بایگانی‌ها

من مالک داستان نیستم

تقدیر از پدرو آلمودوار و اسپایک لی در تورنتو
تقدیر از پدرو آلمودوار و اسپایک لی در تورنتو

 

مترجم: ارغوان اشتری

 

 

پدرو آلمودوار، نویسنده، تهیه‌کننده، بازیگر و کارگردان اسپانیایی متولد 25 سپتامبر 1949 است. او پس از دوران زمامداری فرانکو در اسپانیا در دوران رنسانس فرهنگی به نویسندگی و کارگردانی سینما رو آورد. آلمودوار با زنان در آستانه فروپاشی عصبی (1988) به شهرت بین‌المللی دست پیدا کرد. این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان شد. فیلم‌های بعدی او منو ببند! (1990)، ملودرام کفش پاشنه‌بلند (1991) و تریلر درام جسم زنده (1997) به شهرت او افزود.
دو فیلم او برنده جایزه اسکار شده است؛ همه چیز درباره مادرم (1999) جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان و با او حرف بزن (2002) برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی.
 بازگشت (2006)، آغوش‌های گسسته (2009)، تریلر روان‌شناسی پوستی که در آن زندگی می‌کنم (2011)، خولیتا (2016) و رنج و افتخار (2019) از آخرین فیلم‌های اوست. رنج و افتخار در بخش مسابقه جشنواره جهانی فیلم کن پذیرفته شد و آنتونیو باندراس برای نقشی که در این فیلم ایفا کرد، برنده جایزه بهترین بازیگر مرد از جشنواره شد.

***

همیشه پنداشته‌ام در سینما آثاری ساخته‌ام که بازنمایی از زندگی است، نه خود زندگی، بلکه نمایان‌گر زندگی است. شاید به همین دلیل فیلمنامه‌هایی که تاکنون نوشته‌ام، ملهم از واقعیت بوده‌اند. واقعیت در تمام جلوه‌های خود؛ آن‌چه می‌شنوم، می‌بینم و در زندگی شخصی تجربه می‌کنم، ترس‌هایی که بر من تأثیر می‌گذارند، وحشیانه‌ترین وقایعی که در روزنامه‌ها خوانده‌ام، یا حیرت‌انگیزترین و اثرگذارترین رویدادها، زندگی خانوادگی، دوستان، تنهایی، زیبایی، اشتباهات و لذت‌هایی که در طول زندگی پیدا می‌کنم و ریشه داستان‌ها.
من همیشه مفتون خودِ آفرینش به واسطه تعامل میان فرایند آفرینش و پدیدآورنده بوده‌ام. اخبار، روزنامه‌ها، حوادث اغراق‌آمیز و شگفت‌انگیز، معمولاً منابع خوبی برای الهام‌بخشی هستند. مثلاً در روزنامه می‌خوانم زنی در شهر نیویورک ۹ ماه در کماست و مادر شده است. چند روز بعد فهمیدم که گناه‌کار در کلینیکی که زن بستری است، مشغول به کار است. فراتر از قضاوت اخلاقی، آن‌چه بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد، این بود که جسمی که از نظر علمی و پزشکی مرده، می‌تواند زندگی جدیدی را به وجود آورد. این حادثه الهام‌بخش من شد تا اولین یادداشت درباره با او حرف بزن را بنویسم؛ داستان پرستاری تمام و کمال که از زنی جوان در کما مراقبت می‌کند.

