بایگانی‌ها

فیلمی که هرگز نمایش داده نشد

فیلمی که هرگز نمایش داده نشد
فیلمی که هرگز نمایش داده نشد

علی فیاضی

با مرگ جری لوییس بار دیگر همه به یاد این کمدین تکرارناپذیر افتاده‌اند. ستاره‌ای که سال‌ها خنده را به لب‌های میلیون‌ها مخاطب سینما در سرتاسر جهان ارزانی داشت. اما زندگی لوییس چندان هم بدون نقاط عجیب و غریب نیست. یکی از مهم‌ترین معماها پیرامون این کمدین بزرگ، فیلمی است با عنوان «روزی که دلقک گریست». لوییس فیلم را سال 1972 با محوریت موضوع هولوکاست کارگردانی کرد اما حاشیه‌‌های فیلم به اندازه‌ای بود که هیچگاه از جانب سازنده‌اش فرصت نمایش نیافت و لوییس تصمیم گرفت که تا زمان حیاتش این فیلم را بایگانی کند. با مرگ لوییس پرونده این فیلم دوباره باز شده است.

در سال 2009 کریس نشت‌اوی مصاحبه‌ای را با جری لوییس ترتیب داد. مصاحبه‌ای که قرار بود در آن حول جایزه‌ی بشر دوستانه‌ی جان هرشولت صحبت شود. مصاحبه کشیده شد به سمت فیلم افسانه‌ای جری لوییس «روزی که دلقک گریست».

قبلا زمانی که من از تو درباره‌ی «روزی که دلقلک گریه کرد» سوال کردم کاملا سربسته و کوتاه پاسخ دادی.

چرا باید بخواهم که به آن سمت بروم؟ اگر می‌خواهی از من 10 سوال بپرسی هر سوالی که بخواهی می‌توانی بپرسی و همین طور جواب‌های خیلی خوبی خواهی شنید. من جواب می‌دهم که تو را راضی کنم. آن هم به این خاطر که تو آدم خوبی هستی و باهات راحتم پس می‌گذارم ده تا سوال بپرسی.

مطمئنی؟
آره

بهتره خوب سوالامو سبک سنگین کنم.

من قبلا این کار رو انجام ندادم. می‌خواهم ببینم چی می‌شود. گند نزن کریس.

حتما باید بله و خیر باشد؟

نه. من اینو نگفتم اونطوری محدود می‌شود.

آیا من هیچ وقت می‌تونم «روزی که دلقک گریه کرد» را ببینم؟

(با جوهر سبز روی تکه‌ای کاغذ می‌نویسد: نه)

بیشتر از یک کپی از فیلم وجود داره؟

می‌نویسد: نه

آیا فیلم توی گاو صندوق در جایی است؟

آره.آره.

خب، سوال چهار: آیا دلیل این که فیلم نمایش داده نشد این است که از فیلم ناراحتی؟

می‌نویسد: «آره/نه». به این معنی نیست که آره ناراحتم. من از کاری که کردم ناراحتم. ولی برای کی دارم ازش محافظت می‌کنم؟ هیچ کس که آن را نخواهد دید. این محافظت برای زمانی است که مردم؟ کسی نمی‌تواند به فیلم دست بزند من کنترل کاملش را دارم. بعد از این که بمیرم چه کسی می‌داند چه اتفاقی می‌افتد. فکر می‌کنم حق این را دارم که چنین کاری انجام بدهم. بنابراین کاملا مطمئنم که دیده نخواهد نشد و تنها حسی که نسبت بهش دارم این است که هر از چند گاهی می‌توانم باهاش شوخی کنم. یک آدم باهوش مثل کریس با یک ایده می‌آید همه چیز را به دست می‌گیرد و من عاشق این هستم. به خاطر این که قرار است یک فیلم درست و حسابی ببیند.

پس فکر می‌کنی که یک فیلم درست و حسابی است؟

برای همین گفتم آره/نه.

فکر کنم سوال بعدیم این باشه که…
می‌دانم، سوالا از جواب‌ها سخت تر است.

نه این طور نیست.
پس گوش می‌کنم

سوال من کاملا واضح است این فیلم با فیلم «زندگی زیبا است» روبرتو بنینی از نظر مضمونی شباهت دارد؟
این اطلاعات اشتباه است.

پس قبول کن با اطلاعات خیلی محدودی درباره‌ی فیلمت مواجهم.
متوجهم.

یک چنین رازداری و چنین محرمانه بودن…
اگر می‌خواهی از من بپرسی که من از این رازداری سود می‌برم یا نه.

نه این جنبه‌ی بدبینانه‌ی چیزی است که می‌خواستم به آن برسم.
پس ادامه بده.

