اردوان وزیری
امپراطوری نور فیلم تازه سام مندس به شدت تلخ و دردناک است.نه صرفأ از این منظر که تا حدی به کند و کاو در احوال زنی افسرده میپردازد که دچار بحران روحی ناشی از بیماری است بلکه بیشتر از آن جهت که هیلاری(الیویا کولمن) بهواسطهی پریشانحالی بهطور خواسته و ناخواسته خود را در وضعیت بغرنجی قرار میدهد که عملأ باعث تشدید بیماری روحی او و درنهایت منجر به فروپاشی کامل روانیاش میشود.ارزیابی نادرست و نسنجیدهی وی در برقراری رابطه با دو مردی که هیچیک از هیچ جهتی مناسب حال او نیستند عواقب به شدت ناگواری برای هیلاری در پی دارد و او را به ورطهای میکشاند که گریزی از آن ندارد.انتخابهای غلط و از سر استیصال که پیامد مستقیم وضعیت آشفته و ناپایدار روانی اوست نتایج فاجعهباری برایش به بار میآورند،تا حدی که او را همچون ملعبهای برای فرونشاندن امیال دو مردی تنزل میدهد که اهمیتی برای سرنوشت وی قائل نیستند و درنهایت هر یک به اجبار یا به دلخواه به راه خود میروند و او را با ذهنی دٌژَم و تنی رنجور تنها میگذارند و رها میکنند.هیلاری در طول فیلم به عنوان کاراکتر کانونی داستان مسیری را پشت سر میگذارد و با وقایعی مواجه میشود که از یک سو ناشی از وضعیت نامناسب سلامت روان و انتخابهای خود اوست اما از طرفی شرایط اجتماعی عصر و دورهای که در آن زندگی میکند نیز نقش مهم و تعیینکنندهای در آن دارد.متأسفانه هیچیک از این دو عامل به نفع او تمام نمیشوند بلکه برعکس،همچون آنتاگونیستهایی عمل میکنند که او را از رسیدن به یک زیست عادی و معمولی باز میدارند.
تصویری که فیلم از هیلاری ارائه میکند سیمای زنی افسرده و تنهاست که زندگی ملالآوری دارد و در عین حال از یک بیماری روحی رنج میبرد که با توجه به شواهد داستان به احتمال بسیار زیاد افسردگی است. در سکانس افتتاحیه به مدد فیلمبرداری خارقالعاده راجر دیکینز و نورپردازی مبتنی بر طیفهای رنگی متنوع و گسترده و همچنین سایه روشنهای هر قاب منفرد که به یکی از عناصر روایی فیلم بدل میشود نشانههای روشنی از وضعیت روانی نامتعادل هیلاری را مشاهده میکنیم.در مقدمه کوتاه فیلم تقریبأ هر آنچه که بیننده برای شناخت کاراکتر زن اصلی و ورود به جهان داستان نیاز دارد به نمایش درمیآید.او زنی غمگین و تنهاست.تنها قدم میزند،تنها غذا میخورد،نگاه غمزدهاش از شیشه پنجره سینما امپایر به بیرون،مراجعه به روانپزشک یا روانکاو،مصرف داروهای متعدد و مهمتر از همه فرو رفتن در وان حمام با آن دستی که از بدنه وان جدا میشود و اشارهای واضح به میل او به خودکشی دارد حاکی از خلقیات زنی است که تمایل چندانی به زندگی ندارد و صرفأ بار گران بیزاری از خود و اطرافش را به دوش میکشد.و در آخر برای تکمیل این کلکسیون مصائب،آقای الیس(کالین فرث) صاحب سینما نیز از او سوءاستفاده میکند.در چنین شرایط هولناکی هیلاری عملا قادر به تصمیمگیری عقلانی درباره سرنوشت خود نیست و به نظر میرسد همچون درختی نحیف در معرض باد به این طرف و آن طرف خم میشود.