ترجمه: آذین شریعتی
دنیای تصویرآنلاین-این نوشتار بر مبنای پیشگفتار کتاب «روزی روزگاری در غرب:ساخت یک شاهکار» به قلم کریستوفر فریلینگ و گفتگوی مفصل کریستوفر فریلینگ و کوئنتین تارانتینو تهیه و به تاریخ خرداد ماه 98 در «اسپکتیتر» منتشر شده است.
تارانتینو از رئالیسم و اپرا در وسترن اسپاگتی، سرجیو لئونه و جایگاه او در فیلمسازی مدرن و تاثیرش بر فیلمهای خودش گفته است. چکیده این گفتگو را در ادامه بخوانید.
«روزی روزگاری در غرب» فیلمی است که از من یک فیلمساز ساخت، فیلمی که به من یاد داد یک کارگردان چطور کارش را انجام میدهد و چطور از طریق دوربینش فیلم را کنترل میکند. این فیلم برای من مثل یک مدرسه فیلمسازی بود. نشانم داد چطور میتوانم بعنوان یک فیلمساز تاثیرگزار باشم و امضای خودم را پای کارم داشته باشم و در نهایت منجر به خلق نوعی زیبایی شناسی در ذهن من شد.
انگشت شمار فیلمسازانی هستند که وارد یک ژانر قدیمی شده و یک دنیای جدید از درون آن خلق کرده باشند. من از ایده خلق یک سبک جدید از درون یک ژانر قدیمی خوشم میآید. ژان پیر ملویل تا حدودی با فیلمهای گانگستری فرانسوی همین کار را کرد. اما کارگردانهای ایتالیایی مثل سرجیولئونه، سرجیو کوربوچی، دوچیو تساری و فرانکو جرالدی بهتر از بقیه توانستند انجامش بدهند.
فیلمهای لئونه تنها تحت تاثیر ژانر ساخته نشده بودند بلکه نوعی رئالیسم هم در آنها وارد شده بود: شهرهای کثیف مکزیکی، کلبههای محقر، ظرفهایی که خوراک لوبیا را داخلشان میخوردند و قاشقهای بزرگ چوبی. لئونه به سفید و سیاه عمیقتری دست پیدا کرده بود. جای خالی رئالیسمی که او در نمایش جنگ داخلی آمریکا در «خوب، بد، زشت» به خرج میدهد، در تمامی فیلمهای جنگ داخلی که پیش از آن ساخته شده بود احساس میشد. وحشی و مهیب بدون هیچ رگهای از سانتیمانتالیسم. هر چند وقت یکبار عملی احساسی از کسی سر میزند مثل وقتیکه در «خوب، بد، زشت» مردی ناشناس یک نخ سیگار در دست سرباز مردهای میگذارد اما از این فراتر نمیرود.
اواخر دهه شصت میلادی ژانر وسترن آمریکایی به تسلط ایتالیاییها درآمد. فیلمهای ایتالیایی جوابیهای بودند به وسترنهایی که پیش از آن همیشه ساخته میشدند. ترکیبی از خشونت و سورئالیسم. این فیلمها امروز خیلی خشن بنظر نمیرسند اما برای آن دوران خیلی خشن بودند چون مردم آنها را جدی نمیگرفتند: ایتالیاییها به خشونت میخندند، به آن سبک طنز خاص چوبه داری. این فیلمها در عین حال جوان و پرانرژی بودند. در فیلمهای وسترن اسپاگتی از ستارههای پیر و پف کرده خبری نیست. بیشتر قهرمانها جوانهایی بودند که قبلاً در سریالهای وسترن آمریکایی بازی کرده بودند ولی باحالتر لباس میپوشیدند و باحالتر رفتار میکردند. در دهه شصت انقلابی در حال وقوع بود که آنها نماد کامل آن بودند.
