علی فرهمند
غریب است نوشتن دربارۀ رویدادی -گفتهاند و به ناچار شنیدهایم: بزرگداشت- که با نام «سهراب شهید ثالث» گره خورده است. در عین حال که تلخ، میتوان زهرخندی زد بهش و افسوس خورد. نه افسوس از مرگ «شهید ثالث» که تأسف و احساس حقارت از برپایی مجلسی است که مشتی خورندگان مُردار دور اسکلتهای سالها-مُردهای جمع شده و هر یک بخشی از استخوان بیمایۀ لاشه را برداشته و به نیش میکشند؛ -این صحنه را تنها کسی میبیند که «رودی پیپر»وار عینکی به چشم زده و نظارهگر است صحنههای دلخراشی را که سالهاست پنهان از چشم عدهای.
بزرگداشت «سهراب شهید ثالث» یک تناقض بزرگ میان دیگر داشتههای این کشورِ متناقض نماست، به خصوص در حوزۀ فرهنگ. از این روی که این بزرگداشتها چونان نوشدارو عمل میکند، بعد از مرگ «سهراب»، و انگار متولیان فرهنگی پس از لکههای سیاهی که بر سپیدی هنر و فرهنگ این مملکت پدید آوردهاند، همچنان با غرور و توأمان با فراموشیِ مصلحتی و با توسل به اصطلاح «من نبودم پس کی بود!» و با نپذیرفتنِ مسئولیت اشتباهات و انداختن گردن دیگری که «کار، کار انگلیساست»، یادشان رفته چه بلاها که آوردند بر سر فرهنگ و هنر این مملکت و اکنون برای شخصی که رنجیدۀ همین آدمهاست، بزرگداشت گرفتهاند. حالا تو بگو یک دقیقه از فیلمهای «شهید ثالث» را درک میکنند (؟) ضمن اینکه این بزرگداشتهای سازماندهی شده تنها بخشی از شخصیت و کارنامۀ هنری کسی مثل «شهید ثالث» را در بر میگیرد که کوچکترین خطری برای خورندگانِ در کمین ندارد. نه به عقایدشان خدشهای وارد میکند و نه خاطر مبارکشان با هنری که از درکش عاجزند، برهم میریزد. پس بهتر است بگوییم بزرگداشت تکهای -لاشهای- از «شهید ثالث»! که اتفاقاً بخش کوچکی است از بزرگی آن شخصیت، و بخش مگوی زندگی هنری و شخصی او همواره از جانب همان برگزارکنندگان رد میشود.
خندهدار است و غمانگیز که «طبیعت بیجان» را نمایش میدهند امّا به صاحب اثر سالها پُشت کردند؛ راهش ندادند و با برچسبهای بیشمار عقیدتی، تبعیدیاش کردند. بیمار که بود، و در آن سالهای واپسین سرگردان که بود میان کشورها، کسی سراغش نرفت و سراغی ازش نگرفت؛ حالا امّا میگویند آدم مهمی بوده. تو بگو اگر یک دلیل درست بیاورند که چرا مهم بوده! هرچند که اگر نامۀ فدایت شوم هم برایش ارسال میکردند، آنقدر اصالت و آزادگی داشت که به هیچ وجه تن به حقارت سانسور نمیداد و در غربت همانگونه اصیل و هنرمند میزیست که زیست و مُرد. «طبیعت بیجان» را نمایش میدهند امّا تهیهکنندهاش -که اجازه نداریم نامی ازش در مطبوعات بیاوریم- سالهاست که تبعیدی است. تهیهکنندهای که میتوانست با کمترین حضورش در سینمای پس از انقلاب به کاسبهای بازاریِ به اصطلاح تهیهکننده، هنر سینما و علم تهیۀ فیلم بیاموزد. مرد بزرگی بود -و هست- و باید تا نمیدانم چند سال دیگر خارج از وطنش بماند و بپوسد امّا فیلمش را نمایش میدهند چون فیلم خوبی است. تو بگو یکبار حوصله کرده، فیلم را بدون توقف دیده باشند! بزرگداشت «سهراب شهید ثالث» است امّا حاضر نیستند با پرداخت بودجهای -کم و زیادش را نمیدانم و مهم هم نیست- فیلمهای بیکیفیت خارجی آن مرد اصیل را از تلویزیون آلمان خریداری کرده و ترمیم کند امّا بزرگداشت «شهید ثالث» است.
