کسری ولایی
اگزیستانسیالیسم زنانه
برای فیلمبازها هنوز کلی اثر بزرگ و کوچک از سال قبل باقی مانده که باید تماشا کنند، فیلمهایی که تازه دارند بر روی دیویدی یا اینترنت منتشر میشوند و در فصل خلوت سینمای جهان نباید آنها را فراموش کرد. یکی از همین عناوین مهم «زنی شگفتانگیز» ساختهی سباستین للیو است که آخرین اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را به شیلی برد.. فیلمی بهغایت تحسین و تشویق شده که حتما باید آن را تماشا کنید تا حسابی بخورد توی ذوقتان!
داستان درباره زن جوانی است که بعد از تغییر جنسیت هنوز از سوی جامعه بهعنوان موجودی مونث پذیرفته نشده. مارینا با پیرمردی که سن پدرش را دارد درگیر رابطهای عاشقانه است. برحسب اتفاق پیرمرد میمیرد و این سرآغاز مشکلات و باز شدن زخمِ نفرتِ خانوادهی پیرمرد از این مهمان ناخوانده در زندگی خودشان است. خط داستان اصلی فیلم پیچیدگی چندانی ندارد و خردهداستانها و ماجراهای فرعی هم، با وجود آن که باید ابعاد مختلف مارینا را مثل پازل آشکار کنند، زیادی رو و سرکاری به نظر میرسند. فیلم میخواهد پیچیدهتر از آن چیزی که هست باشد ولی واقعیتش حرف ناگفته یا رازی نادیدهای نیست که بتوانید از دل فیلم بیرون کشید.
در ساده و خلاصهترین شکل ممکن «زنی شگفتانگیز» میخواهد بگوید «بیایید با تراجنسیها مثل آدم برخورد کنیم و هویتی فراتر از جنسیت و کالبد برای هرکسی قائل باشیم.» نمیتوانید بزنید زیر این حرف ولی سوال اینجا است که اگر وضعیت جنسی شخصیت اصلی را کنار میگذاشتیم، خط داستانی و درام طراحی شده برای آن چه تفاوتی میکرد؟ یعنی برخوردهای تند و ظنی که نسبت به دختر جوان قصه وجود دارد با حذف همین یک گیر حل میشد؟ شخصیتهای قصه مارینا، دختری که تغییر جنسیت داده، را به چشم موجودی شوم و عجیبالخلقه میبینند. راوی قصه میخواهد با کنار هم گذاشتن این نگاه و تضاد آن با سِیری که مارینا پشت سر میگذارد به روایتی اگزیستانسیالیستی از واقعیت و اصالت وجود برسد، غافل از آن که خودش هم مثل غریبهها نگاهی ریاکارانه به شخصیت اصلی و موقعیتش دارد.
برچسب LGBTQ بیش از هر چیز دیگری در موفقیت و دیده شدن فیلم موثر بوده و مسلما با گذشت زمان و ور آمدن این برچسب اثر چندانی از فیلم به جا نمیماند. معنایش این نیست که «زنی شگفتانگیز» کلا اثری فرصتطلبانه و اعصاب خردکن از آب درآمده. اتفاقا لحظات گرم و دوستداشتنی در فیلم کم نیست و خیلی از ایدههای دراماتیک بهواسطه ایماژهای موثر در ذهن تماشاگر جا میافتد. مهمتر از همه حضور دانیلا وگا در نقش اصلی و مرز باریکی است که میان سرسختی و آسیبپذیری در موقعیتهای تحقیرآمیز رعایت کرده. با پایان فیلم، چیزی که باقی میماند همان نگرانیها و دلسوزیهای همیشگی درباره اقلیتهای جنسی است، حالا کمی پررنگتر. شاید ملودی جذاب موسیقی فیلم هم در یادتان ماند، همین.
متامورفیسم زنانه
سوال: دوست دارید فیلمی تماشا کنید که احتمالا هم خورههای فیلمهای تخیلی رده ب از دیدنش حسابی لذت میبرند و هم طرفداران رمانهای علمی-تخیلی پیچیده و سطح بالا؟ ادعایش هم روایتی تازه و دراماتیک از رازهای تکاندهنده درباره هستی و آفرینش است. البته فراموش نکنید، آخر سر بلاتکلیف میمانید که فیلم واقعا متعلق به کدام دسته است. این ساده و کوتاهترین توصیف ممکن بود از «نیستی» ساخته جدید الکس گارلند، فیلمی که اخیرا توسط نتفلیکس منتشر شده و منتقدان و مخاطبانِ زیادی دوستش داشتهاند.
ماجرا از این قرار است؛ پدیدهای ناشناخته در بخشی از زمین، چیزی که ظاهرا منشاء فرازمینی دارد و گسترش خزندهی آن باعث شکلگیری منطقهای ممنوعه شده که هیچکس از آن زنده برنمیگردد. چند دانشمند به ته خط رسیده، که طبق معمول چیزی برای از دست دادن ندارند، برای ورود به این منطقه و نجات زمین داوطلب میشوند. ماجرای چنین سفر اودیسهواری را بارها و به شکلهای مختلف دیده و شنیدهاید. این بار قهرمان قصه ناتالی پورتمن در هیبت یک پرفسور شکست خورده است که میخواهد همسرش را نجات بدهد و برای همین به جنگلی پا میگذارد که همه چیز در آن به جهش ژنتیکی ناشناختهای دچار شده.
باور کردن ناتالی پورتمن و سایر همقطارانش به کنار، مشکلی فیلم این است که میخواهد هم هیجان و تعلیق داشته باشد و هم مرموز و پیچیده به نظر برسد، هم در بحث علمی ثقیل و تکاندهنده بشود و هم با شخصیتهایش ترحم و همدلی تماشاگر را جلب کند. در نهایت هم نمیتواند درست و حسابی به هیچکدام از اهدافش برسد، چیزی شبیه اقتباس ناموفق شبکه سایفای از «پایان کودکی» رمان معروف آرتور سی کلارک. در طول تماشای «نیستی» نمیتوانید با ماجراجوها همراه شوید و از بیرون میبینید که چند نفر قدم به قدم بیشتر در چاه فنا و نابودی فرو میروند. فقط در پردهی سوم است که قضیه تغییر میکند و رمز و راز جای ماجراجویی رخوتبار را میگیرد. فیلم کل تاثیرش را از نیم ساعت پایانی میگیرد ولی باز هم نمیتواند در پس صحنههای غریبی که میسازد به مفهومی در حد و اندازهی ادعایش برسد.
گارلند هرچقدر در «اکس ماکینا» با روایت سرد و کنترلشدهاش در ترکیب بحثهای علمی پیچیده دربارهی هوش مصنوعی، مانند آزمون تورینگ و قضیه اتاق چینی، با اسطورهها و کهنالگوهای یونانی موفق بود، اینجا در اقتباس غیروفادارانهاش از رمان جیمز وندرمیر سردرگم است و نمیتواند «نیستی» را به تمامیت برساند. ارجاعات بصری به اسطورهی اوروبروس، چرخهای که قرار است هستی را در مقابل نیستی قرار دهد و ایدهی انعکاس حیات در منطقه ممنوعه هم زیادی رو و دور از ذات قصه به نظر میرسد.
شاید تحت تاثیر فیلم قرار بگیرید ولی اگر اهل ژانر سای-فای باشید، حرف ناگفتهای برایتان وجود ندارد و فقط میماند چند ایدهی بصری دربارهی نمونههای آلترناتیوی از زیست که آن هم باز یادآور آثار دیگری همچون «ورطه» و بازی «آخرین بازمانده ما» است.