نیک آلن/ ترجمه اردوان وزیری
دنیای تصویرآنلاین-استیو کارل از زمانی که با نامزدی اسکار برای «فاکسکچر» در سال 2014 به عنوان یک هنرپیشه جدی گرفته شد، روشهای سَبٌکتر بازیگری در مجموعههای تلویزیونی «اداره» و « سرخبرگزار» را کنار گذاشته است تا در آثاری بازی کند که اِد هِلمز آنها را “فیلمهای غمگین“ مینامد. برای هنرپیشهای که در پروژههای متعددی خوش درخشیده است که بیش از اینکه صرفا ناشاد باشند ظرائف و نکات دقیقی دارند این یک کلیگویی تاسفبار بهشمار میرود و درخشش کلیدی کار او را سراسر نادیده میگیرد، چه نقش یک سرمایهگذار فوقالعاده باهوش (مارک باوم در رکود بزرگ) یا جان دوپونت، میلیاردر منزوی و دیوسیرت فاکسکچر را بازی کند، کارل استاد آشکار کردن آسیبپذیری درون کاراکترهایش است. فقط در سال 2018، کارل در سه فیلم بازی کرد که به توانایی او در به نمایش گذاشتن مردهای واقعی و غیرداستانی که به حد مشخصی از همدلی نیاز دارند متکی هستند. در اکتبر، کارل نقش دیوید شِف، یک پدر و یک نویسنده را در فیلم تکاندهنده «پسر زیبا» به تصویر کشید که درگیر اعتیاد پسرش نیک به شیشه است. پس از آن عواطف و افکار هنرمندی به نام «مارک هوگانکمپ» را در فیلم امیدوارانه رابرت زمهکیس «به ماروِن خوشآمدید» بهنمایش گذاشت. با توجه به توانایی او در نمایش آسیبپذیری شخصیتها، هدف کارل در فیلم «معاون» از نویسند/کارگردان آدام مککی به تصویر کشیدن چهرهای انسانی از دونالد رامسفلد در دوران حماسه قدرت گسترشیابنده دیک چِنی است. وبسایت راجر ایبرت از طریق تلفن مصاحبهای با کارل درباره «معاون» و نقشآفرینی او در این فیلم انجام داده است.
، بازی در نقش دونالد رامسفلد، کار با آدام مککی و چیزهای دیگر میگوید.
حتی در سابقه بازی شما در نقش شخصیتهای واقعی، این اولین سیاستمدار و چهره شناختهشده مهم بهشمار میرود. آیا این نقش بهخصوص برایتان دلهرهآور بود؟ مثلا مردم بیشتر از اینکه درباره دیوید شِف یا دوپونت اظهارعقیده کنند نظرشان را نسبت به دونالد رامسفلد ابراز مینمایند.
بله، این واقعیت که او چهره شناختهشدهتری بود مسئولیت بیشتری برای بهتصویر کشیدن وی و تلاش برای رسیدن به چیزی بیش از ذات رامسفلد و تلاش برای دستیابی به درک وسیعتری از خصوصیات و اخلاق شخصیاش و اینکه مردم او را به چه سبب میشناسند ایجاد میکرد.
آیا معمولا دوست دارید تحقیق و پژوهش زیادی انجام دهید؟
بله همینطور است. و در مورد چهره شناختهشدهای مثل دونالد رامسفلد، یا چِنی یا بوش، اطلاعات بسیار زیادی در دسترس شما قرار دارد، چیزهای زیادی که میتوانید در آنها کندوکاو کنید. قطعا مطالب متعددی درباره او و توسط خود او نوشته شده بود، نوارهای ویدیویی فراوانی از او وجود داشت و همچنین در موقعیتهای علنی و عمومی زیادی نیز حضور پیدا کرده بود. فکر میکنم چالش اصلی این بود که تا جایی که میدانستم، بفهمم در خلوتش چگونه بوده است. تصور میکنم این همیشه بزرگترین مانع محسوب میشود و وقتی تمام اطلاعات را گردآوری و تلاش میکنید پی ببرید شخصیت فردی خصوصیاش احتمالا چگونه بوده است این هم چیزی بیش از بهترین حدس و گمان خودتان نخواهد بود.
