علی ملاصالحی
مهم نیست که چه نوع فیلمسازی باشید، تجربی یا جریان اصلی، چپ یا راست، استودیویی یا مستقل، وقتی فیلمتان به نمایش درمیآید یعنی باید جلوی یک سری تماشاگر قضاوت شود، تماشاگرانی که منتظرند تا تحتتاثیر قرار گیرند. بسیاری از فیلمسازان برای تاثیر روی مخاطبانشان همان مسیر شعبدهبازها را میروند. این فیلمسازها میخواهند مخاطبشان را «شگفتزده کنند»! صحنههای بزرگ، اکشنهای نفسگیر، دکورهای پرزرق و برق تاریخی، قرار است چشم تماشاگر را را روی پرده نمایش نگه دارد. گروه دیگری از فیلمسازان هم هستند که در همان ابتدا مسیر دیگری را پیشمیگیرند. شعبدهبازی نمیکنند بلکه انگار مینشینند و صادقانه با تماشاگر خود دردل میکنند و امیدوارند که این صداقت و بیواسطهگی مخاطبشان را تحت تاثیر قرار دهد.
بسیاری از علاقهمندان سینما اولین بار اسم شان بیکر را در جشنواره ساندس سال 2015 شنیدند، آن هم با فیلم «نارنگی» (Tangerine) که حسابی سروصدا به پا کرد. سروصدایی که دلیلش نوع فیلمبرداری اثر بود: فیلم نه با دوربینهای فیلمبرداری که با چند آیفون 5s (به علاوه لنز آنامورفیک مخصوص گوشی) فیلمبرداری شده بود. شاید ماجرای آیفونها شما را به دیدن فیلم ترغیب میکرد اما اندکی بعد از شروع «نارنگی» این کلک را فراموش میکنید، چون داستان چندلایه و جذاب فیلم شما را با خود همراه میکند. بیکر با هوشمندی به سراغ بازیگران گمنام رفت تا این حس واقعگرایی فیلم را بیشتر تقویت کند. انگار که بعد از تماشای فیلم شما تصویری تمام عیار از جامعه تنفروش تراجنسی در حومه لس آنجلس دارید. بیکر در «نارنگی» از همان شیوه حل مسئله دسیکا و روسیلینی استفاده کرده بود: وقتی بودجه ندارید چطور میتوانید حقیقت را بیواسطهتر از همیشه به تماشاگرتان منتقل کنید؟ با حمله به قلب ماجرا به بیواسطهترین شکل ممکن! حتی اگر وسیله شما در این حمله تنها دوربین موبایل داخل جیبتان باشد
حالا بیکر با «پروژه فلوریدا» بازگشته تا ثابت کند که «نارنگی» یک موفقیت تصادفی نبوده و صدالبته هم سیل جوایز و نامزدی بازیگر مرد مکملش حتی در جوایز اسکار، این مسئله را کاملا ثابت کرد. فیلم روایت زندگی یک مادر و دختر در هتلهای ارزان قیمت نزدیک دیزنیلند است. سرزمین رویایی ساخته شده توسط والت دیزنی که هر کودکی دوست دارد به آن سفر کند. نام فیلمهم کنایهای به یکی از اسمهای پیشنهادی دیزنیلند است. بیکر این بار در ریسکی عجیب و یادآور آثار موفق افرادی مثل روسلینی (آلمان سال صفر) و کیارستمی (مشق شب) یک کودک را در مرکز اثر خود قرار میدهد. مونی (با بازی بروکلین پرنس 7 ساله) کودکی است که تقریبا در تمام صحنههای فیلم او را دنبال میکنیم. بیکر با هوشمندی و به کمک ابزارهای نوین حرکتی دوربین ( در اینجا یک Easy rig) ارتفاع دوربین را تا قد مونی کاهش داده تا تماشاگر هم در قامت یک کودک با فیلم همراه شود و داستان را از زاویه دید یک کودک دنبال کند. از سوی دیگر بیکر این بار هم تقریبا تمام بازیگران فیلمش را از میان نابازیگرانی انتخاب کرده که برای اولین بار جلوی دوربین میروند. همه به جز شخصیت بابی (با بازی ویلیام دفو) مدیر هتلی که کمکم شخصیتی پدرانه نسبت به مونی و مادر بیقیدش پیدا میکند. همچنین بیکر به جز سکانس اثرگذار پایانی (که باز با آیفون فیلمبرداری شده) به سراغ فیلم 35 میلیمتری رفته تا به تصاویری ارگانیکتر و بیواسطهتر برسد.
«پروژه فلوریدا» از دو جنبه اهمیت فراوان دارد. اولی تضاد آشکارش و تلاشش در کشف نوعی زبان سینمایی مستقل و در تضاد با بلاکباسترهای روز هالیوودی و دومی دستاوردش در خلق لحظاتی انسانی که میتواند مخاطبش را به شدت تحت تاثیر قرار دهد. بیکر با هوشمندی از دام بزرگی که برای فیلمهای واقعگرایی از این دست وجود دارد، فرار میکند، آن هم اینکه از تماشاگرش توجه گدایی نمیکند: درست است که فیلم در مورد نوعی نوین از فقر و بیخانمانی در آمریکای مدرن است، اما بیکر نمیخواهد دلمان برای بدبختی این شخصیتها بسوزد، او با درامش ما را با آنها همراه میکند و همذات پنداری ما را برمیانگیزد چون به جای دلسوزی تماشاگر سراغ همذات پنداری رفته.
بیکر تمام حقایق دنیای هتلهای اطراف شهر اورلاندو را وارد فیلمش کرده، حتی هتل در موقع ساخت فیلم دربست در اختیار عوامل نبوده و سایر ساکنین واقعی هتل در زمان فیلمبرداری حضور داشتند و در فیلم دیده میشوند. استفاده از نابازیگرها هم به این امر کمک میکند که فیلم بتواند تنها ثبتکننده لحظهای از بروز عواطف واقعی باشد. اینجا لذت مونی از بازی در خرابهها یا شیطنت در مرداب، واقعا حسی درست دارد چون بازیگر کوچک فیلم واقعا دارد این عواطف را تجربه میکند و فیلمساز در کناری با دوربینش تنها در حال ثبت این عواطف است. انگارکه اینجا هنرمند نه به مثابه یک نقاش که تک تک ضربات قلمموهایش را بررسی میکند، بلکه به مثابه یک عکاس قابشرا میچیند و شرایط را فراهم میکند تا آن اتفاقی که باید بیافتد، بیافتد حتی اگر در نهایت شکلی متفاوت از تصویر ذهنی کارگردان داشته باشد.
استیون اسپیلبرگ یکبار در مورد تماشای بخشهای خانوادگی فیلم «گاو خشمگین» مارتین اسکورسیزی گفته بود: گاهی احساس میکردم که دارم به حریم خصوصی این افراد تجاوز میکنم و داخل زندگی خصوصیشان سرک میکشم. اسکورسیزی بارها گفته که در ساخت آن صحنهها به شدت تحت تاثیر سینمای نئورئالیستی ایتالیا بوده، «پروژه فلوریدا» و شان بیکر را شاید بتوان میراثدار همان جریان سینمایی دانست. میراث نئورئالیسم و ثبت واقعی زندگی انسانها، سینمایی که از حقیقت بیواسطه تغذیه میکند و برای تحت تاثیر قرار دادن مخاطبش روی کوبندگی همین حقیقت حساب بازکرده است.