کارلو سیمی طراح صحنه و لباس، یکی از نابغههای کمتر شناختهشده و مثل انیو موریکونه سلاح سری لئونه است. در طراحی صحنه و لباس وسترنهای آمریکایی اواخر دهه شصت چیز خاصی وجود ندارد: لباسها را همیشه از بخش البسه استودیوی محل فیلمبرداری تهیه میکردند. اما کارلو سیمی لباسهایی طراحی میکرد که مثل یک کتاب کمیک قدرت بیان داشتند. این لباسها میتوانند نصف راه را برای یک شخصیت بروند. فرقی نمیکند شخصیت بد داستان باشد یا قهرمان یا ماجراجو. وقتی از وسترنهای لئونه حرف میزنیم در حقیقت داریم از بهترین طراحی صحنه و بهترین طراحی لباس حرف میزنیم. فیلمهایی که از هر لحاظ در طول تاریخ بهترین هستند و همسنگ آنها وجود ندارد.
مردم فکر میکنند لئونه اولین ایتالیایی بود که وسترن اسپاگتی ساخت. سرجیو کوربوچی سال 64 میلادی یک فیلم وسترن اسپاگتی ساخت، همان سالی که لئونه «یک مشت دلار» را جلوی دوربین برد. اما کوربوچی بدنبال خلق یک اثر سینمایی متفاوت نبود و بیشتر سعی داشت فیلمش به وسترنهای آمریکایی شباهت داشته باشد و این از موسیقی فیلمش که اپرایی نیست معلوم است. لئونه کسی بود که موسیقی را در اولویت قرار داد و اپرا را انتخاب کرد. در تضاد با حرفهای من میتوان نمونههایی آورد اما به نظر میرسد لئونه اولین کسی است که از موسیقی و تصویر به این شکل استفاده کرده است. پیش از آن کسی جایی تصادفاً احساس کرده بوده برای یک سکانس کوتاه خوب میشود، اما به کل فیلم فکر نکرده بودند. و همینطور شیوهای که ما الان با موسیقی تدوین میکنیم: یک آهنگ راک انتخاب میکنیم و صحنهها را بر اساس آهنگ کات میزنیم. این شیوه با لئونه و موریکونه در «خوب، بد، زشت» شروع شد.
موریکونه و لئونه بر روی فیلمهای من از لحاظ شکل، فرم و از هر لحاظ تاثیر داشتهاند. من همیشه گفتهام «قصههای عامهپسند» یک وسترن اسپاگتی مدرن است. اول از ضربهایی موسیقی که موریکونه برای بقیه فیلمهایش ساخته بود استفاده کردم. بعد هم با او بعنوان آهنگسازم در فیلم «هشت نفرت انگیز» کار کردم.
بعد از ساخت «روزی روزگاری در غرب» لئونه کار بزرگتری برای انجام دادن نداشت، دلیل غیبت عجیبش بعد از این فیلم هم همین است. «روزی روزگاری در غرب» هم پایان و هم یک آغاز است. پایان ژانری باشکوه است که در آمریکا و خصوصاً ایتالیا در زمان خودش قدر ندید. با اینحال در این ژانر فوقالعاده با بکارگیری عوامل و بازیگران حرفهای در یک دوره چهار یا پنج ساله بیشتر از سیصد فیلم ساخته شد و با «روزی روزگاری در غرب» به پایان رسید.
من معتقدم از بین فیلمسازان دهه شصت لئونه بیش از بقیه به سمت فیلمسازی مدرن جهتگیری دارد. هیجان و صحنههای اکشنی که در فیلمهای او هست بعدها در «نابودگر» دیده میشود. سورئالیسم و دیوانگی فیلمها و کاتهایی که روی موسیقی زده شده آغاز حقیقی همان چیزی است که در دهه نود فیلمسازی را متحول کرد. ما لئونه را پشت سر نمیگذاریم، ما با لئونه شروع میکنیم.
از نظر من لئونه بهترین فیلمساز ایتالیایی است. حتی میخواهم از این هم جلوتر بروم و بگویم او نمونه کاملی است از یک داستانگو و طراح فیلم که جهان خودش را میسازد. این دو اغلب هیچ وقت درکنار هم قرار نمیگیرند. باید مثل او یک طراح ایدهال باشید و دنیای اپرایی خودتان را خلق کنید و حواستان باشد این کار را داخل محدوده ژانر و با رعایت قواعد ژانر انجام بدهید و در عین حال مرتباً قواعد را بشکنید تا بتوانید یک وسترن معرکه تحویل بدهید.