بایگانی‌ها

ما و حسرت نداشتن هما روستا

ما و حسرت نداشتن هما روستا
ما و حسرت نداشتن هما روستا

مرسده مقیمی

دنیای تصویر آنلاین ـ هر سال با آغاز ماه مهر اولین کسی که در ذهنم جان می‌گیرد، هما روستاست؛ نه فقط به این علت که روستا زاده چهارمین روز از ماه مهر است و از قضا در همین روز هم برای همیشه دنیا را ترک کرد بلکه به این دلیل که پایان تابستان و آغاز پاییز نه تنها فصل شروع مدارس است که یادآور آغاز جنگ تحمیلی است و شاید او تنها چهره ماندگار یک معلم در سینمای ایران باشد و کمتر کسی است که سینمای جنگ ایران را بدون «لیلا» به خاطر بیاورد.

پوران درخشنده در سه فیلم اولش بی آن که قصد ساختن یک سه گانه را داشته باشد، سه فیلم را با محوریت رابطه معلم و شاگرد مقابل دوربین برد. فیلم‌هایی که پس از این همه سال نیز تنها تصاویر معلم در سینمای ماست. «رابطه» و «عبور از غبار» اما هیچ کدام به شهرت «پرنده کوچک خوشبختی» نرسید. فیلمی که حالا پس از گذشت ۳۲ سال با چهره روستا پیش چشم‌مان جان می‌گیرد و هنوز فراموش‌اش نکرده‌ایم. فیلمی که به هیچ عنوان مبالغه نیست اگر بگوییم مانایی و حیات طولانی‌اش را مرهون بازی دیدنی روستاست و انگار که همه چیز دست به دست هم داد تا این نقش به او برسد.

ایده فیلم متعلق به سیروس تسلیمی بود و آن را از قصه‌ای واقعی وام گرفته بود. تهیه‌کننده فیلم هم خودش بود و انتخاب درخشنده برای تجربه او در فضایی مشابه در «رابطه» بود. نه تنها سیروس تسلیمی که در آن زمان کمتر کسی فیلمی می‌ساخت و برای ایفای نقش قهرمان زن قصه‌اش به کسی جز سوسن تسلیمی فکر می‌کرد. سیروس تسلیمی هم نقش را برای خواهرش کنار گذاشته بود و جز او به هیچ‌کس فکر نمی‌کرد. حتی قراردادها امضا شده بود اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا خانم شفیق هما روستا باشد. سوسن تسلیمی به یک باره از ایران رفت و برادرش که برای او جایگزینی نمی‌دید به فکر روستا افتاد که از دانشگاه او را می‌شناخت و تئاتری بود.

روستا هم که تا پایان عمرش هیچ‌وقت حضور پررنگی در سینما نداشت و خودش را وقف تئاتر کرده بود؛ پیشنهاد تسلیمی را پذیرفت تا خانم شفیق را طوری جان ببخشد و شیمی جذاب‌اش با امین تارخ و عطیه معصومی چنان دیدنی از آب در آید که خود تسلیمی اعتراف کند که انگار از نخست این نقش را برای او نگاشته بود! شاید آن سکانس دیکته گفتن به ملیحه و یا سکانس چال کردن عروسک هنوز هم همان‌قدر زنده مقابل چشمان‌مان باشد که با نخست آن را دیدیم.

«از کرخه تا راین» هم بعید است از خاطر کسی رفته باشد. برادری که در برابر دیدگان خواهرش جان می‌داد و خواهری که انگار هیچ چیز جز سعید برایش معنا نداشت. همان‌طور که حالا خانم شفیق را جز با روستا نمی‌توان متصور شد. تصور «از کرخه تا راین» هم بدون روستا غیر ممکن به نظر می‌رسد؛ انگار که او از نخست لیلا بوده و اصلا آن را بازی نکرده است!

روستا یک بازیگر نامیراست که شاید این مانایی در سینما با حضور کوتاهی که در آن داشت، قابل درک نباشد. او در «مسافران» بهرام بیضایی حضوری کوتاه دارد اما کمتر کسی است که «مسافران» را جز با آن سکانس یاد کند! او برای آخرین بار در سال ۸۶ در فیلم «رفیق بد» به همراه ایرج طهماسب و حمید جبلی مقابل دوربین رفت و پس از آن تا آخر عمرش در سینما بازی نکرد. مجموع فعالیت او در سینما حتی به ۱۵ فیلم هم نمی‌رسد! و حالا در روزهایی که او نیست انگار تازه می‌توان ادراک کرد که سینما چقدر در استفاده از هنر بی‌پایان او غافل مانده و ثبت چه تصویرهای ماندگاری را با او از دست داده است.