می‌خواستم این را بگویم اگر فیلم نمایش پیدا کند این رفتارها باعث علاقه‌مندی‌ و جلب توجه بیش از حد و انتقادات سختگیرانه‌تر خواهد شد.
البته البته. اینکه مثلا مگه چه مزخرفی رو پیش خودش نگهداشته؟

درسته منظورم این است که یا چیزی در حد «همشهری کین» است یا شرم‌آورترین فیلم تاریخ سینما.
«می‌خندد»

نمی‌تواند چیزی بین این دو تا باشد.
درسته دقیقا. یا از «همشهری کین» هم بهتر است یا مزخرف‌ترین چیزی است که تا به حال روی پروژکتور پخش شده.
واقعیتش خیلی به این فکر می‌کنم. این که اگر می‌توانستم چند عنصر را بیرون بکشم و چند عنصری را که می‌دانم می‌خواهم باهاشان چه کنم را داشته باشم. اگر برای یک سری بیننده خاص لینکلن سنتر را استخدام کنم. و یک هفته وقت برای فیلمبرداری چند جا به من بدهند. وای حس بی نظیری بهم خواهد داد.

اما این اتفاق هرگز نمی‌افتد.
نه.

آیا نگرانی که اگر فیلم را نشان بدهی از آن سوءبرداشت شود؟
نه اصلا چنین ترسی ندارم.

پس به نظر می‌رسد بهش افتخار می‌کنی.
آره همین طوره.

و می‌خواهی کم کوتاه و بلندش کنی تا بهتر شود.
یا حداقل برای آن یک شب قابل اجرا شود. چیزی که فیلمبردای می‌کنم فقط برای جنبه‌ی تبلیغاتی آن شب است و بعد از آن شب دورش می‎ریزم. به من خرده می‌گیرند که این کارها را به خاطر خودم انجام می‌دهم. اما تمام فیلم درباره‌ی من است. نمی‌خواهم از خودم دفاع کنم یا نگهداری کنم. هر زمان که درباره‌ی فیلم فکر می‌کنم این به ذهنم می‌آید که آیا این فیلم تاثیری بر روی این که آیا هولوکاست دوباره‌ تکرار نشود می‌گذارد یا نه. اما فیلم آنقدر بزرگ نیست که بتواند تاثیر بزرگی بگذارد.

آیا بیننده‌های یهودی از فیلم خوششان خواهد آمد؟
یهودی‌ها؟ قطعا عاشقش خواهند بود. من نزدیک به هجده ماه از اشتوتگرات تا بلسن تا آشویتس در حال جمع‌آوری عواملم بودم که کسی را به نام رولف آوردند که اهرم لعنتی سالن گاز را کشیده بود. من گفتم که تنها حالتی که من اجازه می‌دهم این آدم نزدیک من شود این است که من درباره‌ی دقت تاریخی فیلم نگران هستم و به همین دلیل فقط به یک سری اطلاعات نیاز دارم اما به مدیر تولیدم گفتم که مطمئن نیستم بتوانم چنین چیزی را تحمل کنم. نزدیک به شش هفته خودم را آرام کردم تا این مرد را ملاقات کنم. سوال‌هایی که هیچ کس نمی‌توانست پاسخ دهد. سوال‌هایی که قربانیان نمی‌توانستند پاسخ دهند. این که زمانی که در انتظار بودند تا آدم‌های جلوتر در سالن بمیرند و نوبت آن‌ها بشود در کجا نگهداری می‌شدند؟ چقدر منتظر می‌ماندند؟ آیا این زمان را ایستاده بودند؟ آیا برای نگه داشتنشان اتاقی در همسایگی سالن‌های گاز بوده؟ آیا می‌نشستند؟ چقدر طول می‌کشیده. به این خاطر که اینجا انتظار مترادف با شکنجه است. و خب احتمالا نمی‌توانستند صدا را مهار کنند. جیغ‌ها را. آیا می‌توانستم این اطلاعات را از این مرد بگیرم؟ دلم می‌خواست یک ماسک به صورتم بزنم که من را نشناسد. زمانی که به دفتر آمد و نشست با خودم گفتم این آدم بیچاره رو ببین. نشستم و صحبت‌مان تا نه و پنج دقیقه‌ی شب طول کشید و هنوز کارم با او تمام نشده بود. اما زیر و روی روح لعنتی‌اش را به من نشان داد. او طلب بخشش می‌کرد و من مدام به دست راستش فکر می‌کردم. می‌خواستم بپرسم که با کدام دست این کار را انجام داده. اما نتوانستم.