وقتی برداشت خودتان از او را شکل میدادید آیا به دنبال پیدا کردن چیزی بودید که حس درست و دقیقی داشته باشد اما بعدا براساس جوهره و ماهیت رامسفلد بازی کردید؟ من به اولین صحنهتان فکر میکنم، جایی که رامسفلد در اتاقی پر از کارآموزان جوان شوخیهای زشتی مطرح میکند که باید رگههایی از حقیقت در زیر آنها نهفته باشد.
گفتن اینکه چه چیزی به شکل اغراقآمیز و از روی شوخی گفته میشود و چه چیزی واقعا درست است دشوار جلوه میکند چون رامسفلد انسانی بسیار شوخطبع بود. او را در یک کنفرانس مطبوعاتی یا وقتی مشغول یک سخنرانی است نگاه کنید، چیزی در او هست که مطمئن نیستم “دمدمی“ کلمه درستی برای بیان آن باشد اما کیفیتی در او وجود دارد که بسیار دستیافتنی و تقریبا بیتکلف و در عینحال خوشبرخورد است. فکر میکنم “بازیگوش“ واژه درستی باشد. عکسهایی از او پیدا کردم که در حال بالانس زدن روی میز است و درست مثل زمانی که چوبهای مخصوص غذای چینی را در یک شام استیک در دهانش میگذارد از سر بازیگوشی کارهای سَبٌکسرانهای انجام میدهد. بنابراین تصور میکنم از این منظر فاصله چندانی بین واقعیت و چیزی که نمایش داده میشود وجود ندارد. ممکن است شما فکر کنید در بیان برخی از اینها اغراق شده است و من فکر میکنم در ارتباط با همه شخصیتها احتمالا غافلگیر خواهید شد. درحقیقت آنها به واقعیت فردی آدمها بسیار نزدیکتر هستند.
سر صحنه «معاون» چقدر بداههپردازی کردید؟ مثلا، “عصبی و زودترس“ خواندن کالین پاول که نقشش را تایلر پری ایفا میکند پیشنهاد شما بود؟ بهویژه از این جهت که فیلمنامه براساس وقایع خاص بنا شده، نه گفتوگوهای دقیق و عینی.
برگشت به عقب و مشخص کردن اینکه چه چیزی بداههپردازی و چه چیزی براساس فیلمنامه بود دشوار است. من فکر میکنم ما در عین پیروی دقیق از متن فیلمنامه کارهایی از این دست هم انجام دادیم. آدام همیشه فضای زیادی برای تجربه کارهای متفاوت فراهم میکند. ممکن است بعد از یک برداشت تصمیم بگیرید که میخواهید چیز متفاوتی را امتحان کنید، یا خود او دوست داشته باشد چیز دیگری ببیند یا شاید دیالوگهای مختلفی مورد استفاده قرار گیرد. ولی چنین نیست که ما از پیش خودمان چیزهایی درباره این آدمها ابداع کرده باشیم. ما تلاش کردیم به تحقیقی که انجام داده بودیم و فیلمنامهای که او نوشته بود کاملا وفادار بمانیم.
شما از شروع کارتان با آدام بودهاید، از “سرخبرگزار“ تا “رکود بزرگ“ و حالا در این فیلم. در کار با آدام چه چیزی تغییر کرده و چه چیزی تغییر نکرده است؟
خوب، از این جهت که او اتمسفری خوشآیند و مبتکرانه در سر صحنه خلق میکند تغییری حاصل نشده است. برای آزمودن تجربههای تازه نوعی آزادی واقعی وجود دارد و بنابراین هیچ چیزی تغییر نیافته است. و من فکر میکنم هر هنرپیشهای که با او کار میکند این روش را دوست دارد و با آغوش باز میپذیرد. مکاشفه و پژوهش همواره ترغیب میشود و این عاملی برای آزاد شدن قوه خلاقیت است و هر کسی برای انجام این کار زمان مناسبی در اختیار دارد، چون آنها میدانند اگر کارشان خوب نباشد جایی در فیلم نخواهد داشت. این حقیقتا باعث ایجاد حسی از اعتماد و احترام برای او و دانستن این که در اختیار آدمی حرفهای و توانمند قرار دارید میشود. من تصور میکنم اینها لزوما تغییری نکردهاند اما با “رکود بزرگ“ و همین فیلم، آدام توانسته است نوع متفاوتی از خلاقیت هنری را خلق کند که در آن فردی بسیار تیزهوش و یکدنده است، و انتخابهای سینمایی جسورانهای انجام دهد. و حالا که فیلمهایی میسازد که بین کمدی و درام قرار میگیرند واقعا نمیتوانید مشخص کنید آنها دقیقا چه نوع فیلمهایی هستند. من فکر نمیکنم این فیلمها لزوما در هیچ نوع طبقهبندی جای بگیرند و شما حالا او را میبینید که قادر است سَمت دیگری از خودش و فیلمهایش را به نمایش بگذارد.
