دنیا میرکتولی
دنیای تصویر آنلاین- برونو گانتس نقشهای گرانقدر و ماندگار در کارنامهاش کم ندارد. از «دوست آمریکایی» (ویم وندرس، 1977) و «نوسفراتو، خونآشام» (ورنر هرتسوگ، 1979) تا «سن-اگز» (آناند تاکر، 1996) و «سقوط» (الیور هیرشبیگل، 2004). در این دو روزی که از مرگ گانتس گذشته، سینمادوستان در دنیای مجازی اغلب به بازی حیرتانگیز او در «سقوط» اشاره کردهاند؛ فیلمی که داستان آخرین روزهای زندگی هیتلر را روایت میکند. اما دو نقش در کارنامۀ گانتس هست که نام و تصویر این بازیگر برای همیشه با آنها گره خورده است. دو شخصیتِ درونگرا که ظاهرا از نظر پیچیدگی و چالشهای دشوار روحی و فیزیکی به پای نقشی مانند پیشوای آلمان نازی در فیلم «سقوط» نمیرسند. اما رمز و راز و لایههایی عمیق در هر یک از آنها هست که به تصویر کشیدنشان تنها از عهدۀ یک بازیگر آگاه و توانا برمیآید. درونگرایی از ویژگیهای بارز هر دوی این نقشهاست: دامیل در «بهشت بر فراز برلین» (ویم وندرس، 1987) و الکساندر در «ابدیت و یک روز» (تئو آنجلوپولوس، 1998). نقشهایی که به لطف بازی گانتس به عمق میرسند و در یاد میمانند.
دامیل در «بهشت بر فراز برلین»
از ایدۀ درخشان و حیرتانگیز فیلم ویم وندرس که بگذریم (که بعدها دستمایۀ داستان فیلم «شهر فرشتگان» با بازی نیکلاس کیج و مگ رایان شد)، برونو گانتس در این فیلم آنقدر کامل و دوستداشتنیست که شاید بتوان گفت علت وجودی او بر عرصۀ این سیاره، بازی در نقش فرشتۀ این فیلم بوده است. بدیهیست با سابقۀ همکاری که وندرس و گانتس ده سال پیش از این فیلم در «دوست آمریکایی» داشتند، بتوانند به همدلی و همفکریِ لازم برای جانبخشیدن به این شخصیت برسند. گانتس در فیلم در نقش فرشتهای به نام دامیل ظاهر میشود که بر فراز و در سطحِ شهر برلین مراقب آدمهاست، صدای افکار و اندیشههای آنها را میتواند بشنود و گاه با در آغوشگرفتن انسانهای تنها و رنجدیده و سرگردان، به آنها حس آرامش میبخشد. دامیل در دقایق ابتدایی فیلم در گفتوگو با دوستِ فرشتهاش، از اشتیاق خود برای برخورداری از موهبتهای زندگی زمینی میگوید و میان اینکه فرشتهای فناناپذیر باقی بماند و یا به صورت انسانی فانی درآید، در شک و تردید است. اما پس از آنکه عاشق دختری بندباز میشود، بر تردیدهای خود غلبه میکند و با کنده شدنِ بالهایش در هیأت یک انسان درمیآید تا احساسات و عواطف و عوالم انسانی را با گوشت و پوست و خون تجربه کند و با مفاهیم مادی که برای فرشتهها قابل درک و لمس نیستند، آشنا شود. او حاضر میشود برای اینکه به دلدارش برسد، آن امنیت و آرامش زندگی ابدی را رها کند و به این سیارۀ ناآرام و پرتکاپو قدم بگذارد. در واقع بهانه و هدف نهایی این سفر به زمین، عشق است و فیلم وندرس اثریست در ستایش عشق، صلح و زندگی.
نگاهی گذرا به موضوع رمانتیک و فانتزی فیلم به ما میگوید که چگونگیِ ایفای نقشِ دامیل، در میزان همراهی تماشاگر چقدر حساس و تعیینکننده است و بازیگرِ این نقش باید ظریفترین و عمیقترین احساسات را تنها از طریق چهرهاش انعکاس دهد. دامیل پس از هزاران سال از بیرونِ دنیا وارد تاریخ جهان میشود و از دنیای سیاه و سفید فرشتهها به جهان پرتلألوی انسانها گام مینهد. پس وقتی بعد از جدا شدن بالهایش تغییر ماهیت میدهد، هر یک از نخستین مشاهدات او –از تجربیات دیداری و شنیداری و لمسی تا کشفیات مربوط به حس و رنگ و عطر و طعم- باید اثر ظریفی در چهرهاش بگذارد. دقت گانتس در ترسیمِ جزئیاتِ نقش مبهوتکننده است و به دقتِ یک نقاش در خلق پرترهای باشکوه میماند. او در هر سکانسی که حضور دارد، احساسات و تفکراتاش را از طریق نگاه و یا به صورت لبخندی بازتاب میدهد. اگر «بهشت بر فراز برلین» از نمونههای والای تحقق آمال و آرزوهای هنر سینماست، بخش بزرگی از آن مدیونِ سِحرِ حضورِ برونو گانتس است.
الکساندر در «ابدیت و یک روز»
برونو گانتس یک دهه پس از درخشش خیرهکنندهاش در فیلمِ وندرس، این بار در نقش نویسندهای مسن ظاهر میشود که وارد مرحلۀ پایانی بیماری خود شده و برای انجام تستهای بیشتر باید روز بعد در بیمارستان بستری شود. «ابدیت و یک روز» مانند همۀ آثار تئو آنجلوپولوس به شعری زیبا و مصور میماند و یک روزِ کامل را با سفر میان گذشته و حال و تخیل و واقعیت روایت میکند. فیلم سیر خطی را در پیشبرد زمانی کنار میگذارد و بر خاطرات الکساندر استوار میشود؛ مخصوصا خاطرات مربوط به همسرش که برای او حکم خاطراتی ازلی و ابدی را دارد. الکساندر که عمرش را صرف کتاب نوشتن کرده و با آن دامنۀ فعالیت نویسندگی، آنهمه از اطراف خود غافل بوده، حال پس از رفتن عزیزاناش اندوه و حسرت تکتک روزهای ازدسترفتۀ خود را میخورد. شیوۀ روایت آنجلوپولوس، موسیقی النی کارایندرو و بازی گانتس آنقدر مسحورکننده است که هر تماشاگری را در این سفر ذهنی درگیر خود میکند. گانتس با ریتم و حس درونی صحنه همراه میشود و با وقار و طمأنینهای که برای ایفای نقش به تمامی حرکاتاش میدهد، شخصیتی را تصویر میکند که پشت ظاهر بسیار آراماش دنیایی نهفته است. دنیایی که وسعت دامنۀ تأثیر خاطراتاش چنان وارد روح و جان بیننده میشود که وقتی الکساندر در سکانس پایانی فیلم رو به دریا میایستد و فریاد میزند، قدرت دگرگونکردن هر تماشاگری را دارد. اثر جادوی بازیِ برونو گانتس تا «ابد» در انسان و با انسان میماند.
پینوشت: عنوانِ تیتر یکی از دیالوگهای فیلم «بهشت بر فراز برلین» است.