بعضی از سوال‌ها بدون جواب بمانند بهتر است. آیا ناراحتی که قبول کردی 10 تا سوال بپرسم.
نه پنج تای دیگر مانده.

 چرا چنین فیلم جدی و غیر جری لویسی‌ای را قبول کردی به عهده گرفتی؟
من آن زمان جوان بودم اما نه آنقدر که نفهمم که هر کسی زمان خودش را باید داشته باشد: این انتخاب که یا بخشی از چیزی می‌شوی که قرار است حرفی بزند یا این کار را انجام نمی‌دهی. به یهودی بودنم همیشه به عنوان یک افتخار نگاه می‌کردم. اما چالشی را حس کردم. این که به مردم نشان دهم چیزهای بیشتری هم در من وجود دارد.

آخرین بار که فیلم را تماشا کردی کی بود؟
واقعیتش فکر کنم که نمی‌توانم بهت بگویم. زمانی که به خانه آمدم بخش بخش نگاهش کردم. یک سری از مسائل بود که باید با وکیل‌هایم مطرح می‌کردم که چه چیزهایی بر ضدم است و چه چیزهایی نیست.

منظورت نزاع با تهیه کننده‌ها است؟
فیلم در یک قرار داد بین دولت‌های فرانسه و سوئد سرمایه‌گذاری شده بود. اگر تمامش نمی‌کردیم قرارداد دو کشور به هم می‌خورد.

پس دفعه‌ی آخری که تماشایش کردی کی بود؟
آخرین باری که کامل تماشایش کردم در سوئد بود. یک ماه پیش از آن که به خانه بیایم. بعد زمانی که به خانه آمدم یک سری از قسمت‌های خاص را از بعضی از حلقه‌هایی که جابه جا کرده بودم نگاه کردم. دیگر هم هرگز کنجکاوی بیشتری نداشتم که بنشینم و نگاهش کنم.

چند نفر دیگر فیلم را تماشا کرده‌اند؟
پدرم. مادرم تماشایش نمی‌کند. پدرم. مدیرم و خودم.

و هرگز هیچ نمایشی برایش صورت نگرفت…
نه.

فکر می کنی این فیلم بهترین فیلمی است که تا حالا ساختی؟
آن قدر عمیق بود که چیزی را که بهتر از هرچیزی می‌توانستم انجام دهم یعنی را از من گرفت. تردید داشتم و نمی‌دانستم چه می‌شود. از سوئد به پدرم زنگ زدم. او به نوعی مرشد من است. او می‌داند که هر نفس من به کمدی و خنده گره خورده. گفت:«چه انتظاری داشتی احمق؟ توی این پروژه نمی‌تونی برقصی و بامزه بازی دربیاری» این کلمات خیلی روم اثر گذاشت. زمانی که این اتفاق می‌افتد می‌دانی که یک جای کار می‌لنگد. نمی‌توانی طوری که خودت خودت را می‌شناسی خوب باشی چون داری کاری را انجام می‌دهی که نباید انجام بدهی. شاید. شاید.

خب وضعیت تعداد سوال‌هامان چطور است؟
من شش هفت تا را شمرده‌ام.

چیزهای بسیاری از این فیلم شنیده می‌شود و من هم به اندازه‌ی هر کسی دلم می‌خواهد فیلم را ببینم. فیلم از آن چیزی که هست بزرگتر شده و قطعا تو از این نکته خبر داری…
آره به نظرم یک طور تبلیغ منفی و بد است. به نظرم این که فیلم به چیزی که باید تبدیل شود ناعادلانه است. این کار در حق پروژه ناعادلانه است. در حق تمام خواسته‌های خوب من ناعادلانه است. در حق هر کسی که می‌آید، می‌نشیند و آن چه  را که تو همه جا جار زدی‌ای کامل است می‌بیند ناعادلانه است. چون واقعیت این است که فیلم ناتمام است.

این که مردم این قدر بد بینانه بهش نگاه می‌کنند اذیتت نمی‌کند؟
این که دارند به زمینش می‌زنند؟ آن ‌ها این کار را انجام می‌دهند چون من نمی‌گذارم فیلم را ببینند. فقط همین. چون به هیچ وجه نمی‌دانند دارند درباره‌ی چی حرف می‌زنند.

انگار تو نگهبان یک راز بزرگ هستی.
و هرچقدر بیشتر درباره‌اش می‌شنوم بیشتر لذت می‌برم
همین طوره.
خب آره مجبورم چون شانسم تو این این قضیه خیلی کم است.

چه شانسی؟
این شانس که ازش لذت ببرم. اگر مردم دارند درباره‌اش می‌نویسند پس دارند تبدیلش می‌کنند به یک اثر هنری.

به یک افسانه.

 دقیقا.