اما من فقط از حقایق شگفت‌انگیز الهام نمی‌گیرم. بعضی وقت‌ها تأثیرپذیری من از شرایط روزمره ناشی می‌شود. بهتر است مثال دیگری برای شما بزنم. من در یک کافه مشغول نوشیدن قهوه بودم، تلویزیون روشن و در حال پخش اخبار بود. مجری خبر درباره یک قتل صحبت کرد. جسد مردی پیدا شده بود. ناگهان به این فکر افتادم که دلم می‌خواهد گوینده، خبر را ادامه دهد و من بفهمم چه کسی قتل را مرتکب شده است. دارم به شما می‌گویم ایده به اندازه کافی من را سرگرم کرد تا چند یادداشت بنویسم. به خانه رفتم و موقعیت را پروراندم.
واقعیت جملات ابتدایی داستان را برای شما فراهم می‌کند، اما نویسنده اگر به اندازه کافی کنجکاو باشد، باید بقیه داستان را بنویسد تا بداند چه اتفاقی خواهد افتاد. در شرایط خاص روزمره، وقتی در کافه مشغول نوشیدن قهوه بودم و تلویزیون برنامه جدیدی را پخش می‌کرد، ایده کفش پاشنه‌بلند (1991) را پیدا کردم.

 

ممکن است اتفاقی بیفتد که در طول فیلم‌برداری، یعنی در زمان شرح و بسط فیلمنامه، منبع الهام ایده اولیه رنگ ببازد، یعنی در بعضی مواقع الهام نقطه آغاز یک داستان، بهانه‌ای است که شما را به سمت داستانی هدایت کند که قبلاً نمی‌توانستید تصور کنید. سرچشمه داستان، آن‌چه به شما انگیزه نوشتن می‌دهد، در طول فرایند نگارش از بین می‌رود. شانس یک بخش اساسی از نگارش است، همان‌طور که سرسختی، کنجکاوی و استعداد است. نوشتن یک فیلمنامه همیشه ماجراجویی است، همیشه این تصور را دارم که صاحب داستانی نیستم که می‌نویسمش، بلکه این داستان است که من را برای تجلی خودش انتخاب کرده است. من به عنوان یک میانجی عمل می‌کنم. دست‌کم در مورد من رابطه مؤلف با سرچشمه داستان و شرح بسط داستان همواره مرموز و غیرقابل پیش‌بینی است.
 من کسی نیستم که برای داستان تصمیم بگیرد. حداقل تا قبل از نوشتن نسخه اول فیلمنامه این‌گونه است. زمان نگارش نسخه اول فیلمنامه است که مهم‌ترین بخش کار شروع می‌شود. ویرایش متن، زمان وقوع حوادث و دوباره از نو. نوشتن فیلمنامه بازنویسی مدام است تا زمانی که فیلم برای میکس صدا آماده شود.

وقتی می‌گویم الهام همیشه از واقعیت ناشی می‌شود، من خودم را بخشی از واقعیت می‌دانم. به طور کلی منشأ الهام جزئی از مجموعه‌ای از واقعیت‌هاست؛ کتاب، فیلم، گفت‌وگو، کاری که گاهی انجام داده‌اید و از این موارد. اما الهام می‌تواند از درون ما نشئت بگیرد. ما نیز در قلمرو واقعیت‌ها قرار داریم. اما در این حالت، واقعیت درون شما، درون قلب و ذهن شماست. داستان در بستر ایده‌های اولیه ظاهر می‌شود، از آن ایده‌ها قدرت می‌گیرد و از یک مرحله مشخصی در نگارش بر این واقعیت تسلط پیدا می‌کند. من برای نوشتن فیلمنامه‌هایم به عناصر مشخصی روی می‌آورم؛ به مادرم و دوران کودکی‌ام.

 