«شهید ثالث»، شهید شد، شهیدش کردند همینها و حالا برایش بزرگداشت گرفتهاند. خندهدار است و تلخ، و تلختر اینکه این تناقض را همواره شاهد بودهایم. چند تا از مجسمههای «محصص» را شرحه شرحه کردهاند به دلیل بدحجابیِ آقای مجسمه؟ و حالا چندتاش در سطح شهر قرار گرفته است؟ اگر پدیدۀ «بهمن محصص» غیراخلاقی است پس چرا باحجابهاش و اخلاقیهاش را قرار دادهاید در شهر؟ آقایان نمیشود هم خدا را خواست و هم خرما را! با «کیارستمی» چهها که نکردند و حالا «کیارستمی» عزیز شده، «کیمیاوی» همینطور و مطمئن باشید این «بزرگداشت» در کمین «فرهادی» و «بیضایی» هم نشسته است؛ این آخری را که رسماً از کشورش -وطناش- بیرون کردند و من مُرده شما زنده: آبها که از آسیاب اُفتاد و مطمئن شدند جنازهها تیغی به خاطر مبارک و ذهن واپسگراشان وارد نمیکند، بزرگداشت میگیرند برایشان. چه باید دیگر نوشت؟ با چه رویی؟ با چه جرئتی؟ بهتر نیست این تلخکامی را سکوت بیاوریم که دردی -دردسری- شتاب نکند حولمان؟
گفتم «سهراب» اصیل بود و توضیح میدهم دلیلش را. اصالت یک هنرمند را نه خصایل و رفتارش، نه تفکرات و عقیدههاش که هنرش نمایان میکند، و فراتر میروم از این و میرسم به «هنر جهانشمول» و «هنرمند فرامرزی» که آفرینش هنرش معلول محدودۀ بومی و ملی و فرهنگیاش نیست. «سهراب شهید ثالث» یک هنرمند صرفاً ایرانی نبود که با تبعید تمام شود؛ آن طرف تازه آغاز شد. هنرمندی نبود که پسوند «ملی» را با ضرب شعار به خود آویزان کند؛ هنرش در هر موقعیتی و با هر فرهنگی قابل درک بود؛ چون حرفش بدیع بود و در عین حال جهانشمول، و چارچوبهای فرهنگی، بیان هنریاش را محدود نمیکرد. مسئلهاش «انسان» بود -و نیز برخلاف خیلیها- مخاطبش انسان -با هر فرهنگ و زبان و مذهب و آیینی. فیلمهاش اصیل بودند چون از با کمترین تأثیر سینمایی پا به عرصۀ فیلمسازی گذاشت و کاری کرد که سالها بعدش کسی مثل «هانکه» کرد؛ به خصوص در «نظم» و «مصائب یک عاشق». کاری کرد که دیگری با فرهنگی دیگر داشت در کشور خودش میکرد: فاسبیندر (که الآن مجال توضیحاش نیست)، و کاری کرد که تا امروز در سینمای ایران هیچکس نکرده، و انگار حتّی توان تقلید از او هم نیست، و از این روی یکی از معدود افرادی است در هنر ایرانزمین که اصیل است و تألیفش دارای اصالت. مرگش امّا تراژیک (باز بازگشتیم به حرف نخست -ناگزیر). مرگش غمناک است و ناجوانمردانه؛ چونان که هیچ سرایندۀ سوگنامهای توان سرودنش را نداشته. نامش که «سهراب» بود امّا برخلاف «سهراب» به دست پدر -آن یلِ جوانمرد- کشته نشد. واقعیت رنجآورتر است از رنج سیسالۀ «فردوسی». «سهراب» ِ ما را «ضحاک» کشت، و این انتهای قصه است، یا شاید مرگ یک قصه.
اعتماد