نویسنده: ایمان عظیمی
همه چیز از قتل فجیع یک دختر جوان شروع میشود. «سامر الزویک» (ماتیلدا لوتز) مشاور املاکیست که بههمراه پارتنر خود، «ویل گریدی» (جاستین تیمبرلیک) به کار دلالی زمین و ساختمان میپردازد، رابطهی آنها هنوز برای مخاطب شکل نگرفته است که سامر بهطرز غافلگیرکنندهای به قتل میرسد. در ادامه «تام نیکولز» (دل تورو) مامور رسیدگی به پرونده میشود و مرحله به مرحله پرده از راز این جنایت برمیدارد.
براساس خلاصهای که از داستان فیلم بیان کردیم این حس به مخاطب دست میدهد که وی قرار است در طول دو ساعت به تماشای یک فیلم ِ متعارف جنایی بنشیند و سرگرم شود، امّا این تنها قسمتی از ماجراست. گرانت سینگر فیلم خود را خوب شروع میکند، بد ادامه میدهد و با اجرای مناسبی به پایان میرساند. اثر به هیچ عنوان پیچیده نیست ولی قصد دارد به ضرب و زور هم که شده پیچیده بودنش را به اثبات برساند و در این راه خردهداستانها و شخصیتهای باربط و بیربط را به یکدیگر پیوند میزند و عملاً چفت و بست میان کاراکترها و موقعیتهایی که در آنها قرار میگیرند را از بین میبرد.
قتل سامر بهانهای میشود تا نیروی پلیس نسبت به فعالیت مشاوران املاک در منطقه مشکوک شود و از این طریق به وقوع افعال مجرمانهی دیگری پی ببرد. سینگر در اولین فیلم بلند داستانیاش بهجز افسر پلیس، تام نیکولز به کُنه هیچ کدام از کاراکترهایش نزدیک نمیشود و تنها دلخوشی خود را به کاریزمای حضور دل تورور و فضاسازی مناسبی که از متن فیلمنامه دریافت کرده معطوف میدارد. «خزنده» فیلمیست متکی بر الگوهای روایی و بصری موجود در ژانر جنایی و طبیعی هم هست که مخاطب با مطالعهی خلاصهی داستان انتظار فضای جدید و بکری را نداشته باشد و محافظهکارانه دوست داشته باشد تا چیزهایی که پیشتر بدان علاقه داشته است را در این فیلم ببیند، امّا همین «دوستداشتنیها» تا حدود زیادی از وی دریغ شده است. بهطور مثال تم پلیس خوب و مواجههاش با پلیس (پلیسهای) بد در سینمای آمریکا دستمایهی بسیاری از فیلمسازان قرار گرفته و طرفداران زیادی را به سمت خود فراخوانده است. امّا سینگر با وجود بهرهمندی از این امکان در بطن اثر خود، چندان از این الگو بهدرستی استفاده نمیکند. درگیری پلیس وظیفهشناس و قانونمند با نیروهایی که ساز ناکوک میزنند حتما شایستهی این هست که بیشتر مورد اشاره قرار بگیرد، نه اینکه فقط از آن بدون اینکه پیشتر پرداخت درستی صورت گرفته باشد در انتهای فیلم و تنها برای غافلگیر کردن مخاطب استفاده کنیم. در واقع سینگر از این الگوی مخاطبپسند به یک استفادهی لحظهای قناعت میکند و تمام بار سنگین فیلم را از ابتدا تا انتها بر دوش پلیس جذاب و کاریزماتیکش میاندازد. فیلم بهواسطهی تعدد شخصیتها و موقعیتهایی که بیمورد از پس آنها زاده میشود از ریتم میافتد و لحظات مردهی فراوانی دارد، امّا تعلیقی که در دیگر سکانسها وجود دارد باعث میشود تا تماشاگر در هنگام تماشای فیلم با احساسی متضاد روبهرو شود؛ هم فیلم را دوست داشته باشد و هم نسبت به آن علاقهی چندانی نشان ندهد. ما با مظنونینی طرف هستیم که دلیل حضورشان در فیلم را درک نمیکنیم.