن‌چنانی، لباس‌های پُر زرق و برق، گریم‌های اغراق‌آمیز و … بدیهی است که بیان این‌ها به معنی نفی ژانر نیست. حتی در سال‌های اخیر هم اگر فیلمسازانی مثل باز لورمن یا راب مارشال سراغ ساخت موزیکال رفتند تا حدود زیادی به همان شیوۀ کلاسیک پایبند بودند و حتی برای توجیه‌پذیر بودن فرم و فضا، داستانشان را به دهه‌های 40 یا 50 منتقل می‌کردند. فیلم‌هایی نظیر “مولن روژ 2001″، “شیکاگو 2002” و “مری پاپینز 2018”.

اما جان کارنی ایرلندی دقیقا خلاف این مسیر را طی می‌کند. او به وضوح از به کارگیری ساختار کلاسیک و سنتی این ژانر خودداری می‌کند. ساختار فیلم‌های کارنی خیلی قابل تقسیم‌بندی و فصل‌بندی نیستند. سیال‌اند و گریزان از قرارگرفتن در دسته‌بندی‌های مشخص.

داستان فیلم‌های او را می‌شود در چند کلمه بیان کرد: “یک مرد(یا یک پسر نوجوان)، یک زن (یا یک دختر نوجوان) و یک گیتار کهنه”. خودِ این کلمات کلید ورود به دنیای کارنی است. چرا که فیلم‌هایش براساس شخصیت بنا شده و موسیقی مهمترین شخصیت است. شخصیت‌های کارنی همگی انسان‌هایی شکست خورده، از طبقات پایین جامعه و حتی ضد اجتماعی هستند؛ البته از دید جامعه و نگاه حاکم و مسلط. آدم‌هایی فقیر، مهاجر، مطلقه، زنان تنها، مردان شکست‌خورده و نوجوانان عاصی. (پسر بی‌پول و نوازندۀ خیابانی و دخترِ گل‌فروش مهاجر در Once/ تهیه‌کنندۀ الکلی و ورشکسته و دختر موزیسین که به تازگی خیانت دیده در Begin Again، پسران و دختران نوجوان با خانواده‌هایی از هم پاشیده و طرد شده از خانه و جامعه در Sing Street، مادری جوان و مجرد و پسر نوجوان سرکش و خرده دزدش در Flora & Son). اما همگی دارای خمیرۀ انسانی‌اند و در جستجوی یافتن خود و بیرون کشیدن درونشان.

فیلم‌های کارنی بیشتر بر رشد شخصیت‌ها تمرکز دارد. در حقیقت شخصیت‌ها لذت بردن از مسیر و سفر درونی را بیشتر از رسیدن به مقصد و نتیجۀ نهایی ارج می‌نهند؛ همان‌گونه که در تمام چهار فیلمش، هیچ رسیدنی از نوع عاطفی و فیزیکی در کار نیست. ملال، روزمرگی، تکرار، مشکلات شخصی و اجتماعی، شکست روابط و مسائل خانوادگی، همۀ این‌ها هست؛ ولی این‌گونه نیست که در فیلم به شکلی خوشایند محو بشوند و کنار روند. اما زندگی، عشق و عواطف انسانی هم هست. و موسیقی برانگیزانندۀ این وجوه و طناب محکم اتصال آن‌ها به خود و دیگری و عامل بقایشان است. آن‌ها وقتی ساز به دست می‌گیرند یا شروع به خواندن می‌کنند دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهند. برخلاف نمونه‌های کلاسیک هیچ‌چیز متوقف نمی‌شود. زمان نمی‌ایستد. همه‌چیز اطراف شخصیت‌ها جاری و مثل سابق است. فقط آدم‌ها کمی در جهت بلوغ رشد کرده‌اند.

