بایگانی‌ها

درخشش نوری بر یک اندوه…

درخشش نوری بر یک اندوه...
درخشش نوری بر یک اندوه...

نزهت بادی

دنیای تصویرآنلاین-«یادگاری» ساخته جوانا هاگ در جشنواره جهانی فیلم ساندنس رونمایی و برنده جایزه شد.این فیلم که تا حدودی متاثر از زندگی شخصی جوانا هاگ است، داستان دانشجوی رشته سینما به نام جولیا (آنر سوینتن بایرن) را روایت می‌کند که در دهه هشتاد با مردی بزرگتر از خود به نام آنتونی (تام بورک) وارد رابطه‌ای پیچیده می‌شود. این نخستین فیلم دختر تیلدا سوینتن ،آنر سوینتن بایرن در مقام بازیگر نقش اول است.تیلدا سوینتن در این فیلم نقش مادر جولیا را نیز ایفا کرده است. جوانا هاگ قرار است قسمت دوم این فیلم را بسازد.

+++

 

در جایی از فیلم استاد دانشگاه به جولیای جوان درباره ایده فیلمش می گوید که “آیا بهتر نبود که فیلمت درباره تجربه شخصی خودت در گذشته باشد؟” و به نظر می رسد جوانا هاگ به چنین توصیه ای عمل می کند و در فیلم «یادگاری» به سراغ تجربیات جوانی اش به عنوان دانشجوی سینما در دهه هشتاد می رود و هرچند فیلم را نمی توان کاملا اثری بیوگرافیک دانست اما حال وهوای شخصی فیلم چنین حسی را به وجود می آورد که گویی هاگ از طریق یادآوری و بازسازی خاطراتش می کوشد به شناخت تازه ای از خود برسد و چگونگی ارتباط و پیوند میان زندگی و سینما را دریابد. همان طور که جولیا با داستان پسر شانزده ساله ای که علاقه ای وسواس گونه به مادرش دارد، انگار در حال پاسخ دادن به عشق بیمارگونه خودش به آنتونی است و زمانی این ایده آمیزش زندگی و فیلم به کمال می رسد که می بینیم همان پایانی که او برای قصه پسرک ومادرش در فیلمش تعریف می کند، در انتها برای خودش و مرد محبوبش در زندگی اش رخ می دهد و تکرار می شود. آنتونی از جولیا می پرسد آیا تو فیلمت را بر اساس چیزهای واقعی و روزمره نمی سازی؟ و جولیا تایید می کند و می گوید: “ولی می خواهم از آن، چیز جدیدی بسازم” و آن تجربه تازه ای که هاگ در «یادگاری» می سازد، همان قدر که می تواند حدیث نفسی از خودش باشد، این قابلیت را دارد که شرح حالی از ما نیز باشد که بخش هایی از خودویرانگری مان را در راه دلباختگی دیوانه واری می یابیم و این ایده تماتیک وابستگی مدام پسرک به مادرش در فیلم جولیا که در دلبستگی علاج ناپذیر خودش به آنتونی بسط وگسترش پیدا می کند، می تواند هر نوع علاقه اعتیادآور انسان به چیزی یا کسی را تداعی کند.

جولیا وارد رابطه ای مخرب با مردی مرموز شده است که در ظاهر جلوی پیشرفت او در کار و هنرش را می گیرد و آنقدر توان و انرژی اش را در تنش ها و تردیدها و تشویش ها زایل می کند که از مسیر اصلی زندگی  اش خارج می شود و از هدفش دور می‌ماند. به همین دلیل وقتی پس از مدت ها دوباره به جمع دوستان و همکلاسی های دانشگاهش باز می‌گردد و یکی از آن ها درباره غیبت طولانی اش می پرسد، جولیا جواب می دهد که درگیر رابطه نادرستی بوده که وقتی برای خودش و علایقش نمی گذاشته است. اما در واقع همین تجربه عاشقانه پردردسر و مخاطره آمیز است که زندگی آرام و مرفه و بی دغدغه اش را مسأله دار و پروبلماتیک می کند و دریچه های ذهن و قلب او را می گشاید و حساسیت و توجه او را نسبت به ایده ها و فکرهای تازه برمی انگیزاند و از خلال همین آسیب ها  و صدمات ناشی از عشقی ویرانگر است که دختر ایده های هنری و زیبایی شناختی اش را پیدا می کند و به درک متفاوتی از تجربه فیلمسازی اش می رسد. هاگ در فیلم «نمایشگاه» نیز از رابطه زناشویی پرتنش زوج، بستری در جهت شکل گیری و بروز ایده های هنری می سازد و حالا همان مضمون موردعلاقه او را در «یادگاری» می بینیم که چطور آن تخریب روحی و فروپاشی احساسی جولیا به خلق و آفرینش منجر می شود و جولیا می کوشد تجربه عجیب و توصیف ناپذیرش در عشق را از طریق بیان سینمایی اش در فیلمی که می سازد، مورد تحلیل و واکاوی قرار دهد و همین جنبه برانگیزانندگی و الهام بخشی و شورآفرینی این رابطه مسأله دار است که دختر را همچنان پایبند و وابسته مرد غیرقابل اعتماد نگه می دارد.