شما نقش شخصیتهای خارقالعادهای مثل جان دوپونت یا مارک باوم را بازی میکنید که یک آسیبپذیری آشکار هم دارند. اما میتوانید شخصیتی بسیار معمولی مثل دیوید شف را نیز به تصویر بکشید. آیا شیوه و روشی هست که برایتان راحتتر باشد؟
میدانید، من فکر میکنم روش متفاوتی در پیش میگیرم. شخصیتی مثل مارک باوم، به شدت پر انرژی، یکدنده و خارقالعاده است. و در شخصیتی همچون دیوید، وقتی او را میبینید و دیوید شف واقعی را میشناسید، نوعی راحتی و فراغت وجود دارد اما نمیگویم که او آدمی بسته است. اما میتوانم بگویم انسانی بسیار کمحرف و آرام است. بنابراین تصور میکنم نکته مشترک این است که تلاش نمائید هر چیزی که باعث انسان بودن آنها میشود، هر نوع آسیبپذیری که در آنها وجود دارد پیدا کنید چون عقیده دارم باید با هر شخصیتی که بازی میکنید همدلی داشته باشید. و در مورد دونالد رامسفلد نیز کمابیش همینطور است، من سعی میکنم هر نوع انسانیتی که در این آدم وجود دارد پیدا کنم نه اینکه دیدگاهی از پیشتعیینشده از او داشته باشم. تصور میکنم باید کرامت انسانی و آسیبپذیری را بیابید.
آیا دائما به دنبال چالشهای بزرگتر هستید؟
بله، این که کمی وحشتزده باشید همیشه خوب است. بنابراین اگر چیزی را بخوانم یا پیشنهادی دریافت کنم که دربارهاش مطمئن نیستم، این نشانه خوبی است.
در اوایل فیلم،صحنه فوقالعادهای با چِنی جوان که نقشش را کریستین بِیل ایفا میکند دارید که رٌک و مستقیم از شما میپرسد “ ما به چی اعتقاد داریم؟“ و شما آن خنده عظیم را بیرون میدهید. شاهکلید بازیگری برای یک خنده جعلی عالی چیست؟
خوب، این باید مثل چیزی که باعث خنده شما میشود باشد. شما فقط تلاش میکنید کلمات و آوای هر چیزی که درون آن شخصیت رخ میدهد بشنوید. شما باید درون حرفی که گفته میشود و حقیقتا باعث خندهتان میشود چیزی پیدا کنید.
رابطهتان با چِنی فیلم که نقشش را بِیل ایفا میکند چطور بود؟ چگونه توانستید این قوس عاطفی را ایجاد کنید؟ این یکی از معدود صٌوَر ظاهری دوستی است که چِنی در فیلم دارد.
من حدس میزنم این احساس که دونالد رامسفلد شخصیتی همسرشت با خودش در چِنی پیدا کرد و او را زیر بال و پرش گرفت، تمام چیزهایی که درباره سازوکار درون واشینگتن دی.سی میدانست به او یاد داد. وقتی به پایان فیلم نزدیک میشویم، ورق برمیگردد و معلم به شاگرد تبدیل میشود و این اساسا لحظهای تلخوشیرین برای رامسفلد است. کسی که همواره حضوری رعبانگیز در واشینگتن داشته و به شدت قدرتمند بوده است در آن لحظه احساس میکند همه کارهایش محو و نابود شدهاند. و من فکر میکنم چنین حسی مایه دلشکستگی است.