گلن هانسارد آخر شب در خیابانی خالی و بدون هیچ مخاطبی جوری گیتار می‌زند و می‌خواند که گویی تنها در اتاق خانه و یا وسط یک کنسرت چندهزار نفری است. تفاوتی وجود ندارد. مهم جوشش درونی و لذت شخصیش است(Once). به یاد بیاورید اجراهای کِیرا نایتلی و گروهش در مکان‌های مختلف نیویورک(Begin Again). همچنین اجراها و موزیک‌ویدیوهای فِردیا والش-پیلو و گروهش در کوچه پس کوچه‌های دوبلین(Sing Street). و تمرین کردن‌های ایو هیوسون و گُردن-لوویت(Flora & Son).

در واقع آن‌ها در طول مسیر فیلم -مسیر فیلم با سفر درونی یکی است- به کشف و شهود می‌پردازند و عواطف و احساساتی را که درونشان بوده و مدت‌هاست به فراموشی سپرده شده، آرام آرام به یاد می‌آورند و از این راه به وجوه پنهان یا گم‌شدۀ شخصیتی خود پی می‌برند. این پی بردن به کمک و با حضور دیگری رخ می‌دهد. در این مسیر تجربیات و درکشان از خود و زندگی تغییرات قابل توجهی کرده است. بنابراین پالوده می‌شوند و همدیگر را رشد و ارتقا می‌دهند. در انتها هر کدام به خودِ حقیقیش نزدیک‌تر شده و راهش را پیدا کرده و به مسیر بهتری می‌رود. همان‌طور که گفته شد شخصیت‌ها در آخر فیلم‌ها برخلاف نمونه‌های مرسوم به هم نمی‌رسند و هرکس به سمت و سوی خود می‌رود ولی پخته‌تر و آگاه‌تر و بالغ. آن‌ها در عین اختلاف و مشکلات، با هم متحد می‌شوند برای تحقق رویاهایشان. و گرانیگاه این اتحاد موسیقی است. کارنی زیبایی را در دگرگونی‌های کوچک روزمره و چگونه بهتر شدن آدم‌ها و کشف داشته‌هایشان، نشان می‌دهد. بدون کوچک‌ترین شعار یا تقلیدی. او گزارۀ “مسیر مهم‌تر از مقصد است” را به بهترین شکل به اجرا درآورده است.
موسیقی در این آثار این‌گونه نیست که به غنای بصری کمک، یا تاثیر عاطفی مضاعف بر صحنه ایجاد کند. موسیقی عاملی اضافی یا تحمیلی بر فیلم نیست بلکه درونِ فیلم جریان دارد. خارج از صحنه نیست. صدای اضافه و الصاق شده به فیلم نیست. موسیقی شخصیت است. اگر نگوییم شخصیت اصلی، دست‌کم هم‌پای شخصیت‌های اصلی است. شخصیتی محکم، قدرتمند و دلپذیر که به واسطۀ او آدم‌ها کنار هم قرار می‌گیرند. حتی فراتر، موسیقی خودِ درام است. اصل و اساس فیلم است و همه‌چیز حول محور اوست.