هم‌چنین من داستان‌ها یا متونی را در هم می‌آمیزم که قبلاً نوشته‌ام و سال‌ها بعد حایگاه خود را در داستان‌های من پیدا کرده‌اند. در مورد سینما و فیلم‌ها، چه به عنوان تماشاگر یا کارگردان و خاطره عشقی کوتاه که پرشور و تپنده بود. مادرانگی عنصر تکراری آثار کارنامه من است؛ در فیلم‌های  مگر من چه کرده‌ام؟، کفش پاشنه‌بلند، بازگشت، گل اسرار من ، همه چیز درباره مادرم و رنج و افتخار این عنصر وجود دارد.
وقتی سال 1979 فیلم‌سازی را شروع کردم، عجله فراوانی برای زندگی و داستان‌گویی داشتم. به‌شدت از حضورم به عنوان مردی جوان در شهر مادرید تهییج می‌شدم و با شور و اشتیاق سال‌های اولیه گذار کشور اسپانیا را دنبال می‌کردم. گذشته آلوده به دیکتاتوری فرانکو بود، و من آگاهانه این بخش را از حافظه‌ام پاک کردم، گویی که هرگز وجود نداشت. بسیاری از فیلم‌هایی که در دهه ۸۰ میلادی نوشته و ساختم، از پپی، لوسی، بوم (1980) تا منو ببند! از انکار دیکتاتوری ساخته شدند. گویی مادرید، شهری که در آن‌جا زندگی می‌کنم، و شخصیت‌هایی که نوشته‌ام، بعد از مرگ دیکتاتور در سال 1977 متولد شده بودند. من فقط به جلو نگاه می‌کردم، تا آغاز قرن جدید نیازی به نگاه به گذشته احساس نمی‌کردم. نگاه به گذشته منتهی به ساخت دو فیلم بسیار متفاوت شد؛ تربیت بد و بازگشت .
تربیت بد بدترین خاطرات دوران جوانی من، خاطرات تلخ ارتباط با یک کشیش دوران فرانکوی اهل سیسیل، را نشان می‌داد که من برای گرفتن دیپلم دبیرستان با او درس می‌خواندم. به همین روش خودجوش بخشی دیگر از خاطرات کودکی‌ام را بازیابی کردم که با گذشت زمان برخلاف تعلیماتی بود که از کشیش‌ها دریافت می‌کردم. به دوران کودکی‌ام در روستا تا سن هشت سالگی اشاره می‌کنم. در آن هشت سال ابتدایی، محیط زندگی‌ام پر از زنان بود، مردم و همسایگانی که به شکل‌گیری واقعی من به عنوان یک انسان کمک کردند. دهه ۵۰ میلادی بود. من به آن زنان توجه می‌کردم و مجذوب شیوه زندگی آن‌ها بودم؛ زنانی قدرتمند، مبارز و شاد. آن‌ها زندگی و داستان را به من القا کردند.

 

همه چیز درباره مادرم

با این‌که در داستان بازگشت شخصیت کودک وجود ندارد، اما شالوده داستان بر اساس گفت‌وگوهایی است که من از همسایه‌ها در پاسیوی لامانچا می‌شنیدم. یا زمانی که مادرم همراه دیگر زنان در کنار رودخانه به شستن لباس مشغول می‌شد. این یکی از شادترین خاطرات دوران کودکی‌ام است.

 

