فاطمه موسوی
دنیای تصویر آنلاین- در آیین و طریقت شرقی بدن پرده و حجابی است بر واقعیت، مانعی بر اکتشاف ذات و قدرتهای حقیقی انسان. اما در «سوسپیریا»، لوکا گوادانینو وجههی باستانی و البته تاریکتر جسم را به شما نمایش میدهد. این که آیا میتوان با انجام حرکات خاصی، بدن را تبدیل به دریچهای برای ورود نیروهای ناشناخته به این جهان کرد؟ ظاهرا پاسخ مثبت است. مارتا گراهام رقصندهي معروف آمریکایی معتقد است رقصندهها پیامآورانی از سوی خدایاناند. به نظر میآید پوستهی فیلم «سوسپیریا» نیز با این تفسیر موافق باشد، البته به شرطی که جای خدایان را با اهریمنان عوض کنیم.
فیلم جدید گوادانینو ادای احترامی است به «سوسپیریا» اثر داریو آرجنتو کارگردان معروف ایتالیایی که در سال ۱۹۷۷ اکران شد و با پالت رنگهای اغراقآمیزش جایگاه ویژهای در قلب هواداران ژانر ترسناک باز کرد. شاید به همین علت است که دوست داشتن «سوسپیریا»ی خنثی و خالی از رنگ گوادانینو برای هوادارانِ فیلمِ اصلی چندان آسان نیست.
قصهی فیلم در برلین ۱۹۷۷ (یعنی همان سالی که فیلم آرجنتو اکران شد) رخ میدهد، در آلمانی که سی سال پس از پایان کار نازیها، سرگردان میان دموکراسی که آمریکا برایش هدیه آورده و مقاومت در برابر آشفتگی جنگهای داخلی پیرو جنبش دانشجویی دههي شصت، در پی یافتن هویت جدیدی برای خود است. «سوسپیریا» در اوج دورهای رخ میدهد که معروف به «پاییز آلمان» است، زمانی سرشار از ترور و ترس که ما با گزیدههایی از آن از طریق رادیو و تلویزیونی که در پسزمینهی فیلم در حال پخش است مواجه میشویم: گروگانگیری هواپیمای لوفتهانزا توسط اعضای فراکسیون ارتش سرخ (RAF) و شهری که درگیر تظاهرات مردمی است.
در همین بین است که سوزی بنین (داکوتا جانسون) دخترک آرام امریکایی وارد داستان میشود. او که از اوهایو به برلین آمده در جستجوی یافتن جایگاهی در آکادمی رقص مارکوس (یکی از بهترین مراکز رقص دنیا) و آموزش زیر نظر معلم معروفی به نام مادام بلانک (تیلدا سوئینتن) است.
آکادمی اما درگیر پروندهی گم شدن یکی از هنرجوهایش به نام پاتریشیا هینگل (کلوئی گریس مورتز) شده؛ دختر جوانی که ما فیلم را با تماشای ملاقاتهای او با روانشناس سالخوردهای به نام جوزف کلمپرر (دوباره تیلدا سوئینتن، اما این بار زیر گریمی سنگین و در نقش یک مرد) آغاز میکنیم. پاتریشیا معتقد است مدرسه توسط گروهی از ساحرهها هدایت میشود و جانش در خطر است، اما کلمپرر مانند هر تحصیلکردهی عاقل دیگری با این تصور که پاتریشیا دچار توهم شده، این ادعا را باطل میداند. نهایتا پس از ناپدید شدنِ پاتریشیاست که کلمپرر به مدرسه مشکوک شده و سعی میکند با سایر هنرجویان آکادمی تماس گرفته و به دنبال دخترک بگردد.
در حالی که کلمپرر برای مدت طولانی درگیر بررسی صحت ادعاهای پاتریشیا است، فیلم خیلی زود تکلیف ما را با حقیقت مشخص میکند. بله، آکادمی به واقع توسط فرقهای ازساحرهها هدایت میشود که با استفاده از جسم و روح دختران معصوم، عمر جاودانی برای رییس فرقه هلنا مارکوس (بازهم تیلدا سوئینتن) میخرند. به مرور که سوزی با نمایش استعداد فوقالعادهی خود تبدیل به سوگلی مدرسه و مادام بلانک شده و نقش اول اجرای جدید مدرسه را از آن خود میکند، ما نیز وارد لایههای تاریک و زیرزمینی این آکادمی مخوف میشویم. طبق توضیحات پاتریشیا در دفتر خاطراتش که در خانهی دکتر کلمپرر جا گذاشته، نیروی شیطانیِ حاکم بر مدرسه یکی از سه مادر باستانی است: «سه مادر، گمشده در زمان، باستانیتر از تمام آموزههای مسیحیت، مربوط به قبل از وجود خدا و شیطان. مادر تنبراروم، مادر لاکریماروم و مادر سوسپیریوم: تاریکی، اشکها و آهها.»