آدم‌های تنها و شکست‌خوردۀ فیلم‌های کارنی به واسطۀ موسیقی باهم مرتبط و یکی‌یکی دور هم جمع می‌شوند. در حقیقت موسیقی زخم‌های عاطفیشان را التیام می‌بخشد و پیوندهای شکسته‌شان را دوباره برقرار می‌کند. شخصیت‌ها بیش از این‌که از طریق گفتار و رفتار خود را بیان کنند و شناخته شوند، از راه موسیقی عیان می‌شوند و در پناه و حمایت موسیقی است که می‌توانند خودِ حقیقی‌شان باشند. آن‌ها به جای گفتگوی مستقیم و یا حتی جروبحث دربارۀ روابط، عواطف، احساسات و مشکلاتشان از موسیقی بهره می‌برند. در Once وقتی دختر از پسر می‌خواهد دربارۀ عشق سابقش بگوید، پسر تمایلی به گفتن ندارد و طفره می‌رود. وقتی دختر اصرار می‌کند، پسر به جای تعریف کردن یا قصه‌گویی، آهنگی دربارۀ دوست‌دختر سابقش می‌نوازد و می‌خواند که در آن همۀ ماجرا بیان می‌شود. چیزی که اتفاق می‌افتد این است که پسر با توسل به موسیقی هم از واقعیت تلخ موجود فرار می‌کند و هم به خواست دختر پاسخ می‌گوید. یا در جایی دیگر وقتی پسر از دختر می‌خواهد که برای آهنگی که ساخته ترانه بنویسد؛ به جای این‌که ما تلاش دختر را برای نوشتن ترانه ببینیم یا آن را روی کاغذ بخوانیم، دختر ترانه‌اش را روی آهنگ پسر می‌خواند. کارنی این صحنه را به سادگی و با هوشمندی تمام، بدون کات و در یک برداشت اجرا می‌کند. با این کار مخاطب غرق در لحظۀ خلق شده و همراه با دختر در نوشتن و خواندن ترانه شریک می‌شود. دختر با ترجیع‌بند ترانه، خواستِ قلبیش را از پسر بیان می‌کند. جایی که می‌گوید: If you want me, Satisfy me (اگه منو می‌خوای، شادم کن). از این الگو در فیلم‌ها به وفور یافت می‌شود. ذکر چند نمونه به روشن‌تر شدن موضوع کمک می‌کند.

در Begin Again ترانه‌ای که کِیرا نایتلی در کافه اجرا می‌کند سرگذشتش را توضیح می‌دهد و جداییش از نامزدش. و در مابقی آهنگ‌هایی که برای آلبوم ضبط می‌کنند به مرور روند تغییر و تحول و بلوغ را در ترانه‌ها می‌بینیم و می‌شنویم. با این تم: “بعضی چیزها باید عوض بشن”. در Sing Street مسائل و معضلات نوجوانان، مشکلاتشان با خانواده، مدرسه و جامعه، آشناشدن با مقولۀ عشق، تجربیات جدید جنسی و عصیان در قالب آهنگ‌های گروهشان بروز می‌کند. در Flora & Son آهنگ‌هایی که گُردن-لوویت می‌خواند از سویی شرایط روحی خودش را بیان می‌کند و از سویی دیگر به مرور به ابراز علاقه به ایو هیوسون می‌کشد. یا پسر نیازهای فردی واجتماعی خود را در رپ‌خوانی عیان می‌کند. یا جایی که شوهر سابقش ازش می‌خواهد که ترانه‌ای بخواند، او در قالب آهنگی دم دستی به شرح رابطۀ شوهرش با معشوق اسپانیاییش می‌پردازد و نارضایتیش را بیان می‌کند. موسیقی به بخشی از وجود آدم‌ها تبدیل می‌شود.
همه‌چیزآن‌قدر ساده برگذار می‌شود که انگار اساساً فیلمی در کار نیست. حقیقت این است که فیلم‌های جان کارنی هیچ‌چیز ندارند و در عین حال همه‌چیز دارند. هیچ‌چیز ندارند از این منظر که نه درام قدرتمند، نه قهرمان‌پروری‌های مرسوم، نه بازیگران بزرگ، نه بودجۀ کلان و نه حتی اکسسوار خاص و زیاد. با حداقل تجهیزات و وسائل، شخصیت‌های اصلی کم (دو تا سه نفر) و مکان‌های معدود، فیلم‌هایی ساخته که اتفاقا همه‌چیز دارد. چیزی که اصل و اساس سینما است و همه‌چیز است: حس! کارنی تلاش می‌کند تا فاصلۀ بین مخاطب و شخصیت‌های فیلم‌هایش را از بین ببرد که تا حد خیلی زیادی در این امر موفق است.
استفاده از مکان‌های واقعی و ملموس مثل مغازه‌های کوچک، بار و کافه‌های حاشیه‌ای، نورهای تا حد امکان طبیعی، اندازۀ متوسط نماها، هم سطح بودن دوربین با شخصیت‌ها، فیلمبرداری ساده و دوربین روی دست منهای لرزش و تکان‌های بی‌مورد، موسیقی درگیرکننده و تنیده در بافت فیلم و برآمده از درون شخصیت‌ها که همۀ این‌ها تبدیل می‌شود به داستان‌گویی و روایت صادقانه و متواضعانه، این امکان را برای مخاطب ایجاد می‌کند که در لحظه لحظه‌های فیلم با شخصیت‌ها همراه شود؛ حضور داشته باشد و لمس کند و خود نیز بخشی از تجربۀ فیلم بشود. نکتۀ بسیار مهم و قابل تامل این است که کارنی برای صحنه‌های اجرای موسیقی نیز همین نوع کارگردانی را انجام می‌دهد که این کار اگر نگوییم بی‌نظیر، در نوع خود کم‌نظیر است. او موسیقی را به لحاظ ساختارِ اجرا از مابقی فیلم جدا نمی‌کند و با به کار بردن این شیوه این حقیقت را القا می‌کند که موسیقی بخشی از واقعیت روزمرۀ شخصیت‌ها است و این بیانگر جدا نبودن و یکی بودن موسیقی و زندگی است. کار به جایی می‌رسد که دیگر دوربینی وجود ندارد و بازیگری در کار نیست و ما شاهد زندگی روزمرۀ کسانی هستیم که اطرافمان زندگی می‌کنند. او کاری می‌کند که کمی تامل کنیم، بایستیم و به شخصیت‌هایش خیره شویم و این کار کمی نیست. هدف کارنی گفتن یک داستان منظم و محدود نیست. می‌خواهد مخاطب شاهد باشد که شخصیت چگونه از آشفتگی و ناامیدی به آرامش خاطر دست می‌یابد و همۀ تلاشش بر نمایشِ مسیرِ این تغییر است. فیلم‌ها برای اینکه درگیرکننده باشند و مخاطب را با خود همراه کنند و حس برانگیزند، نیاز و الزامی به پیچیده بودن ندارند. این درسی است که جان کارنی دوباره به ما یادآور می‌شود.