به علت همین سستی و شکنندهگی روحی است که آویختن به استفن(مایکل وارد)، جوان سیاهپوست هم نمیتواند او را از خلاء عمیقی که در آن گرفتار آمده نجات دهد.عدم درک وی از غیرممکن بودن ادامه این رابطه ضربه شدیدتری به او وارد میآورد به ویژه بعد از برملا شدن ارتباط آنها در محیط کار،استفن است که او را پس میزند و همین مسئله بیش از پیش به او لطمه وارد میکند.هیلاری نمیتواند یا نمیخواهد بفهمد که پسر جوانی مثل استفن گزینه مناسبی برای زنی به سن و سال او نیست خصوصأ پسری سیاهپوست که دائمأ در معرض اعمال خشونتبار و نژادپرستانهی سفیدپوستان وندال قرار دارد و از نظر اجتماعی در وضعیت به شدت متزلزل و خطرناکی به سر میبرد.این رابطه برای هر دوی آنها از مرز یک تمنای تنانه فراتر نمیرود.شور و عطش جوانی استفن و پریشانی و سرگشتگی هیلاری که او را وا میدارد همچون غریقی به کوچکترین امیدهای هر چند واهی چنگ بزند سرانجامی بهتر از چیزی که در فیلم میبینیم در پی ندارد.هیلاری در نظر آقای الیس و استفن چیزی به جز وسیلهای برای فرو نشاندن هوس نیست و نشانههای تصویری فیلم نیز بر این موضوع تأکید میکند.اولین باری که هیلاری را بعد از تن دادن به رابطه اجباری با آقای الیس در حال بیرون آمدن از دفتر کار او مشاهده میکنیم او متأثر و مشمئز از کاری که انجام داده در را باز میکند و بیرون میآید اما در باز میماند و آقای الیس را در عمق قاب مشاهده میکنیم که سرش را بالا میکند و بیتفاوت نگاهی به رفتن هیلاری میاندازد.عین همین صحنه با میزانسنی مشابه بعد از رابطه هیلاری با استفن در طبقه بالای سینمای امپایر تکرار میشود؛هیلاری در یک نمای ضد نور بیرون میآید، در را باز میگذارد و استفن را میبینیم که در عمق صحنه ایستاده و به بیرون نگاه میکند.نمای نقطه نظر او به تصویری از یک زن و مرد مسن کات میشود که رو به دریا و پشت به ساختمان ایستادهاند و دست مرد با حالتی حاکی از عشق و محبت روی کمر زن قرار دارد.استفن با دیدن این صحنه به فکر فرو میرود و به عدم تناسب سنی خود با هیلاری و آینده ناممکن رابطهشان میاندیشد
.به همین علت است که بعد از افشای رابطهاش با هیلاری و آگاهی از اینکه او قبلأ نیز در بیمارستان بستری شده بود آن شور و شوق اولیه به ترحم و دلسوزی بدل میشود و خیلی راحت و بی دغدغه او را ترک میکند و برای تحصیل به دنبال سرنوشت خود میرود.بهرغم نقش استفن و تأثیر زودگذر و برقآسای او در زندگی هیلاری کاراکتر وی از منظر شخصیتپردازی هیچ نکته برجستهای در خود ندارد.او واجد هیچ ویژگی شخصیتی مشخص یا خصیصهی فردی آشکاری نیست که بتوان هویت مستقلی برایش قائل شد.بنابراین کارکتر ناپرورده او در حد یک تمهید دمدستی باقی میماند تا از این طریق برخی از وقایع داستانی رخ دهند.مهمترین وظیفه او در داستان جایی است که وقتی هیلاری در آپارتمانش در هجوم بیرحم خاطرات دوران کودکی فرو میپاشد و از رابطه پدر خود با منشیاش میگوید و انگیزه تمام اعمال و رفتارش را به انتقامگیری از تمام مردانی که به نوعی در زندگیاش در حق او ظلم کردهاند نسبت میدهد شنونده حرفهای او باشد.