کسری ولایی
واقعا ساده و معمول نیست که کسی برای تسلطش در کمدی، یا به عبارت بهتر برای فرار از جدیت، جدی گرفته و تحسین شود! وس اندرسون یکی از بهترین نمونهها است، فیلمسازی که میداند چطور به طرز کنترل شدهای دنیای سینماییاش را با مشنگبازی بسازد و دست آخر هم کسی فیلمش را نگذارد کنار سایر محصولات جفنگ. اندرسون حالا با «جزیره سگها» یک برگ دیگر روی «هتل بزرگ بوداپست» گذاشته، یک انیمیشن استاپ-موشن با ایدههای بصری و شوخیهای خلاقانه که به طرز عاقلانهای کنترل و جمع شده است.
داستان چند سال آینده اتفاق میافتد. آنفولانزای سگی در ژاپن فراگیر میشود و جان همه به خطر میافتد. آقای کوبایاشی شهردار مگاساکی، که به قیافهاش میخورد از گندهلاتهای یاکوزا باشد، اوضاع را به دست میگیرد و سگها را تبعید میکند به جزیره آشغالها. آتاری، پسر نوجوانی که تحت قیومیت شهردار است، مخفیانه میرود جزیره تا سگش را پیدا کند. از این جا به بعد اودیسهی سگی آغاز و معلوم میشود که دسیسههای سیاسی و پیشگوییهای باستانی در سرنوشت آدمها و سگها تاثیرگذار است!
از همان اول فیلم که دارودستهی سگهای گرسنهی ساکن جزیره به سبک وسترنهای اسپاگتی سرجو لئونه سر چند تا تکه آشغال به جان هم میافتند، معلوم میشود با کمدی سطح بالایی طرفایم، کمدی جذابی که پر است از شوخیها و ارجاعات سینمایی. یک تور خیالیِ تماشایی به ژاپن که الهمانهای شاختهی شدهی این سرزمین را با نمک و ظرافت کنار هم میگذارد، از سوشی گرفته تا کشتی سومو و خود زبان ژاپنی که یکی از ارکان اصلی برای شکلگیری دنیای فیلم است. داستان هم که پیش میرود، معلوم میشود این یک فیلم اندرسونی تمام عیار است و کارگردان همه چیز را مثل یک استاد خیمهشببازی در دست گرفته تا صحنهی مورد نظرش را برای نمایش آماده کند.
جوک معروف اسب سخنگو را شنیدهاید، همان اسبی که تلفن میزند به مدیر سیرک و وقتی میبینید شرایط استخدام مثل راه رفتن روی دو پا یا پریدن از حلقهی آتش را ندارد، مجبور میشود به سختی مدیر را توجیه کند که دارد باهاش حرف میزند! «جزیره سگها» تقریبا از چنین فرمولی برای خلق موقعیتهای مختلف استفاده میکند. واقعا نمیدانید کی با کی حرف میزند و اصلا شخصیتها زبان همدیگر را میفهمند یا نه. درست لحظهای که صدای برایان کرنستون، ادوارد نورتون و بیل موری را میشنوید که کاملا جدی دارند با هم بحث میکنند و دیالوگهایی را میگویند که معمولا انتطار دارید در فیلمهای امثال وس اندرسون و برادران کوئن بشنوید، یا یک اکت ساده تازه یادتان میافتد که قصه دربارهی یک مشت سگ است و در این دنیا قرار نیست که همه چیز با عقل و منطق جور در بیاید. غافلگیری و جذابیت فیلم در همین است که دقیقا نمیدانید چه چیزی جدی است و چه چیزی به شوخی گرفته شده. تعادلی از سر شعور برقرار است که حاصلش شده فیلمی منسجم. در عین حال به دلیل همین حسابگری و تعادل «جزیره سگها» چند قدم با تبدیل شدن به اثری دستنیافتنی فاصله دارد.
اندرسون و رفقایش تمام ایدههای عجیب و دیوانهوار ممکن را ریختهاند روی میز. بعد در کمال عقلانیت این ایدهها طوری به هم خط و ربط پیدا کردهاند که دست آخر با یک فیلم جدی و آدمیزادی سروکار داشته باشیم. فیلمی که خیلی نمیتوانید بهش نزدیک شوید ولی با حفظ فاصله میتوانید ایدههای روایی و شوخیهایش را تحسین کنید. این فرق دارد با تجربههای جنونآمیز. لازم نیست که فکرتان برود پی پدیدههای مهمی مثل «ریک و مورتی» و «سیمپسونها». مثلا «مریخ حمله میکند» تیم برتون را به یاد بیاورید، فیلمی که در بستر درام هیچ تپهای را برای ساختارشکنی و هجو دستنخورده باقی نمیگذارد و بعد از بیست سال هنوز بین تماشاگران بر سر این که با یک شاهکار پستمدرن مواجه شدهاند یا خزعبلی هضمنشده دعوا است. تجربهی فیلمسازانی همچون وس اندرسون نشان میدهد که با غلبهی شعور به شور، شاید خیلیها کشته و مردهی نبوغتان نشوند، در عوض خطر ترکیدن فیلم در گیشه و فحش خوردن از منتقدان هم تهدیدتان نمیکند و حتی میتوانید روی خرس نقرهای جشنوارهی برلین و نامزدی احتمالی جایزه اسکار هم حساب کنید.
میگویند مخلوقات به خالق خود میروند، فیلمها هم از این تعریف زیاد دور نیستند. نمیشود گول ظاهر موقر و متینِ وس اندرسون را خورد، چون همیشه موفق شده تا ایدههای خبیثانهاش را پشت صحنهی نمایش پنهان و تجربههای ناخوشایند انسانی را مثل یک گلوله در درهی برفی رها کند و بهمنی از سرگرمی و جذابیت را روی سر تماشاگر بریزد. «جزیره سگها» هم دربارهی یک مشت سگ خسته و زخمی است ولی شاید بارها و بارها به یاد تبعیضهای نژادی، اختلاف طبقاتی، مهاجرت و دیگر پدیدههای دردناک انسانی بیافتید. درست آن موقع است که آقای اندرسون در خلوت خودش موذیانه لبخند میزند و شما هم مثل عروسکهای مومی فیلم در کمال تعجب به ناکجا خیره میشوید و از خودتان میپرسید این چیزی که به ذهنتان رسید خوب بود یا بد؟!
هفت صبح