حسین جوانی
قاضی و جلادش با کشف جنازهی سروان اشمید،افسرپلیسِ برنِ سوئیس، توسط بازرس برلاخ آغاز میشود. به شکل طبیعی خواننده انتظار دارد داستانی را دنبال کند که روایتگر چگونگیِ کشف راز این جنایت باشد. اما ماجراها بهجای آنکه بهسمت کشف قاتل پیش بروند، به سمت حاشیههایی بر اتفاقاتی که به ظاهر بیمعنی هستند سوق داده میشوند. بخش زیادی از کتاب به ارتباط برقرارکردن بین آدمها میپردازد و تاثیری که آدمها بَرهم و زندگی هم میگذارند. اینکه چگونه رفتارهای عادی و انگیزههای فردی میتوانند زمینهساز بروز جنایت در ابعاد بزرگتر شوند. ازاینرو، از میانهی داستان متوجه میشویم، با داستانی پلیسی به شکلی که تاکنون خواندهایم روبهرو نیستیم. دورنمات زیرکانه به جای پیگیری قتلی که برلاخ از همان ابتدا رازش را کشف کرده، خواننده را درگیر مفاهیم عمیقتری میکند: وجود شَرِمطلق در جهان هستی که از کاستیهای قانون در برقراری عدالت بهره میبرد تا دنیا را ناامنتر کند، آن هم در شرایطی که از هیچکس کاری بر نمیآید.
برملاشدنِ این موضوع که قدرت گرفتنِ شَر(گاستمان) در واقع نتیجهی مستقیم رفتار برلاخ است، حلکردنِ معمای قتل سروان اشمید را تبدیل به پازلی کوچک در دنیایی پیچیدهای میکند که هر قتلی میتواند زمینهساز قتلی دیگر باشد. دنیایی که در آن جنایت حماقت نیست بلکه خود روشی برای برقراری عدالت است. بدین ترتیب بازرس برلاخ از دستیار خود بهره میبرد تا عدالت را هر چند به شکل غیراخلاقی اما آنچنان که شایسته است به اجرا در آورد.
قاضی و جلادش، اولین کتاب از داستانهای پلیسی فریدریش دورنمات است. نمایشنامهنویسِ بزرگ که بیشتر برای خلق فضای گروتسک و روایتِ داستانهایی که در مرز کمدی و تراژدی قدم بَر میدارند، به شهرت جهانی دستیافت.آنچنان که مفسران آثار دورنمات مطرح کردهاند، عناصر تکرار شونده در آثار درونمات را میتوان اینگونه دسته بندی کرد: لایبرت؛ مینوتور؛ برج و سگهای هار خطرناک.
دورنمات در داستان قاضی و جلادش به شکل همزمان از هر چهار عنصر استفاده کرده است:
لایبرنتیا هزارتو را میتوان، شهر بِرن و پیرامون آن در نظر گرفت. برای رسیدن به محل جنایت مسیرهای متفاوتی وجود دارد و جادههایی منتهی به ویلای گاستمان، محل زندگی او را مخوف و دور از دید عموم معرفی میکند.
مینوتور اسطورهای یونانیست؛ موجودی حاصلِ آمیزشِ انسان و حیوان با تنی انسانی و سَر گاو که از گوشت انسانها تغذیه میکند ودر لایبرنت گرفتار میشود. هم گاستمان و هم برلاخرا میتوان با این اسطوره پیوند زد. همانگونه که گاستمان در لایبرنت زندگی میکند و جان انسانها را میگیرد میتوان به سرنوشت او در اسطوره توجه کرد که توسط تسئوس(حامیشهر آتن/ برلاخ) نابود میشود.
برج که به برج بابل اشاره دارد: طبق اسطوره، بابل شهري بودکه مردمآن به زبانی واحد سخن ميگفتند. مردمان شهر تصمیم گرفتند برجي بسياربلند بناکُنند؛ آنقدربلندکه نوک آن در آسمانها باشد. بدین بهانه که خداوند حق ندارد دنياي بالاتر را براي خود انتخاب کرده وجهان پائين را به آنها واگذارد. خداوند پس از مشاهدهي ماهيتِ کفرآميز آن برج، به هرشخص،گفتاري (زبانی) متفاوت داد تا آنها به اشتباه اُفتاده و سردرگم شوند و درنهايت از ادامهي ساخت برج باز بمانند. ازاینپس مردمان بابل در سراسر دنيا پراکنده شدند. دورنمات با بهرهگیری از این اسطوره به مجموعهی چندفرهنگی و چندزبانی حاکم بر شهر برن اشاره میکند. به عنوان نمونه، برلاخ حوصلهی تغییر زبان و گفتگو به زبان دیگر را ندارد و دستیارش را برای این کار میفرستد یا یک فصل از کتاب به گفتگوی وکیل گاستمان و رئیس پلیس اختصاص دارد که به موقعیت اجتماعی خانهی گاتسمان به عنوان محلی برای تبادلات فرهنگی و اقتصادی تأکید میشود. نکته ظریف دیگر اشارهی اسطوره به خشم خدا(خیر مطلق) در برابر سازندگان برج(یاران لوسیفر/شر مطلق/شیطان) است که در قاضی و جلادش به زیبایی با شخصیت گاستمان و ویلای او که در آن آدمهایی با مشاغل و ویژگیهای مختلف گردِ هم میآیند، همانندسازی شده است.
و در نهایت حضور سگِ هارِ خطرناک که سروکلهاش در خانهی گاتسمان پیدا میشود و به نوعی عامل اصلی بیرون آمدن گاتسمان از لایبرنت خود است، هر چهار عنصر تکرار شونده در آثار دورنمات را تکمیل میکند.
در مجموع میتوان گفت دورنمات در قاضی و جلادش به کمک فضاسازیهای هوشمندانه، توصیفهای شاعرانه از طبیعت و غنا بخشیدن به داستانش، با استفاده از مفاهیم اسطورهای، موفق شده داستانی گیرا و عمیق خلق کند. داستانی که مبارزهی قدیمی میان خیروشر را با نگاهی تازه باز تعریف میکند.