غبار پیری در ملک ما زود به موی آدم مینشیند. دریغ از فرصتهایی که به هدر میرود و جوانیهایی که از دست شده است.
باز هم ما پیر شدیم و طبیعت جوان. کاشکی انسان مثل درخت بود. بهار و زمستان داشت اما بهاری دیگر را انتظار میکشید. چه باک، بهار دیگر در آنسوی افلاک است.
زمستان که آمد در انتظار برف بودیم و سرما. کمی که ماند و از برف خبری نشد، دلزده شدیم. از پاییز زیبا هم دلگیر شدیم که به باد سرد ختم شد و از تابستان که گرما افزود، و بهار را اما دلمان نمیآید که ترک کنیم. یاد غنچه میافتیم و شکوفه. یاد باد بهاری و زمزمهی پرندگان و برگهای کوچک و مهربانی که بر سر شاخسار میروید.
یاد کودکیمان میافتیم، چقدر دلزده بودیم از اواخر زمستان و چه شب عیدی داشتیم و روز نویی. افسوس که عمر گل و بهار کوتاه است و دوران سادگی و صمیمیت و بیخیالی کودکی چه زودگذر. بزرگ شده ایم اما در مقابل خلقت کوچکتر. سالمند شده ایم و حقیر در برابر مسائل پیرامونمان و بهار هنوز به این دلیل اندکی جوان مینمایدمان.
خالصانه به شما دانایان درود میفرستیم و نمیخواهیم قلبها و مغزهایتان را از چیز دیگری جز بوی شکوفه، در این فضای سنگین، پر کنید.
سال نو و عید نوروزتان مبارک و غزلی از خواجه شیراز که انس و الفتش با طبیعت و هستی از همه جذابتر است، هدیه چشمان زیبایتان.
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
برگرفته از یادداشتهای قدیمی علی معلم در دنیای تصویر