«سوسپیریا» با این جمله آغاز میشود: «مادر کسی است که میتواند جای همه را بگیرد، اما هیچکس نمیتواند جایگاه او را پر کند.» همین عبارت کوتاه را میتوان به عنوان خلاصهای از فیلم در نظر گرفت و ماجراهایی که در ادامه رخ میدهند را بر اساس آن تفسیر کرد. به نظر میآید هدف اصلی از این جمله هشدار دربارهی افرادی است که شایستهی جایگاه قدرت نیستند (درست مانند هلنا مارکوس در فیلم) و میتوانند عواقب شومی برای جامعهی زیردست خود داشته باشند. فیلم گرچه در ژانر وحشت ساخته شده،اما به وضوح هدف دیگری جز تبلور جادوی سیاه در حرکات موزون این عروسکهای خیمهشببازی نیز در سر دارد. شاید همین توجه ویژهی گوادانینو به دوپهلو بودن وقایع داستان است که باعث شده «سوسپیریا» مورد اقبال طرفداران این ژانر قرار نگیرد. گوادانینو در قالب قصهی ساحرههایی که در پی قربانی کردن دختران جوان برای سرپا نگه داشتن فرقهاند، به وضوح خطر رهبری انسانهای اشتباه و فراموشکاری مردم را هدف میگیرد، شرم و احساس گناه جمعی پس از هولوکاست را به رخ میکشد و بحثهایی پیرامون مادری و قدرت مونث نیز به میان میآورد.
فیلم اما بازیگر مذکر مشخصی ندارد و تنها شخصیت مرد تاثیرگذار در قصه، دکتر کلمپرر است که به دلیل نامعلومی تیلدا سوئینتن برای ایفای نقش آن انتخاب شده. آیا ممکن است هدف گوادانینو از این تصمیم، به جز ذوب کردن دل آکادمی اسکار به دلیل توانایی سوئینتن برای بازی در سه نقش متفاوت، مونث کردن هر چه تمامتر فضای فیلم و رساندن پیامی مخصوص باشد؟
از طرفی شاید ژانر وحشت مناسبترین گزینه برای بررسی شکنجههایی باشد که زنان با پیروی از الگوی زن کامل متحمل میشوند. سوزی که از همان ابتدای کار مورد توجه مادام بلانک قرار میگیرد، خیلی زود مراحل ترقی را طی میکند؛ اما برای رسیدن به نمونهای کامل و بینقص بهایی نیاز است که سایرین نیز در پرداخت آن شریکاند.
یکی از صحنههای فراموشنشدنی فیلم، لحظهی تنبیه الگا هنرجوی معترضی است که آکادمی را برای ناپدید شدن پاتریشیا مقصر میداند و آنها را گروهی ساحره میخواند. الگا که تصمیم به خروج از مدرسه دارد، ناگهان خود را در اتاقی با دیوارهای آیینهای محبوس میبیند. بهصورت موازی و در سالنی دیگر، سوزی برای اولین رقص جدی خود آماده میشود و با استفاده از قدرتی که مادام بلانک با لمس کردن به او منتقل میکند، ارتباطی نامرئی بین اعضای بدن الگا و سوزی به وجود میآید. اجرا آغاز میشود و با هر پیچشی که سوزی در رقص به بدن خود میدهد، بدن الگا دچار تابخوردگی دائمی میشود که برگشتناپذیراست. این تنبیه رعبانگیز تا جایی ادامه مییابد که از الگا جز لحمی در میان استخوانهای شکسته باقی نمیماند و البته تمام مهارتهای رقص الگا نیز به سوزی منتقل میشود. مثال کمرنگتر این ماجرا را در ادامهی فیلم نیز شاهدیم، زمانی که سوزی در اجرای بخشی از رقص که شامل بالا پریدن است به مشکل برمیخورد. در نتیجه مادام بلانک ترتیبی میدهد که ماهرترین رقصنده در پرش، دچار تشنجی دردناک شود تا نیرو و مهارتش به جسم سوزی انتقال یابد، تو گویی که رسیدن هر زن به قالبی ایدهآل جز با سلاخیِ دیگر همجنسانش امکانپذیر نیست.
