دنیا میرکتولی
«روشناییهای شهر» ساختهی چارلی چاپلین ژانویهی امسال 87 ساله شد. این فیلم پس از گذشت حدود 9 دهه از سال تولید آن، با قوت هر چه تمامتر، همان شدت تأثیر گذشته را دارد و یکی از محبوبترین فیلمهای عمر بسیاری از عشاق سینما به شمار میرود. در این درامِ بیگفتار و زندهی چاپلین، شور و هوش و طنز و حسی نهفتهست که محال است گذشت زمان بتواند تأثیری روی دوام آن داشته باشد. در این دهههایی که به عمر سینما افزوده شده، به مدد تکنولوژی، امکانات و قابلیتهای بیشماری برای سینماگران مهیا شده و دانش فیلمسازی و فیلمنامهنویسی با گسترش مسیرهای علمی و آکادمیک بسیار پیشرفت کرده است. با این همه، در سینمای امروز معمولا به تعداد اندکی فیلم کمدی برمیخوریم که دوام آن در ذهن مخاطب بیش از چند روز باشد. اما کمدیرمانتیکِ 87 سالهی چاپلین کماکان در آسمان سینما میدرخشد و به طرزی معجزهآسا نه تنها از تازگی و طراوت آن کاسته نشده، بلکه به مرور زمان عمق و ارزش و غنای بیشتری پیدا کرده است.
شخصیتسازی چاپلین نشانهی آدمشناسی دقیق او بود. آدمهای فیلمهای او از هر دسته و طبقهای که بودند، پیوند روحی نزدیکی با تماشاگران برقرار میکردند. چاپلین علاوه بر شناخت کاملی که از جامعه و آدمها و احساسات و عواطفشان داشت، از ظرافت طبع و لطافت ذوقی برخوردار بود که میتوانست با یک داستان ظاهرا ساده، لحظاتی بیمانند خلق کند؛ لحظاتی که دههها قادر بوده است دریچههای روشنِ دنیایی فراخ و جادویی را به چشمان تماشاگران باز کند و تارهای قلبها را تکان دهد. شخصیتهایی که چاپلین خلق کرد، چهرههای زندهای هستند که اتفاقا نزد مخاطبانِ این دوران -دورانی که از عشق و عاطفه و معنا بهرهی کمی دارد- از محبوبیت بیشتری برخوردارند و وسیلهی پرواز یا گریزند به درونِ عصر معصومیت، برای از یاد بردنِ زمختیهای زندگی روزمره. ولگرد با بازی چاپلین، مظهر جاوید معصومیت است؛ آوارهای ناکام و بدشانس اما بزرگمنش، با طبیعتی طناز و نیرومند و در عین حال حساس و آسیبپذیر.
«روشناییهای شهر» داستان عشقِ جانگدازِ ولگرد به دختری نابیناست؛ داستانی ساده از نوع قصههای سرزمین پریان. اما هر چه که فیلم پیش میرود، میبینیم آنچه ساده و بدیهی میانگاشتیم، چه تودرتو و پر رمز و راز است. شاید یکی از دلایل ماندگاری دنیای افسونسازِ چاپلین همین باشد. روح مشترکی که در همهی آثار چاپلین هست و آنها را به هم ربط میدهد، در این فیلم نیز وجود دارد. ولگردِ رمانتیک و اندوهناکِ ما، اینجا هم دلباختهای جذاب و بامناعت با آمیزهای از نجابت و صداقت و شجاعت و شیطنت است، و فیلم ماجراها و شخصیتهایی دارد که در مکان و زمانِ بهجا، به هم وصل میشوند. احساسات و تأثرات انسانی در جای جای «روشناییهای شهر» موج میزند و عواطف چنان قدرت نفوذی دارند که بخشهایی از آن، در جایی از وجود بیننده برای همیشه باقی میمانند. قلب انسان همیشه راهنمای خوبیست و ارتباط قلبیای که تماشاگر از اولین برخوردش با این فیلم برقرار میکند، هنوز از پسِ سالها دلنشین و ماندگار است.
«روشناییهای شهر» با ظرافت تمام روایت میشود تا به سکانس شاهکار پایانی میرسد. حس لامسه شاید در هیچ فیلمی در تاریخ سینما به اندازهی سکانس پایانی «روشنایی های شهر» مهم و تعیینکننده نباشد. دختر گلفروش که چند لحظه قبل، پشت ویترین، به ولگردِ عاشق و معصوم و مهربانِ ما میخندید، وقتی دست ولگرد را در دست گرفت و گرما و خط و خطوط کف دست او را لمس کرد، پرده از جلوی چشمهایش کنار رفت و چهره و نگاهاش از این رو به آن رو شد. لحظهی لمسِ لطافتِ حقیقیِ عشق آنقدر بزرگ و باورپذیر است که تماشاگر نیز خودش را در احساس دختر گلفروش شریک میداند و همزمان دست چاپلین را در دست میگیرد و معجزهی خندهی او، مستقیم در قلباش فرو میریزد؛ همانندِ همان گلبرگهای گل سفید در دستِ ولگردِ دلداده که یکییکی بر زمین فرو میافتند. گویی تمام زندگی، همین لبخند اعجابانگیز چاپلین است.
مثل میلیونر ناامید فیلم که در مستی، مرد آواره را دوست خود میداند و در هوشیاری خیر؛ دختر گلفروش هم با چشمهای نابینا مرد رؤیاهایش را به جا میآورد و با چشمهای بینا، خیر. اما به قول آنتوان دو سن اگزوپری خالق «شازده کوچولو»: «جز با چشم دل نمیتوان خوب دید». و خوشا به حال چاپلینِ بزرگ که روشناییهای دنیا را با چشم دل میدید و میتوانست شاهکارهایی چنین دستنیافتنی خلق کند.