امیر گنجوی
در محوشدگی فیلمِ تحسینشدهی فاتیح آکین در کن، به عنوان نمایندهی رسمی آلمان برای معرفی به بخش بهترین فیلم خارجیزبانِ اسکار انتخاب شده است. با فیلمنامهای که چیرهدستانه نوشته شده، آکین اینجا پا به سفرِ جادوییِ تراژدی و عشق و انتقام میگذارد. داستانِ زنی را میگوید (با بازی دایان کروگر) که زندگیاش بعد از مرگِ شوهر و پسرش در یک بمبگذاری از هم میپاشد و فیلم با تصمیمِ این زن برای گرفتنِ انتقامِ آن دو رو به رویمان میکند. کروگر به عنوان زنی که مجبور شده بینِ ناپدید شدن و یا جنگیدن برای عدالت دست به انتخاب بزند اجرایی شوکهکننده، بیپروا، و تحسینشده به نماش میگذارد (او جایزهی بهترین بازیگر زن را از جشنوارهی کن گرفت). اجرایی خارقالعاده، با در نظر گرفتن این حقیقت که اولین تولید آلمانی اوست.
«در محوشدگی» را در جشنوارهی کن تماشا کردم و آنچه دوست داشتم شجاعتی بود که به نمایش میگذاشت، به خصوص که غالب فیلمسازان از پرداختن به مسالهی انتقام هراساناند و بیشتر مایل به سازشکردن سرِ این مسالهاند. اما پایان فیلم شما متفاوت است؛ رادیکال است. زنِ سفیدپوست تصمیم به انتقام میگیرد. محتوای این انتقام چیست، و اینکه چطور به آن نگاه میکنید؟ فکر میکنید چطور با مشکلاتی که زنانِ امروز با آنها روبهرویند مرتبط است؟
میدانید، فکر میکنم مضمونِ انتقام عنصری بهشدت سینماییست. هر ثانیهی این فیلم دربارهی انتقام است. نیازیست خیلی قدیمی در بشر، که به بابِل برمیگرد، به هابیل و قابیل، به چیزهایی مثل «چشم در برابر چشم»؛ پس عمیقا در ما ریشه دارد. من اینجا دنبالِ تبلیغ قصاص نیستم. فیلمسازم، و فیلمی دربارهی انتقام ساختهام، خیلی شخصی؛ هر قدر شخصیتر فیلم میسازم بیشتر به ادامهاش تمایل دارم، و وقتی شخصا درگیرش هستمکمتر وقتِ انجاماش حوصلهام سر میرود. سیاستِ توی فیلم قابل جابهجاییست، اما من این را انتخاب کردم چون شخصیست، بهخاطر این که خود من هم میتوانم قربانی گروههای تندرو و افراطی اینچنینی باشم.
فیلم قطعا دارد نظام دادگاهی و قضایی را زیر سوال میبرد؛ این که نظامِ قضایی در خیلی موارد قادر به برقراری عدالت نیست.
برقراری عدالت، بله. موضوع همین است. بهخاطر آن که بسیاری از اسلوب یا نشانهها که مرتبط با تصمیمهای دادگاهاند، نخست، قادر به ارائهی شکلی از عدالت نیستند. عدالت یکی از بنیادیترین ستونهای دموکراسیست. یک دموکراسیِ سالم عدالت و رسانه و دولت دارد. اینها قدرتاند. از هم مستقلاند و این یعنی نظامِ سالم، اما این همچنین پیچیدگیهایی به دنبال دارد، به این خاطر کههمهی نیازهایاحساسیِ انفرادیام به عدالت از طریقی که عدالت در این دستگاهها کار میکند برآورده نمیشود. تصور کنید مشغول رانندگی هستید و ماشین دیگری به شما میزند. شاهدی ندارید، پس باید بهای خسارتتان را بپردازید. میروید سراغِ قانون، به دادگاه، به دادگاهِ ترافیک و میگویید «اما این تقصیر اوست! او به من زد!» اما جوابِ آنها این است «شاهدی نداریم». پس شما باید متضرر شوید. چه کار کنیم؟ شب است، میروید سراغِ ماشین طرف و له و لوردهاش میکنید! داستانیست عادی. نمیگویم کارِ درستی میکنید، اما این قصهی همگانیست. این چیزها اتفاق میافتند. این یک مثالِ نمونهای از زمانیست که نظامِ قضاییِ دولت نیازهای فردی به عدالت را پوشش نمیدهد. گاهی این مشکل پیش میآید و آنوقت است که کشمکش شکل میگیرد. وقتی کشمکش درکار است، درام هم به حرکت میافتد. درام که باشد، فیلم هم هست.