از جانبی دیگر، عدهای از منتقدان باور دارند هدف نهایی فیلم نمایش مخرب بودن رهبری زنان است، این که بدون شک جزء جداییناپذیر چنین قدرتی اهریمن خواهد بود. این برداشت گرچه در نگاه اول برای فیلمی که خیلی واضح درگیر مفاهیم مادرانگی و همکاری زنان است توجیهپذیر به نظر میآید، اما با نگاهی موشکافانه میتوان متوجه نگاه کلی فیلم به مقولهی سوءاستفاده از جایگاه رهبری شد، و برای رسیدن به چنین مقصودی چه صحنهای بهتر از خواستگاه نازیسم؟
مادر مارکوس نماد مشخص فردی است که قدرتی را غصب کرده که شایستهاش نیست. او خود را به دروغ مادر سوسپیریوم معرفی میکند تا فرقه باور کند برای حیات خود به او وابسته است. مارکوس برای ادامهی رهبری دروغینش به دختران جوان نیاز دارد تا با تغذیه از روح و جسم آنها به حیات حیوانی خود ادامه دهد، او ضحاکی است که این بار از دنیای غرب سر بر آورده و رقصی که هنرجویان آکادمی انجام میدهند نیز در واقع سوختی است برای زنده نگه داشتن این روح خبیث. و نهایتا باز هم حضور ناجی امریکایی است که به این سلطهی نابهجا پایان میدهد. سوزی است که گرچه در ابتدا به نظر میآید قربانیِ بعدیِ مادر مارکوس باشد، با چرخش تدریجی داستان بر مسند قدرت مینشیند؛ منصبی که از کودکی برای آن آماده بود. شفقتی که سوزی در انتها در مقابل قربانیان بیگناه نشان میدهد و فرمان مرگی که نصیب خائنین میکند، از نگاه فیلم نشانههای یک رهبر شایسته است. پس از رهبری سوزی است که دوباره هدف از رقصیدن، نمایش زیبایی میشود نه صرفا حفاظت از پلیدی.
اما اهمیت شخصیت جوزف کلمپرر در نمایش روی دیگری از داستان است. او نماد انسانهایی است که گرچه مستقیما در این سوءاستفاده از قدرت نقشی ندارند، اما بدون پذیرشِ مسئولیتی صرفا نظارهگر این رنج جمعیاند. در طی فیلم ما از سرنوشت شومِ آنکه همسر کلمپرر باخبر میشویم؛ اینکه او با قدرت گرفتنِ فاشیسم تصمیم به فرار از آلمان میگیرد. اما به علت تعلل کلمپرر در همراهی با او، نمیتواند به موقع از مرز خارج شود و جان خود را در اردوگاههای کار اجباری از دست میدهد. کلمپرر که سرشار از حس گناه از این کمکاری است، تلاش میکند با یکی از دوستان پاتریشیا به نام سارا (میا گاث) ارتباط بگیرد تا از شرایط پاتریشیا خبری حاصل کند، اما وقتی متوجه اسارت سارا به دست آکادمی میشود، احتمالا با این توجیه که توانایی مقابله با ساحرهها را ندارد تلاش میکند پای خود را از ماجرا بیرون بکشد. اما سیاهی قصه گریبانگیر او نیز میشود و جادوگران تصمیم میگیرند در مراسم سبت نهایی و قربانی کردن دختران برای مادر مارکوس، از کلمپرر به عنوان «شاهد»استفاده کنند.
فیلم همواره در تلاش برای یافتن ریشهی اهریمن جاری در قصه در جای دیگری است، در بستر مرگ مادر ظالمی در اوهایو، در فعالیتهای تروریستی که در بطن جامعه شکل میگیرد و در بیاعتنایی و به موقع نجنبیدنِ آدمهای خوب قصه مانند کلمپرر که ظاهرا به راحتی نیز میتوان دیدهها و شنیدهها را از حافظهشان پاک کرد و بدون نگرانی از حضور آنها نیروی تاریک را در فعالیت نگاه داشت. گوادانینو زیر پوستهی ژانر وحشت در حال استفاده از تمهای بیشماری است که از اتفاق میتواند تبدیل به بزرگترین عیب اثرش نیز بشود و آن را تبدیل به محتوایی بدون تاثیر پایا بر مخاطب، و صرفا به دنبال شوآف با داشتههای دهان پرکن خود سازد.
میتوان با قطعیت گفت «سوسپیریا» فیلمی نیست که همگان را راضی نگه دارد، اما از نظر من دیدنش خالی از لطف نیست. با وجود خراش عمیقی که ممکن است تماشای آن بر روحتان به جای بگذارد، «سوسپیریا» به طرز نفسگیری زیباست. من عاشق تم خاکستری و فضای شهری برلین شدم، همراه بارانی که هرگز بند نمیآمد و هر پلان آن که به مثابهی قاب عکسی بود که میشد به دیوار آویخت. نهایتا اما معتقدم «سوسپیریا» از آن دست فیلمهایی است که برای داشتن نظری واقعی دربارهاش، تماشای دست کم دو بارِ آن ضروری است. ولی به عنوان کسی که وقتی پس از تماشای فیلم از روی صندلی سینما بلند شدم، سرم گیج و چشمانم سیاهی رفت، این مسئولیت را بر عهدهی دیگران میگذارم. شما اما حتما این کار را بکنید، هر بار یکی از دوستانتان را به تماشای آن دعوت و با به رخ کشیدن دانشتان از معنای زیرین فیلم شگفتزدهشان کنید. گاهی کلید قلب افراد در گرو همین گفتمانهای پیچیده و گلدرشت است.