حسین جوانی
ها کردن خرده روایتهای مردی از زندگی نه چندان گرم زناشوییاش است که گویا زمانی خیلی هم عاشقانه بوده اما حالا تبدیل به قهرهای طولانی مدت و کم محلیها و تحمل کردنها شده. ذهن مرد بدون آنکه در پیِ مقصری برای وضعیت موجود باشد در حال کندوکاو در زندگی پشت سر گذاشته شده است و روزها و لحظات و خاطرات پشت سر هم ردیف میشوند: از آن روزی که زیرِ لحاف خودش را به خواب میزند تا زنش برای بیدار شدن (در خانهی هنوز لخت و بی اثاثیهشان) نازش را بکشد؛ تا لحظهای که میفهمد چقدر بیعرضه است و توی خیابان جلوی زنش کوچک میشد.
آنچه این مجموعه روایتهای کوتاه و درهمتنیده را جذاب میکند و از تبدیل شدنش به داستانی قابل حدس با موضوع تکراریِ «آخرش این دوتا دوباره به هم می رسند» خارج میکند، رویکرد طنزآمیز و خیالپردازانهی هوشمند زاده در تصویر ساختن از زندگی مرد است. هوشمند زاده تعمداً از نزدیک شدن به زنهای داستان خودداری میکند تا مرد مجبور شود برای تداوم بخشیدن به زندگیاش و فرو رفتن در روزمرگی، بیشتر و بیشتر در خیالاتش غرق شود. سه زنِ داستان، در ذهن مرد یک ویژگی دارند: زبان نفهم. زن خودش که اصلاً حرفش را نمیفهمد. زنِ توی آسانسور که فقط وقتی با مرد هم کلام میشود که برای او خالی ببندد و زن طبقهی بالایی هم که اصلاً فارسی حرف زدن بلد نیست. این زبان نفهمی اما پوششیست برای نویسنده تا پروبال بیشتری به ذهنیات مرد بدهد و در ترسیم تنهایی مرد، مسیرهایی نرفته در ادبیات داستانی ایران را تجربه کند. ایجاد ترجیع بندهایی روایی یکی از این ذوقورزیهاست، با تکرار سوالِ «تو چرا بغل دماغت میخ کوبیدی؟» یا «اگه ده از هفت تا برداریم چی میشه؟» که به استفادهی رضا براهنی در اشعارش و گذشتن از مرحلهای حسی به مرحلهی بعدی شبیه است؛ دیگری استفاده از ترفندِ «مثلاً بازی» است که با اینکه رویکری پستمدرن محسوب میشود، نویسنده با شخصیت دادن به اجسام و مکانها برخوردی کاملاً ایرانی با آن دارد: از کباب خوردن همسایهها و روغن کرمانشاهی تا قوطی نوشیدنی که مثلاً میشود کنترل تلویزیونی که دیگر نیست و به جایاش یک دیوار باقی مانده (که میشود مثلاً همان تلویزیون باشد اما به جایاش آشپزخانه را نشان میدهد)، جملگی با اینکه در خدمت موقعیت داستانی هستند اما در واقع این موضوع را جا میاندازد که مثل بازیای که مرد سَر تست روانشناسی در میآورد، قرار نیست تمام این چیزها که میخوانیم حقیقی باشند و شاید بخشی از «مثلاً»هایی باشند که مرد برای خودش راه میاندازد. پس میتوان کل کتاب را به شکل یک بازی نگاه کرد که قرار هم نیست برندهای داشته باشد.
لازم نیست ها کردن را از اول بخوانید. هر جایی از کتاب را که دلتان خواست باز کنید، بخوانید و جلو بروید. چرا که آنچه ها کردن میخواهد به خواننده القا کند -و به خوبی هم از پسش بر میآید- زندگی کردن در ذهن یک مرد تنهاست که میکوشد با تمام آنچه از زندگیِ آشفتهاش باقی مانده سَر کُند و هیچ میل و انگیزهای برای ساختن دوبارهی زندگیاش ندارد. زندگی، اول و آخرش همین است که تجربه شده و حالا رو به اتمام است. شگفت انگیز است که چنین نگاه تلخی به زندگی در دستانِ هوشمند زاده به داستانی چنین سرشار از زندگی تبدیل شده.