ایمان عظیمی
بگذارید در همین ابتدا تکلیف خود را با آخرین اثر دیوید فینچر مشخص کنیم؛ «آدم کش» در عین اینکه از اجرای خوبی برخوردار است اما نمیتواند یا نمیخواهد که حرف جدیدی را در قالب این مدیوم بیان کند و مدام سردرگمیاش را به بیننده انتقال میدهد. او از خود میپرسد که چرا چنین اجرای دقیق و کارشدهای پای یک داستان کمرمق تلف گردیده است و هیچ چیز جدید و بدیعی از خالق زودیاک و هفت به وی عرضه نمیشود تا بتواند بهراحتی و بدون دغدغه سرانجام کار را بچشد.
«آدم کش» بهواسطهی ارجاع به پنجرهی عقبی هیچکاک و بادیدابل دیپالما شروع غافلگیرکننده و تحسینبرانگیزی دارد و مخاطب را به تماشای خود دلگرم میکند امّا بهمرور آتش انتظارات به سردیِ مأیوسکنندهای بدل میشود و اثر در ناامیدکنندهترین شکل خود پایان میپذیرد. امّا داستان از چه قرار است:
یک قاتل بهظاهر خونسرد و تنها بعد از شکست در انجام ماموریتش به محل اقامت خود در دومینیکن باز میگردد که با بدن آش و لاش یکی از اهالی خانهاش روبهرو میشود؛ شدت جراحات بهقدری زیاد است که فکر انتقام از کارفرمایانش تمام وجودش را پُر میکند و تصمیم میگیرد تا برای عملی کردن این انگیزه به اختیار خود عازم ماموریتی دیگر شود.
این داستان یک داستان تکراری اما جذاب بهنظر میرسد که در تمام این سالها دستمایهی فیلمسازان مهم و حتی کماهمیتتر سینما قرار گرفته است ولی چه چیزی باعث میشود که فینچر نتواند از این شرایط استفاده کند و فیلمی خوب و قابل دفاع را برای مخاطبانش به ارمغان بیاورد؟ در ابتدا باید عنوان کنیم اثری که فینچر و فیلمنامهنویس قَدَرش، اندرو کوین واکر از آن برای ساخت آدم کش بهره گرفتهاند فاقد بداعت و تازگیست، مضاف بر اینکه فیلمساز هم در مرحلهی اجرا نخواسته چیزی به آن اضافه و یا کم کند تا ما با فیلمی درخور توجه مواجه شویم. اهمیتی هم ندارد که این فیلم با ارجاعات خود ما را به یاد سامورایی ملویل یا گوست داگ جارموش میاندازد یا خیر، چون اساسا در راه ایجاد یک فضای متناسب با پیرنگ که بیننده بتواند با تشخیص آن به درک درستی از اثر برسد ناموفق عمل میکند و در این راستا حتی برخوداری از یک سینماتوگرافی جذاب و تاحدودی بدیع هم به کارش نمیآید. آدمکش نه توانایی این را دارد که همچون سامورایی و گوست داگ به کُنه شخصیت محوریاش ورود پیدا کند و نه میتواند یا نمیخواهد همچون تیکن اثری سرگرمکننده تلقی شود. با وجود چنین رویکردی است که این فیلم هر دو طیف مخاطبین را از تماشایش دلسرد میکند و در دورترین نسبت با خود قرار میدهد. حتی استفاده از صدای کاراکتر اصلی بهعنوان نریشن هم پس از مدتی اهمیتش را از دست میدهد و به چیزی شبیه یک وراجی تبدیل میشود، چون کارکرد آن رفتهرفته از چیزی که در بافت قصه در حال وقوع است منتزع شده و به ضد خود بدل میشود.