بایگانی‌ها

در جستجوی زمان از دست رفته/درباره فیلم «چشمانت را ببند»

محسن سلمانی

چه بر سر “خولیو” آمده؟ مُرده؟ خودکشی کرده؟ گمشده؟ آیا هنوز زنده است؟
در افتتاحیۀ مفصل “چشمانت را ببند” شاهد سکانسی از فیلمی هستیم که ۲۰ سال پیش در حال تولید بوده است. “خولیو” در نقش “فرانک” ماموریتی را از طرف پیرمردی متمول که درحال احتضار است می‌پذیرد. دختر پیرمرد ناپدید شده و “خولیو/فرانک” باید دختر را پیدا کند. اما ناگهان خودش در میانۀ تولید فیلم ناپدید می‌شود و فیلم نیمه‌کاره باقی می‌ماند. حال پس از ۲۰ سال برنامه‌ای تلویزیونی که به پرونده‌های مرموز می‌پردازد به سراغ “میگل گارای” کارگردان آن فیلم رفته تا با او دربارۀ دلایل ناپدید شدن بازیگر و دوست نزدیکش “خولیو آرناس” به گفتگو بپردازد.
این برنامۀ تلویزیونی بهانه‌ای می‌شود برای سفر شخصی و کوچک “میگل” به جهان و گذشتۀ از دسته رفته‌اش. کسی که پس از ناتمام ماندن آن فیلم و ناپدید شدن بازیگر اصلی و دوستش قید سینما را زد و در گوشۀ دنجی ساکن شد. کسی که جریان زندگی و سینما را رها کرد و به فراموشی سپرد. (آیا “میگل”خودِ “ویکتوراریسه” نیست که ۳۰ سال فیلم نساخت و کناره گرفت و آیا این سفر، بازگشت و تاملی به خودش در ۸۳ سالگی نیست؟) سفری کند، آهسته و با طمانینه در جستجوی خود و دیگری. این “دیگری” شامل تمام از دست رفته‌ها می‌شود و نه فقط “خولیو”. آرمان‌ها، دوست‌ها‌، فرزندان، عشق‌ها و سینما (فیلم‌های سلولوییدی، سالن تاریک و معجزه روی پرده). “چشمانت را ببند” فیلمِ فقدان‌ها است. “میگل” همه‌چیزش را از دست داده است. همسرش جدا شده. پسرش در تصادف از بین رفته. عشقش به آمریکا رفته و دوست نزدیکش به ناگاه ناپدید شده. . “میگل/اریسه” و دیگر شخصیت‌ها در حسرت گذشته غوطه می‌خورند. هیچ‌کس دیگر آن چیزی که قبلا بوده نیست. انگار “خولیو” با پیش‌آگاهی و درک این موضوع قبل از رسیدن به زوال و انزوا و پیری خود را جاودان کرد و در زمان متوقف شد.
در جهانی که همه‌چیز در خدمت سرگرمی و سود است؛ آیا خاطرات و احساس‌های عمیق بشری در حال محو شدن و از بین رفتن هستند؟ مسئله‌ای تراژیک مثل گم‌شدن/مردن/کشته شدن یک انسان فقط در حد ایجاد هیجان، سرگرمی و جذب مخاطب ارزش دارد. نگرانی عمیقی که “اریسه” ابراز می‌دارد.
فیلم بیانگر اشتیاق برای بازگشت است. “اریسه” معتقد است سینما این امکان را فراهم می‌کند. با جستجو در گذشته به منظور معنا بخشیدن به حال. نیمۀ اول فیلم شبیه به فلش‌بک عمل می‌کند. اما نه فلش‌بکی مرسوم. بلکه با ورود میگل به مکان‌ها و دیدارش با آدم‌ و مکانیسمِ یادآوری این کار را انجام می‌دهد. در حقیقت مراجعه و مواجهۀ میگل با مکان‌ها و آدم‌ها، خودش و آن‌‌ها را زنده می‌کند.
این توان سینما است که چیزی را که دیگر وجود ندارد احیا کند و حیات دوباره ببخشد. “اریسه” ما را ارجاع می‌دهد به جادوی سینما/خیال. به اینکه چشمانمان را ببندیم و به تاریکی پناه ببریم _مثل سالن سینما_ و خیال کنیم. ناگهان همه‌چیز جان می‌گیرد و برمی‌گردد و ظاهر می‌شود. تاریکی‌ای که در آن آدم‌ها، مکان‌ها و خاطرات نقش می‌بندد. فیلم و در معنای بزرگتر، سینما به طرز غریبی در حال ثبتِ گذشته (چیزی که دیگر وجود ندارد) و ماندگار کردن آن است. تلاش “میگل” این است که “خولیو” را از میان راش‌های باقی‌مانده از فیلم به حال برگرداند. در حقیقت فقط فیلم‌ها هستند که “خولیو” را زنده نگه داشته‌اند و انگار او فقط در سینما هویت و معنا دارد و در بیرون تنها یک روح سرگشته است.
“آدم فقط حافظه نیست، احساس هم هست.”
اشیا، مکان‌ها، آدم‌ها و حتی موسیقی نقش پیوند دهنده در فیلم دارند. موسیقی نقش مهمی در یادآوری‌ها دارد و پل ارتباطی حسی است بین آدم‌ها. “لولا” عشق سابق “میگل” در دیدارش با او آهنگی از گذشته با پیانو اجرا می‌کند و عشق زنده می‌شود. “میگل” در کنار دوستانش در جنوب ترانۀ My Rifle, My Pony از فیلم “ریوبراوو” را اجرا می‌کند و برمی‌گردیم به دوران کلاسیک سینما. “خولیو” وقتی که حافظه‌اش را از دست داده تنها چیزی که به یاد دارد آهنگ تانگویی قدیمی است که همیشه آن را با سوت می‌زند و در اولین دیدارش با “میگل” در عین فراموشی ترانه‌ای مشترک با هم می‌خوانند. همچنین در سکانسی از فیلمِ ناتمامِ “میگل” جایی که دختر پیدا شده اما هویت سابقش را انکار می‌کند، پدرش “لِوی” آهنگ کودکی دختر را با پیانو اجرا می‌کند و مقاومت دختر شکسته می‌شود و به گریه می‌افتد.
در فیلمی که “میگل” داشته می‌ساخته قصه این بوده که دختر را پیش پدر برگردانند و آشتی برقرار کنند. حال در واقعیت با استفاده از همان فیلم/سینما و نمایشش در سکانس آخر برای “خولیو” و “آنا” –دختر خولیو- این ارتباط و آشتی بین پدر و دختر برقرار می‌شود. در فیلمِ ناتمام “جودیت” به پدر می‌رسد و همین فیلم/سینما و یادآوری “آنا” را به “خولیو” می‌رساند.