او که عاشق تئاتر بود و معشوق‌اش حمید سمندریان هم خودِ تئاتر، انگار چندان دغدغه سینما را نداشت و سینما هم آن‌قدر غفلت کردند تا او رفت و سینما ماند و حسرت‌هایش. حسرت نقش‌هایی که می‌توانستند با حضور او کنهگی و گذر زمان را بی‌معنا کنند و خاطره‌ای نامیرا باشند در ذهن سینمایی همه نسل‌ها. خاطره‌ای چون «پرنده کوچک خوشبختی» و «از کرخه تا راین». شاید باورش سخت باشد که نگارنده این متن که تنها تصویرش از یک معلم دوست‌داشتنی خانم شفیق است و هنوز خواهرانه‌های لیلا در ذهنش تمام معنای خواهرانگی، در زمان اکران «پرنده کوچک خوشبختی» اصلا در این دنیا نبوده و به هنگام اکران «از کرخه تا راین» تنها دو سال داشته است! مانایی و نامیرایی دقیقا یعنی همین؛ من این فیلم‌ها را سال‌ها پس از ساخت‌شان دیده‌ام و فرق چندانی با یک یا دو نسل پیش‌تر که این فیلم‌ها در زمان خودش دیده‌اند، ندارم! فرزندان من هم روزگاری می‌توانند با خانم شفیق دلداده معلم‌شان شوند و مدرسه برای‌شان کابوس نباشد و با لیلا معنای خواهری را لمس کنند.

حالا که روستا نیست انگار بیشتر از هر وقتی غفلت سینما در ثبت او در قاب نقره‌ای توی ذوق می‌زند. این روزها که ستاره‌های تئاتری سینمای ایران را دگرگون کرده‌اند و حضورشان بر پرده هم تضمین کیفیت است و هم جانی به گیشه می‌دهد؛ حسرت‌ها بیشتر جان می‌گیرند که چرا نمی‌توان زمان را به عقب بازگرداند و با روستا شخصیت‌های بسیاری را خلق کرد و سینما را زیباتر و دلچسب‌تر، زندگی کرد؟ و دوباره این سرطان لعنتی می‌شود منفورترین اتفاقِ هستی وقتی به یاد می‌آوریم که اگر نبود، حالا و امروز می‌شد او شمع تولد ۷۳ سالگی‌اش را فوت کند و ما حظ کنیم از داشتن‌اش و به قدر تمام سال‌هایی که با مسامحه از دست‌اش دادیم حالا نازش را بکشیم که این تئاترِ دردانه‌اش را اندکی رها کند و دل بدهد به پرده نقره‌ای، تا جان بدهد به نقش‌هایی که با او هرگز مرگ را تجربه نمی‌کنند و در گوش‌اش گفت: ان شاء الله صد سالگی‌ات بانو اما سینما بیشتر نیازمند توست برای روزهایی که دور از جانت اگر نبودی کلی قاب داشته باشد از تو، که ما نمانیم و حسرت‌مان، که تو را داشته باشیم… .

اگر این سرطان لعنتی نبود حالا ما وقت داشتیم که جادو شویم با او از نو و برای روزهای نبودن‌اش او را ذخیره کنیم اما ما غفلت کردیم و حالا تنها ماندیم با چند قاب به جا مانده و تئاترهایی که هرگر نمی‌توانیم دوباره ببینیم‌شان. ما غفلت کردیم و این سرطان لعنتی او را از ما گرفت و حالا به جای فوت کردن شمع تولد ۷۳ سالگی باید چهارمین سالمرگ‌اش را به سوگ بنشینیم و حسرت قاب‌هایی را بخوریم که می‌تواست با او تا ابد بماند… حالا اما به جای تبریک تولد فقط می‌شود حسرت خورد و خود را تسلا داد به هم‌جواری معشوق. به این‌که بودن کنار حمید سمندریان برای او مهم‌تر از حسرت بی‌پایان ماست… .