ترجمه: دنیا میرکتولی
دنیای تصویر آنلاین- گلشیفته فراهانی بازیگر ایرانی بینالمللی یازده سال پیش ایران را ترک کرد و به فرانسه رفت. فیلم «نقطۀ کور» با بازی او از شانزدهم اکتبر در شهرهای مختلف فرانسه روی پردۀ سینماها رفته است. فراهانی در گفتوگویی ویدئویی که به تازگی با رسانهای فرانسوی انجام داد و در ادامه متن را میخوانید، از چگونگی ورود به سینما و مخالفت پدرش، عشق به ایران و طبیعت و فرهنگ و مردماناش، ، شانس زندگی در اروپا و زنانی که ایفاگر نقششان بوده، میگوید.
در خانوادهای سینماگر به دنیا آمدم. در خانوادۀ ما همه بازیگر و فیلمساز و کارگردان تئاتر و نویسنده بودند. در چنین خانوادهای زاده شدم اما سرنوشتم به همین جا ختم نشد. پیانو میزدم و وقتی چهارده ساله بودم، یکی از کارگردانهای بسیار خوب ایرانی که متعلق به نسل کیارستمی است، نقشی را به من پیشنهاد داد. او این موضوع را با خواهرم در میان گذاشت، چون پدرم مخالف بود و مطلقا نمیخواست کمترین ارتباطی با سینما داشته باشم. در تست بازیگری قبول شدم و نقش را به من دادند. آن موقع چهارده سالم بود و وقتی پدرم متوجه شد، دو ماه کامل با من صحبت نکرد. خیلی عصبانی بود. به عقیدۀ من دلیل عصبانیتاش این بود که فکر میکرد سینما شرایطِ بسیار دشوار و پردردسری دارد و مخصوصا سینمای مورد علاقۀ ما پرمشقتتر هم هست.
دو بار موهای سرم را تراشیدم. یک بار برای اولین فیلمام وقتی چهارده سالم بود و بار دیگر در شانزده سالگی دوباره موهایم را از ته زدم. یک سالِ تمام پسر بودم! در مدرسه دختر بودم چون حجاب داشتم و به محض رسیدن به خانه، پسر میشدم تا بازی بسکتبال و دوچرخهسواری کنم. محشر بود. همان وقت بود که فهمیدم از ابتدای زندگیم همیشه در حال عقب راندنِ محدودیتها بوده و در هیچ محدوده و چارچوبی قرار نگرفتهام. در شرایطِ دختر بودن چارچوبها را نمیخواستم و حتی اگر پسر هم بودم، همینگونه بود. نه هویت، نه ملیت، نه جنسیت و نه هیچ چیز دیگری را نمیخواستم. خودم را صرفا یک موجود انسانی میدانم و نمیخواهم درون هیچ چارچوبی جای بگیرم.
وقتی در ایران هستیم، سانسور را آنگونه که ایران را از دور نظاره میکنیم، احساس نمیکنیم. در ایران این مسئله که «نمیتوانیم فلان موضوع را اینگونه بیان کنیم، پس چطور میتوانیم دربارهاش حرف بزنیم؟» سد و مانع نیست.
ایران مثل اینجا نیست که دولت هزینۀ تولید فیلمها را پرداخت میکند. سرمایهگذاری در ایران خصوصی است. اما همواره فیلمهای فوقالعادهای در ایران ساخته میشوند و به نمایش درمیآیند. همیشه گفتهام ایران کشور فوقالعادهای است. چون کشورهای بسیار اندکی در دنیا هستند که فرهنگ و مردمانی فوقالعاده و طبیعتی به این تأثیرگذاری و شگفتانگیزی داشته باشند. اما ایران چنین است. مکانهای ایران واقعا بیهمتا و جایگزینناپذیر هستند.
مهاحرت اتفاق کاملا خاصی است. مثل قطع شدنِ دست میماند. و این دست دوباره نمیرویَد و برای همیشه از دست میرود. به این معنا که دیگر هرگز سر جایش نخواهد بود. حتی اگر روزی دوباره به ایران بازگردم، این دست از بین رفته است. ایرانی که دوباره آن را بازیافتهام، همان ایرانی نخواهد بود که ترکاش کرده بودم. من از این دردها و رنجها ساخته شدهام. در واقع مهاجرت به صورت بخشی از وجود من درآمده است. پس دیگر خودم را رنج نمیدهم. چون این منام. خندهدار هست، نه؟
من ارتباط با خاک را قدری از دست دادهام. گویی درختی بسیار ریشهدار بودهام که حالا قطع شدهام و مثل گلهای ارکیده، ریشههایم در هوا رشد میکند. نمیتوانم دوباره در هیچ جای دیگر کاشته شوم و از این رو همیشه خودم را در موقعیتی «کولیوار» مییابم. همه به من میگویند کمی دیر به دنیا آمدهام و باید در دهههای 1960 و 1970 زاده میشدم و میزیستم. مردم بارها به من میگویند: «گلشیفته، دوران و روزگار هیپیها به سر آمده و دیگر نمیتوانی آنگونه زندگی کنی». اما حقیقتا پنجاه در صدِ وجود من، دختری جنگلیست و پنجاه در صدِ من، هنرمندیست که نیاز به تماشای باله و تئاتر دارد تا بمیرد! هر دوی این بخشها واقعا هموَزن هستند و خب اگر یکی 51% بود و دیگری 49%، بهتر میشد! چون حداقل میدانستم میتوانم در پاریس بمانم و آپارتمانی در منطقۀ نهم داشته باشم. یعنی از زندگیای مثل بورژواهای بوهم برخوردار باشم و کمی به سبک پاریسی زندگی کنم و تعطیلات آخر هفته به سینما و تئاتر بروم و بنوشم.
عاشق اروپا هستم و قدر همۀ این مکانهای متراکم با فرهنگهای مختلف و خوراکیهای متنوع و پایتختهای جورواجور را میدانم. اروپا بیاندازه زیباست. به ونیز میروم، به پاریس، لندن، لیسبون، پورتو، برلین، رم… این شانس بزرگیست که اروپا را داریم. به همین دلیل همیشه در دنیاهایی متفاوت در حال رفت و آمد هستم. حتی سینمایی که در آن کار میکنم، همیشه بین دنیاهای گوناگونی در رفت و آمد است. من تغییر مکان میدهم (اینجا از واژۀ shift استفاده میکند). چطور بگویم، مثل گلشیفته «شیفت میدهم».
واقعا هرگز آرزوی بازیگر شدن نداشتم. اینکه مثلا بخواهم خودم را خفه کنم تا بازیگر شوم. واقعا هرگز اینچنین نبوده است. همیشه زندگیام برایم تصمیم گرفته است. به عبارتی همهچیز تا حدودی تعیینشده بوده و من فقط درون این سرنوشت پیش رفتهام. مثل عبور از سینمای ایران به سینمای ریدلی اسکات. حتی کار کردن با جیم جارموش برای من یکی از شوخیهای کوچولوی سرنوشت بود.
نقش زنانی را بازی کردهام که کمی منفعل بوده یا اینکه فقط “شیرین” و دوستداشتنی بودهاند. همیشه همزمان چیزی را از درونمان به نقشها انتقال میدهیم و نقشها هم متقابلا ما را میسازند. نقشهایی که اکثر اوقات انتخاب میکنم، زنانی هستند که میخواهند از زیر سلطۀ قید و بندها خارج شده و رها و آزاد شوند.