بایگانی‌ها

اداهای فرمی و سوءاستفاده از احساسات مخاطب

اداهای فرمی و سوءاستفاده از احساسات مخاطب
اداهای فرمی و سوءاستفاده از احساسات مخاطب

محمد امین مبینی

وقتی هنگام نمایش فیلمی در سالن، روشن شدن صفحه موبایل تماشاگران و فضولی در کار آن‌ها که دارند تلگرام و اینستاگرام‌شان را چک می‌کنند جذاب‌تر از هدفی باشد که تو را روی صندلی و در سینما نشانده،  یعنی احتمالاً رغبت چندانی نداری که بعد از اتمام فیلم، با کسی درباره‌اش صحبت کنی. دیگر چه رسد که بخواهی درباره آن بنویسی. اما وقتی هنگام بالا آمدن تیتراژ در چرخشی عجیب، تماشاگران در سکوت و بعضاً با چشمان خیس سالن را ترک می‌کنند، آن‌قدر لجت درآمده که بخواهی دست‌به‌قلم شوی.

اروند سومین فیلم پوریا آذربایجانی است. نویسنده و کارگردانی که پس از یک فیلم اکران نشده (روایت‌های ناتمام) و یک عاشقانه کمتر دیده‌شده و ناموفق (تجریش ناتمام) در سومین فیلم بلند خود به سراغ یک سوژه دفاع مقدس رفته است، آن‌هم یکی از ملتهب‌ترین و جذاب‌ترین‌ها: ماجرای 175 شهید غواص. سوژه‌ای که صرفاً خبر آن در سال گذشته فضای جامعه را بسیار تحت تأثیر قرار داد و مردم مراسم تشییع باشکوهی برای این شهدا رقم زدند. طبیعی بود که چنین سوژه‌ای با این میزان بار دراماتیک مورد توجه سینماگران قرار بگیرد، اما با توجه به کارنامه فیلم‌سازی آذربایجانی، بسیار جای سؤال است که برای ساخت چنین فیلمی چگونه و بر چه اساسی قرعه به نام این کارگردان جوان افتاده است؟

یونس”جانباز است و در آسایشگاه اعصاب و روان نگهداری می‌شود. او که باخبر شده گروه تفحص قرار است برای یافتن پیکر شهدای کربلای 4 به عراق برود، اصرار می‌کند که از آسایشگاه مرخص شده و با گروه برای یافتن شهدا همراه شود. با وجود مخالفت‌های اولیه، با کمک همسر و هم‌رزم سابقش موفق می‌شود به گروه بپیوندد. چنین آغازی، نوید ماجراهای جذاب و چالش‌برانگیز را در ادامه فیلم می‌دهد. اما دریغ از ذره‌ای چالش و جذابیت! فیلمساز نتوانسته خود را قانع کند که به روایت یک داستان کلاسیک تماشاگرپسند بپردازد و بلندپروازانه تلاش داشته با استفاده از جریان سیال ذهن، تخیلات و خاطرات یونس، یک فیلم مدرن و ذهنی بسازد تا به قولی دستاورد فرمی جدید رو کرده باشد.

نتیجه اما، نه یک فیلم کلاسیک قصه‌گو است و نه یک فیلم مدرن ساختار گریز؛ بلکه اثری است ضعیف و خام‌دستانه که نابلدی از تمام ارکان آن بیرون می‌زند. فیلم در ادامه پر است از رفت‌ و برگشت‌های ذهنی شخصیت اصلی که بسیار طولانی و بی‌ربط است و کمکی به پیشبرد قصه یا شخصیت‌پردازی نمی‌کند. او بارها در طول سفر پنهانی از گروه جدا می‌شود و سر به بیابان و دشت می‌گذارد تا بهانه‌ای شود برای فلش بک زدن و شرح خاطرات دوران جنگ، و تازه آن خاطرات چگونه است؟ شدیداً کلیشه‌ای و خالی از هرگونه جذابیت در روایت و شخصیت‌پردازی. اساساً کلیشه‌ها در فیلم حرف اول را می‌زنند: از همان نخستین صحنه‌ها که همسر جانباز با قابلمه دم‌پختک به دیدار او می‌آید و صبوری‌هایش در برابر حرکات یونس و داشتن یک پسر عقب‌مانده ذهنی (که مثلاً یعنی با زنی مهربان و رنج‌کشیده طرف ایم) گرفته تا رزمنده‌ها در فیلم که هیچ‌چیزی بیشتر از همان تیپ آشنای همیشگی ندارند، کلیشه است که خط سیر روایت کند و کم‌جان اثر را تشکیل می‌دهد.