در طول فیلم ما شاید کمی زودتر از جولیا بفهمیم که در چه ورطه مهلکی افتاده است و مدام می خواهیم به او هشدار دهیم که خودش را از این دام برهاند اما می بینیم که جولیا پس از آگاهی از ماهیت مخرب رابطه اش همچنان آن را ادامه می دهد و می گذارد که این عشق تباهش کند و مخاطب از خود می پرسد که چرا دخترک رابطه ای را که در حال نابود کردن اوست، تمام نمی کند. رولان بارت در “سخن عاشق” این موضوع را مطرح می کند با وجود همه استدلالات موجهی که برای خوارداشت و نکوهش عشق به کار می بندند، ما اصرار داریم که همه دلایل را می دانیم اما همچنان می خواهیم عاشق شویم و ناکارآمدی های عشق را با آری گویی به ارزش های آن خوش آمد می گوییم و همزمان به شکل تناقض آمیزی شاد و ناشاد هستیم. آن جا که آنتونی نقاشی زنی را به او نشان می دهد که از محبوبش نامه ای گرفته و در حال حکاکی اسمش روی درخت است، جولیا می گوید: “به نظر غمیگن میاد اما خیلی عاشق” و گویی در حال توصیف پیشگویانه ای از سرنوشت خود در ماجرای عاشقانه اش است که ترکیبی از لذت و اشتیاقی توأم با رنج و مرارت است و انگار همه ما و کسانی را که با او از بی ثباتی و ناپایداری این عشق سخن می گوید، به سخنان بارت حواله می دهد: “کسی به من می گوید که چنین عشقی ماندنی نیست. اما تو چطور می توانی برای ماندنی بودن ارزش قائل شوی؟ چرا ماندنی چیز خوبی است؟ چرا ساختن بهتر از سوختن است؟”

جوانا هاگ سبک خوددارانه و فاصله گیرانه ای را در ترسیم رابطه مرگبار شخصت هایش در پیش می گیرد و همانطوری که زهر عشق آرام آرام در جان دخترک رسوخ می کند، حال و هوای مسموم و افیون بار فیلم نیز ما را در بر می گیرد و همچون جسم رنجور و تبدار جولیا از پا می اندازد و انگار چاره ای نداریم، جز تسلیم شدن در برابر آن همه زبیایی اعتیادآور و فلج کننده فیلم که گویی به ما به ازایی برای همان تجربه مالیخولیایی و غریب دختر بدل می شود و ما نیز در مواجهه با راز و رمز و ابهام و پیچیدگی و غرابت فیلم همان لذت دردآلودی را می بریم که جولیا در ارتباط  ماهیت مبهم و غیرقابل پیش بینی و دسترسی ناپذیر اما افسون کننده و اغواگرانه مرد. آنتونی به جولیا می گفت که “ما نمی دونیم چه چیزی در ذهن و قلب آدمهاست اما وقتی فیلمی را می بینیم، می خواهیم آن را بفهمیم” و انگار هاگ نیز با ساختن و دیدن فیلمی پیرامون بخش هایی از زندگیش می خواهد به فهم و درکی متفاوت از قلب و ذهن خودش در گذشته برسد. در پایان که دختر بازیگری در برابر دوربین جولیا شعری غمگین را می خواند که انگار از زبان آنتونی سروده شده است، کمی به عقب تر برمی گردیم. به جایی که جولیا روبدوشامبر مرد را در آغوش می گیرد و می گرید و رگه نور درخشانی بر او می تابد و او را به زن مغموم اما عاشق نه در یک تابلوی نقاشی بلکه در یک قاب سینمایی بدل می سازد. آیا این همان تصویری است که جوانا هاگ از خودش در جوانی به یاد می آورد؟ از کجا بدانیم. وقتی که هر یک از ما در جایی از زندگی مان چنین لحظه پراندوه اما شورانگیزی را از سر گذرانده ایم و حالا انگار خودمان را تماشا می کنیم.