رنج و افتخار

عنصر دیگری که بخشی از فیلمنامه‌های من را تشکیل می‌دهد، متن‌هایی است که در مقاطع مختلف زندگی نوشته‌ام و در قالب یادداشت نگه‌داری کردم. نظرات شخصی، داستان‌های کوتاه، یا فیلمنامه‌های ناقص. در طول نگارش با او حرف بزن با شخصیت روان‌پریش اما شیرینی که خاویر کامارا بازی می‌کرد، حس هم‌دردی داشتم. همان‌طور که در ابتدای سخنانم گفتم، من خبر زنی را که در شهر نیویورک در کما بود، برای این ماجرا استفاده کردم. کمی توصیه برای نویسندگان، بازیگران، فیلم‌سازان: هرگز شخصیتی را که باید به او زندگی دهید، قضاوت نکنید، حتی اگر راون‌پریش باشد. شخصاً حتی اگر نتوانم با کاراکتری هم‌ذات‌پنداری کنم، نوشتن داستان او را ادامه نمی‌دهم.
حضور من در رنج و افتخار در مقابل و پشت دوربین آشکارتر و صمیمی‌تر است. آخرین فیلمم به اندازه دیگر آثارم داستان دارد، اما برای اولین بار ارجاع در قهرمان اصلی به خودم است. تحقیقاتی که برای کاراکتر اصلی با بازی آنتونیو باندراس انجام دادم، در درون، حافظه، تنهایی، رنج‌ها و ترس‌های خودم شکل گرفت. تابستان دو سال پیش من هر روز در استخر خانه شنا می‌کردم، بی‌حرکت زیر آب می‌ماندم. تا زمانی که ریه‌هایم اجازه می‌داد. روی سطح آب می‌آمدم، بعد دوباره زیر آب می‌رفتم. تازه عمل جراحی روی کمرم انجام شده بود و تمام عضلاتم تحت تأثیر این عمل قرار گرفته بود. آرامش‌بخش‌ترین زمان هر روز وقتی بود که زیر آب می‌رفتم. زیر آب تمام دردهای عضلانی از بین می‌رفت. بعد از هفته‌ها تکرار این کار، از دوستی خواستم در این موقعیت ازم عکس بگیرد. در حال استراحت زیر آب با بازوانی که گسترده، معلق در آب بودم. می‌خواستم بدانم تصویر چطوری است. فکر می‌کردم عکس به اندازه کافی مرموز و الهام‌بخش است. بی‌آن‌که بدانم عکس به فیلمنامه‌ای تبدیل خواهد شد که نوشتنش را به‌زودی شروع می‌کنم. آب در استخر، آرام و تیره، برای من که زیر آب چشمانم را می‌بستم، تداعی‌کننده جریان آب دیگری بود؛ تداعی‌کننده رودخانه در دوران کودکی‌ام؛ رودخانه‌ای که مادرم و همسایگانش برای شستن لباس به کنارش می‌رفتند. این برای من جشن واقعی بود. رنج و افتخار با این دو سکانس اولیه پایه‌ریزی شد. اما من هنوز برای نوشتن فیلمنامه تصمیم نگرفته بودم تا زندگی شخصی‌ام خیلی بروز داشته باشد. با خودم فکر کردم اگر به شیوه‌ای خیلی صریح درباره خودم بنویسم، یعنی برای دو سال آینده باید درباره زندگی شخصی خودم در تمام مصاحبه‌های تبلیغاتی حرف بزنم و من آدم بسیار توداری هستم.

پس از آن لحظه دست به کاری زدم که معمولاً وقتی تحت تأثیر یک واقعیت بیرونی قرار می‌گیرم، انجام می‌دهم؛ واقعیت را با داستان درهم آمیختم. آگاهی پیدا کردن نسبت به خودم بهم کمک کرد که با فاصله کافی خودم را بنگرم و فیلمنامه را بنویسم. من تصور نمی‌کردم که کاراکتر آنتونیو باندراس من هستم. بلکه او را فردی می‌دیدم که ظاهراً به من شباهت فراوانی دارد و می‌توانم دنیای خودم را به او بسپارم. وقتی فیلمنامه می‌نویسم، مهم نیست که الهام‌بخش داستان چه بوده، لحظه‌ای فرا می‌رسد که تخیل بر داستان غلبه می‌کند، و آن‌چه اهمیت دارد، نتیجه کار است که به عنوان داستان قابل قبول باشد، حتی اگر از واقعیت دور شده است.
آب به عنوان یک مایع جاری از ابتدا به عنوان عنصر تعیین‌کننده داستان مشخص شد. قهرمان داستان از قبل انتخاب شده بود، کارگردانی 60 ساله که از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد، تنها زندگی می‌کند، در خانه خود منزوی است و به دلیل آن‌که دیگر نمی‌تواند فیلم بسازد، افسرده است، چون توان جسمانی کافی ندارد.

