کسری ولایی
«سینما با گریفیث شروع میشود و با کیارستمی به پایان میرسد.» همهی سینماییها این جملهی ژان لوک گدار را شنیده اند. جملهی معروفی که چه موافقش باشید و چه نه، حکایت از بزرگی عباس کیارستمی دارد. سینماگر ایرانی که عموم مردم با آن عینک دودی معروف میشناسندش. چه عجیب که ماجرای این چشمان پنهان در پشت عینک شبیه استعارهای است از جنس سینما و جهانبینی جاری در فیلمهایش.
دوربین کیارستمی شبیه چشمان تیزبین و پنهانی است که دنیای بیرونی را رصد میکند. از نمایش و شکوه میگذرد و جذابیت نمایشی جاری در واقعیت را میبینید. واقعیتی که میتواند یک درخت تنهای ایستاده در دشت باشد یا جامعهای ملتهب و آبستن حوادث غیرقابل پیشبینی.
کیارستمی در هر پدیدهای آنچه را میدید که از نظر دیگران پنهان بود. این توانایی را باید چطور تفسیر کرد؟ هنر، هوش یا فرزانگی؟ بهتر است بگوییم هنر، هوش و فرزانگی.
همین تلاش برای کشف واقعیتهای جاری در موقعیتهای انسانی و اجتماعی مختلف است که از کیارستمی سینماگری منحصر به فرد ساخته. کارگردانی که دستور زبان سینمایی غولهای پیشین را به زبانی شخصی برای خودش ترجمه کرد و چند نسل بعد را تحت تاثیر قرار داد. اما در میان لشگری از مقلدان و متاثران، همچنان یکه باقی ماند. میشد از روی دستش نگاه کرد اما نمیشد که شبیهاش نگاه کنی.
کیارستمی حالا از میان ما رفته و آن چشمان پنهان پشت عینک دودیاش بسته شده.