بله، و مرا یادِ آنتیگونه میاندازد، بهخاطر این که در آن تراژدی نیز کشمکشی بینِ حقوقِ طبیعی و حقوقِ مدنی وجود دارد. آنتیگونه میخواهد نعش برادرش را دفن کند، اما اجازه نمیدهند. در فیلمتان بهنوعی متفاوت است، به این دلیل که دولت قرار است در اینجور موارد پشتِ قربانی باشد، اما چنین چیزی اتفاق نمیافتد. آیینها ناکارآمد و نظام فاسد است.
نظام قضایی میگوید تا جایی که نتواند مدارک و شواهدِ معتبر بیابید و گناهِ گناهکار را ثابت کنید، شخص بیگناه است. این ساختار نظام به طور کلیست، چه برنده باشید چه بازنده. گاهی باعث مشکلاتِ احساسی میشود. من آنقدر افراط نمیکنم که بگویم تمام نظامِ قضایی آلمانتبعیضگراست. نمیخواهم بگویم چون باور ندارم و فکر نمیکنم درست باشد. در هر حال، گاهی اینطور بهنظر میرسد که نظام تبعیض قائل است، چون مدارک کافی در دسترس نیستند و دادگاه نمیتواند نیاز فردی طرفین به عدالت را برآورده کند. یک چیز دربارهی انتقام در فیلمام این است که کسانی را آشفته میکند، اما همین آدمها با دیدنِ فیلمهای آمریکایی یا کُرهای دربارهی انتقام آشفته نمیشوند. تمامِ اقسامِ فیلمهای هندی به نوعی دربارهی انتقاماند. با این حال، راهوروشی که برای ساختنِ فیلم پیش گرفتهام باعث میشود آنچه میبینید را باور کنید. این سبْکِ فیلم است و مردُم به واسطهاش آشفته میشوند.
از اجرای دایان کروگر حیرتزده شدم. چطور با او کار کردید و چرا فکر میکردید برای این نقش مناسب است؟
یک دختر سفیدپوست میخواستم. خیلی مهم بود، سفید، بلوند، چشمآبی، آلمانی، آریایی. از این فکر خوشم میآمد که یک آریایی نازیها را میکُشد. حالا دیگر یکجور تصویرِ نمادین است. بازیگرانِ زن خیلی خوبی در آلمان داریم، اما اگر میخواستم یکی از آن مظنونینِ همیشگی را انتخاب کنم فیلمی کاملا متفاوت از آب در میآمد. با دایان، این شانس را داشتم که فیلمی خارقالعاده بسازم. نمیدانستم اینقدر خوب است، که اینقدر حیرتآور است، اینقدر فوقالعاده است، اما فکر میکردم اگر فقط خوب باشد میتوانیم فیلمی بسازیم که آلمانیها را کنجکاو کند، چون آنها او را به عنوان مُدلی میشناسند که گهگداری هم در فیلمی ظاهر میشود. نمیدانند بازیگری مثل او چقدر میتواند خوب باشد. اگر بتوانید مخاطبانتان را به چالش بکشید و شگفتزدهشان کنید، یعنی کارِ درستی کردهاید. اگر بازیگر خوبی نیست، پس این را همیشه به عنوان امتیاز ببینید، بهعنوان یک هدیه. مُدل بود. بود. من هم قبل از این که فیلمساز شوم دانشآموز بودم. متوجه حرفم هستید؟
اکثر فیلمهایتان با مسالهی مهاجرتِ ترکها سر و کار دارند، بهنوعی سینمای تبعید است. چیزیست که همیشه میخواستید با آن سروکار داشته باشید؟