 سالوادرو مالو (باندارس) هرگز در جا نمی‌زند، او یک زندگی پرهیاهو و پرسرعت را چه به لحاظ حرفه‌ای و شخصی پشت سر گذاشته است. ناگهان عمل جراحی توأم با مشکلات فیزیکی دیگر مانع او شده است. سالوادور هرگز وقتی برای فکر کردن درباره خودش نداشته، همیشه سرش شلوغ فیلمنامه‌هایی بوده که می‌نوشته. درگیر فیلم‌برداری، تدوین و تبلیغات آثارش بوده. چهار دوره زمانی هستی او را تشکیل داده‌اند؛ بهار، تابستان، پاییز و زمستان همیشه با فیلم‌هایی که می‌ساخته، مشخص شده‌اند. موقعیت انزوا و بی‌کاری که برای اولین بار تجربه می‌کند، او را مجبور به مرور گذشته می‌کند. او خاطرات دوران کودکی، زندگی به عنوان یک جوان در مادرید در دهه ۸۰ و البته سینما و پرده بزرگ، خاطرات شخصی، خاطرات تلخ و شیرین آخرین سال‌های عمر مادرش را دوباره مرور می‌کند. در دوران نگارش فیلمنامه می‌خواستم سالوادور را نجات دهم، چون به نجات خودم می‌مانست. اما نمی‌توانستم خواست خودم را تحمیل کنم. چند هفته با تردید گذراندم تا این‌که راه‌حلی را پیدا کردم. وقتی در جلسه مشاوره رادیولوژیست، دستیار او، مرسده، کارت دعوت نمایشگاه نقاشی‌های هنرمندان گمنام را به سالوادور می‌دهد، روی کارت دعوت نقاشی آب‌رنگ از پسری داخل یک پاسیو است که اطرافش را گلدان‌ها احاطه کرده و پسر مشغول مطالعه است. این نقاشی که شما می‌بینید، سالوادور است. این خاطره کلید نجات سالوادور شد.

من تماشاگران را دوست دارم. لحظه‌ای است که فقط به تماشاگر فکر می‌کنم، آن لحظه زمانی است که فیلم آماده است. یعنی یک هفته پیش از نمایش افتتاحیه فیلم. اما پیش از آن، هرگز به تماشاگر فکر نمی‌کنم. زمان نگارش فیلمنامه کم‌وبیش نویسنده‌ای آزاد هستم. آزادتر از زندگی عادی. کاملاً رها هستم و به هیچ چیزی جز داستان نمی‌اندیشم. همان‌طور که گفتم، خود را میانجی داستان می‌دانم. این داستان است که از من می‌خواهد کاری انجام دهم. گاهی داستان ازم می‌خواهد چیزی بنویسم که تمایلی به آن ندارم، اما به طریقی خواسته داستان است. بنابراین فیلم‌هایی که ساختم، هرگز به این دلیل نبود که ندانم تماشاگران چگونه هستند. نمی‌دانم آن‌ها با چه چیزی روبه‌رو خواهند شد، گاهی مخاطب غیرشفاف است. مخاطب غیرشفاف است. کسی نمی‌تواند واقعاً آن‌ها را بشناسد. من همیشه از شناختشان غافل‌گیر می‌شوم. فکر می‌کنم حتی زمانی که نویسنده و کارگردان درباره مخاطب اطلاعات فراوان دارد، اغلب دچار اشتباه می‌شود و تماشاگران غافل‌گیرش می‌کنند. منظورم این است که همیشه تلاش می‌کنم با مخاطب بسیار شفاف باشم. تلاش می‌کنم در پنج دقیقه نخست بگویم داستان درباره چیست. بنابراین در پنج دقیقه‌های ابتدایی تماشاگر باید تصمیم بگیرد که ما در چه زمینه‌ای داریم حرکت می‌کنیم. در هر فیلمی که می‌سازم، هدفم همواره روشن شدن کامل این مسئله در پنج دقیقه اول فیلم است.

من دلم می‌خواهد فیلمنامه کمدی بنویسم، اما همان‌طور که قبلاً هم گفتم، مالک داستان نیستم. داستان به سراغ من می‌آید. من فقط ایده اولیه را دارم و همان‌گونه که می‌دانید، آخرین ایده‌ها همیشه دراماتیک‌تر هستند. باید نقش خود را به عنوان میانجی روایت ایفا کنم. ایده‌ها را به بهترین شکل ممکن بسط دهم. اما این حقیقت دارد که مدت‌ها از آخرین باری می‌گذرد که ایده کمدی داشتم. نمی‌دانم، شاید به دلیل گذر زمان، یا شاید از پا به سن گذاشته شدن باشد، اما دلم می‌خواهد دوباره به حال‌وهوای فیلم‌های اولیه‌ام برگردم.

منبع:فیلمنگار