” -فلورا: باید چندتا آکورد یاد بگیری تا بتونی آهنگ بسازی؟
-جک: تعداد آکوردها مهم نیست. مهم اینه که چه‌جوری ازشون استفاده کنی. می‌تونی هزارتا آکورد بلد باشی و هرگز چیززیبایی خلق نکنی ولی می‌تونی فقط سه تا آکورد بلد باشی و بیست سال زندگی و غم رو بیان کنی.”
این گفتگو چکیده‌ی تمام کاری است که جان کارنی در فیلم‌هایش می‌کند. شاید او فیلمسازی همه‌فن حریف، تکنیکال یا آکادمیکی نباشد. شاید به زیر زیرو بم و بالا و پایین سینما مسلط نباشد؛ اما به احتمال قوی همین است که فیلم‌های او را به تجربه‌هایی ناب و خالص تبدیل می‌کند. شبیه خودش؛ او به خود و آدم‌های فیلمش رجوع می‌کند و اتکایش به حس و غریزه است. چیزی که دنیای امروز به شدت در حال دور شدن از آن است. جان کارنی فقط سه آکورد بلد است. ولی هربار آن‌ را به شکلی متفاوت و استثنایی به کار می‌برد. هربار فیلمی با مولفه‌های مشخص و تکراری(سه آکورد) می‌سازد ولی هربار نو و بدیع. موزیسین-فیلمسازِ ایرلندی کاری می‌کند که زندگی جادویی‌تر، شادی‌بخش‌تر و قابل تحمل‌تر شود.