به مرور زمان سعی کردم با این مساله کنار بیایم. منظورم این است که این فیلم با همین مساله سروکار دارد. قهرمان اینبار یک زنِ آلمانیست و آنتاگونیست و پروتاگونیست هم آلمانیاند، مثلِ شوهرش و باقی آدمها و پسزمینهها. فیلمی که قبل از این ساختم خداحافظ برلین بود (بر اساس یک رمانِ نوجوانانهی آلمانی). کاملا با این یکی فرق میکرد اما آنجا هم یک قهرمان مهاجر داشت، در هر حال، یک مهاجر روس. دنیایی که در آن زندگی میکنم دنیای سفیدپوستها نیست. من و شما اینجا نشستهایم و داریم حرف میزنیم و هیچیک از ما سفیدپوست نیست. در دنیای سفیدها زندگی نمیکنم. اگر موضوعی پیدا میکردم، پس فیلمی دربارهی مارلن دیتریش (و بازی کروگر در نقش او) نمیساختم. اولاش فکر میکنید که هیچ ربطی به مهاجرت ندارد، نه؟ اما وقتی مارلن دیتریش را دارید، آواز و هالیوود و بیلی وایلدر، نیازی به مهاجرین نیست، درست است؟
بله ولی در واقعیت خیلیهایشان مهاجرند.
خیلی زیاد. او مهاجر بود. از دست نازیها فرار نکرد، این درست است. قبل از اینکه نازیها سرِ کار بیایند در هالیوود بود، اما در آمریکا مهاجر بود. همیشه آلمانی ماند، در خانه آلمانی حرف میزد، اما در یک کشور خارجی زندگی میکرد، در آمریکا. خیلی خوب خودش را با آمریکا وفق داد و شهروندِ آنجا شد. اما سرآخر علیه نازیها جنگید، و کوشید به خیلی از مهاجرین یهود در هالیوود کمک کند. کمکشان کرد. فرارشان را برنامهریزی کرد. خیلیها نمیدانند. فیلمی دربارهی مهاجران هست. حتی اگر من سوژه را انتخاب نکنم، سوژه خودش مرا انتخاب میکند.
این هم مهم است، که در سیستم آمریکایی همیشه نمیتوانید با خودتان روراست باشید. باید با سیستم استودیویی کار کنید و گاهی ایدههایی بهتان تحمیل میکنند که ناچارید قبولشان کنید.
شاید هم بتوانید مجابشان کنید. هنوز هم فیلمهای خوبی میسازند. اگر سنگ از آسمان ببارد فکر میکنم فیلم فوقالعادهای بود. ساختهی دیوید مکنزی، نه؟ خیلی از آن فیلم خوشام آمد، چون عاشق وسترنام. و دربارهی فیلمهایی نظیر اولین فیلم مکدانا سه بیلبورد شنیدهام که دوست دارم ببینماش. همچنان هم از این فیلمها میسازند. سینمای آمریکا خیلی بیش از فیلمهایی گرانقیمت جذبم میکند (که مناسبِ من نیستند).
پروژهی بعدیتان چیست؟
روی چند پروژه کار میکنم. یکیاش فیلمِ مارلن دیتریش است با دایان. این برای تلویزیون است، در قالب یک سریال شش قسمتی. همچنین دارم فیلمنامهای مینویسم بر اساس رمانی که در زادگاهم اتفاق میافتد. دربارهی مهاجرت نیست، بلکه دربارهی یک قاتل سریالی در دههی هفتاد است. حقوقِ اقتباساش را خریدهام. همچنین دارم چیزی درباره جنگ در شمال سوریه مینویسم، در خاورمیانه، با جنگجویان کرد، داعش و ترکها.