کستینگ فیلم، یکی از اصلی‌ترین نقاط ضعف آن است. چنین قصه‌ای که متمرکز است بر ذهنیات و درونیات کاراکتر اصلی، برای تأثیرگذاری مخصوصاً نیازمند بازی‌های خوب و هنرمندانه است. اما علی‌رغم انتخاب بازیگران خوب و امیدوارکننده، حاصل کار بسیار پایین‌تر از سطح توقع است. سعید آقاخانی که در جشنواره دو سال قبل با بازی در «خداحافظی طولانی» ستاره آن سال بود، اینجا نتوانسته از عهده ایفای این نقش سخت برآید؛ تا جایی که حتی راکورد حسی و بیان خود را هم نمی‌تواند حفظ کند و در یکی دو صحنه، نوع حرف زدنش تغییر می‌کند. سایر بازیگران هم تقریباً نمی‌توانند بازی خاصی ارائه دهند که البته با توجه به ظرفیت پایین نقش‌ها در فیلم‌نامه، نمی‌توان چندان بهشان خرده گرفت.

نکته جالب‌توجه، حضور طناز طباطبایی در فیلم است که تنها در دو سکانس کوتاه نقشی را عهده‌دار است که جمعاً به دو دقیقه نمی‌رسد و همچون بسیاری موارد دیگر به‌کلی قابل‌حذف است، اما در پوسترها و تبلیغات فیلم طوری روی حضور او مانور داده‌شده که گویی یکی از نقش‌های اصلی را بازی می‌کند. تلاشی نافرجام برای فروش بیشتر فیلمی بی‌ستاره در گیشه!

بااین‌حال حتی اگر «اروند» تا پایان روی همان کلیشه‌ها حرکت می‌کرد، بازهم شاهد فیلم بهتری بودیم. اما جناب کارگردان که گویا سر میز تدوین (شاید هم زودتر!) فهمیده که فیلمش تخت و خنثی از آب درآمده، برای آن‌که بتواند اشک مخاطب را درآورد و با خاطره‌ای خوب از سالن سینما خارج شود، ناگهان فیلمش را با احساسی‌ترین صحنه تمام می‌کند. به این شکل که (شروع خطر لو رفتن داستان!) یونس داخل رود اروند افتاده و ما با ذهن او همراه ایم که وقایع گذشته را به یاد می‌آورد و بعد همراهانش او را از آب بیرون می‌آورند، سپس در نزدیکی همان محل اعضای گروه تفحص بقایای اجساد شهدا را پیدا می‌کنند و بازهم به این بهانه به گذشته می‌رویم تا نحوه اسارت و شهادت غواصان را همراه با یک موسیقی سنگین اشک‌انگیز تماشا کنیم (پایان خطر لو رفتن داستان) و بعد هم تمام! تیتراژ بالا می‌آید! دیگر مهم نیست که فرجام کار شخصیت اصلی – که 80 دقیقه بی‌وقفه با او همراه بوده‌ایم – چه می‌شود و این اتفاق مهم پیدا شدن اجساد منجر به چه تحولی در کاراکتر او می‌شود. فیلم‌ساز درواقع با بی‌وفایی کامل به شخصیتی که برای خلقش تلاش کرده، فیلم را در نقطه عطف به پایان می‌رساند تا واکنش حسی مطلوب خود را از تماشاگر گرفته باشد.

تجربه «شیار 143» و تحسین بیش‌ از حد آن از سوی منتقدان شاید باعث ایجاد این تصور اشتباه شده باشد که یک پایان سانتی‌مانتال و تأثیرگذار (با ربط یا بی‌ربط) باعث می‌شود تماشاگر کندی و لکنت سایر قسمت‌های فیلم را فراموش کند. در حالی‌که چنین کاری اگر آگاهانه انجام شود، چیزی نیست جز سوءاستفاده از احساسات مخاطب برای سرپوش گذاشتن بر ضعف‌های تکنیکی سازندگان و تلاشی است حقیرانه برای فریب دادن تماشاگر در سینما.

صحنه‌ای در میانه فیلم وجود دارد که یونس با فرزند هم‌رزم آذری‌زبان شهیدش (که برای تفحص به منطقه آمده) صحبت می‌کند. مکالمه‌ای که ابتدا دوستانه به نظر می‌رسد، اما وقتی پسر با لحنی تلخ و طلبکارانه از کمبودها و سختی‌هایش در نبود پدر می‌گوید، دوستی رنگ می‌بازد و یونس درمی‌ماند. این به‌جرات بهترین لحظه فیلم است و شاید تنها جایی که فیلم جذابیتی حقیقی پیدا می‌کند. آذربایجانی نشان می‌دهد که شناخت خوبی از هم‌نسلان خود و دغدغه‌هایشان دارد. پس اگر می‌خواهد در سینمای ایران حرفی برای گفتن داشته باشد، چه‌بهتر که برود سراغ داستان‌ها و شخصیت‌هایی که می‌شناسد و می‌تواند به تصویر بکشد. تلاش برای ساخت فیلم درباره ماجرایی که نه می‌شناسیم و نه توان روایت آن را داریم، یک تقلای بی‌حاصل است؛ حتی اگر درباره موضوع محترم و ارزشمندی چون دفاع مقدس باشد.