ماجرای رابطه ناکام استفن با دختر پرستار نیز ازجمله وقایعی است که به فیلمنامه تحمیل شده است.استفن در سکانس ساحل هیچ اشاره مشخصی به علت بر هم خوردن این رابطه نمیکند اما بعدأ درست زمانی که با هیلاری قطع ارتباط کرده سر و کله دختر بدون هیچ دلیل منطقی دوباره پیدا میشود و با صمیمیتی که داستان هیچ زمینهچینی روشنی برای آن ندارد دست در دست استفن از کنار هیلاری بیچاره میگذرند تا پسر سیاهپوست فقط سلامی به او بکند.اما رویکرد اصلی روایت در فیلمنامه امپراطوری نور از عشق و علاقه آشکار سم مندس به سینما و چند فیلم برجسته و شاخص تاریخ سینما نشأت میگیرد.گذشته از لوکیشن اصلی فیلم یعنی ساختمان سینما امپایر که در قابهای چشمنواز بارها و بارها به آن اشاره میشود و شور و حال حاصل از نمایش فیلمهای جدید در سالن پٌر نور و باشکوه آن،مندس برای پیشبرد روایت به شکلی ظریف به فیلمهایی ارجاع میدهد که تمام یا بخشی از داستان یا ساختار سینماییشان با قصهای که فیلمنامه امپراطوری نور روایت میکند شباهت و نزدیکی دارند.رابطه بین هیلاری و استفن و تفاوت سنی آنها که از دید افکار عمومی به نوعی تابو محسوب میشود یادآور فیلم درخشان هال اشبی هارولد و ماد(1971) استکه یک پسربچه کم سن و سال به زنی که از نظر سنی جای مادربزرگ اوست دل میبازد و ماجراهای غریبی را کنار او از سر میگذراند.اولین فیلمی که هیلاری در سالن سینما تماشا میکند حضور(Being There،1979) یکی دیگر از آثار برجسته هال اشبی است؛داستان مردباغبانی ساده اما عجیب با نقشآفرینی پیتر سلرز که هرگز از خانهای که در آن باغبانی میکرده بیرون نرفته و دنیای خارج برای او تنها از دریچهتلویزیونمعنا دارد.او پس از آشنایی با جهان بیرون تجربیات تازهای را از سر میگذراند؛درست مثل هیلاری که بعد از تماشای این فیلم دنیایش دیگر شبیه گذشته نیست.انزجار(Repulsion،1965) اولین فیلم انگلیسی زبان رومن پولانسکی قصه کارول زنی با بازی کاتروین دونوو را روایت میکند که به بیماری شدید روحی مبتلاست و تجربیات دردناکی را پشت سر میگذارد.کارول در اثر توهماتی که در ذهنش میگذرد مرتکب قتل میشود.وضعیت روحی او رو به وخامت میگذارد و به نظر میرسد هیچ نوری در تاریکی ذهن او قادر به نجاتش نیست اما در صحنهای از فیلم دوست و همکارش یکی از بهترین سکانسهای فیلم جویندگان طلا ساخته چارلی چاپلین را برای او شرح میدهد.این تنها جایی است که کارول عمیقأ احساس خوشحالی میکند و به مدد جادوی سینما لحظهای از جهان تیره و تار ذهنش رهایی مییابد؛همان حس شعفی که هیلاری نیز تجربه میکند.در پایان فیلم وقتی هیلاری به تنهایی در سالن سینما مینشیند و آپاراتچی در یک مراسم آئینی و با جزئیات تصویری دلانگیز فیلم را برای او نمایش میدهد میزانسن صحنه،زاویه و حرکت دوربین،چیدمان صندلیها در نسبت با هیلاری،رنگ سالن،نور آپارات در بالای سر هیلاری و خنده و گریه توأم او با تماشای راه رفتن پیتر سلرز بر روی آب در فیلم حضور کاملأ یادآور نمایی مشابه در پایان سینما پارادیزو(جوزپه تورناتوره،1988)است. معجزه سینما همین است: پیدا کردن نور در تاریکی.