کسری ولایی
همه برای یکی
اگر هنوز ویدیوکلوپها به راه بودند و فیلمها دست به دست میچرخیدند، «چه بر سر دوشنبه آمد» میتوانست فیلم محبوبی بشود. یک اکشن تخیلی خوشساخت با ایدهای جذاب و درخشان که در همان پرده اول تماشاگران را مبهوت میکند و خوراک مناسبی برای تماشای دورهمی و فیلمبازی است.
در آيندهای نهچندان دور زمین دارد از ازدیاد جمعیت میترکد و جا برای سوزن انداختن نیست. یک خانم ِمقتدر، گلن کلوز با نگاه خیرهای عجیب و هیبتی که یادآور هیلاری کلینتون است، طرحی نو در میاندازد؛ هر خانوادهای فقط میتواند یک فرزند داشته باشد و فرزندان اضافی را فریز میکنند تا زمانی که زمین خلوتتر شود و جا برای کودکان گذشته باز. یک پدرپزرگ باحوصله تصمیم میگیرد تا فرزندان دختر مرحومش را در خفا بزرگ کند. هفتقلوی کاملا همسانی که از روی روزهای هفته نامگذاری شدهاند و قرار است که همه به جای یک نفر زندگی کنند. دختران هفته تا سی سال با مرارت و بدبختی پیش میروند تا روزی که دستشان رو میشود، حالا مجبور اند از دست ماموران سازمان کنترل جمعیت فرار کنند و دنبال خواهرِ گمشده بگردند.
چه کسی فکرش را میکرد همانطور که «سرمایه» مارکس در گذر زمان به منبع اصلی یک تفکر و جریان سیاسی تبدیل شد، کار به جایی بکشد که نظامهایی داشته باشیم برگرفته از مکتب تنظیم خانواده! این ایدههای پادآرمانشهری دربارهی رژیمهای خیالی قرن بیستم میراث پارانویای جنگ سرد است اما در دنیای امروز میشود تعبیرهای متفاوت و بهروزی از آنها داشت. فیلمهای تخیلی آیندهنگر دهه نود را به یاد بیاورید. چه در آثار موثر و جریانسازی مانند «روبوکاپ» و چه در فیلمهای فراموششدهای مانند «قلعه» (محصول 1992)، عامل اصلی موفقیت لمس کردن لبههای تغییر و دنیای جدید است. آن زمان هوش مصنوعی و کنترل جمعیت در نوع خود به اندازهی کافی پدیدههای تازه و تکاندهندهای بودند. ولی در دنیای امروز که این پدیدهها به بخشی از زندگی روزمرهی مردم تبدیل شده، برای به دام انداختن مخاطب باید چند قدم جلوتر رفت.
«چه بر سر دوشنبه آمد» فیلم بزرگی نیست ولی محدودیتهایش را خیلی خوب پوشش میدهد، حداقل در پردهی اول که با خلق تصویری منطقی از آینده موردنظرش ایدههای جذابی را رو میکند. مثلا با خودتان میگویید که چه هوشمندانه! میشود با فیلم نکات تازهای را درباره سرنوشت پیوند نامرئی اقتصاد آمریکا و چین در دنیای امروز کشف کرد. داستان که به راه میافتد، همه ایدهها کنار میرود و کل جهان ساختگی فیلم در خدمتِ خطِ روایی ساده و لق قرار میگیرد. همه چیز معمولی و معمولیتر میشود و نه اجرای صحنهها و نه نومی راپاس در هفت نقش مختلف آنقدر جلوه و حضور ندارد که جلوی کم شدن سطح انتظارات از فیلم را بگیرد. اگرچه بعدا یادتان میافتد که نمایش همزمان هفت تا خواهر خیلی هم ساده نبوده.
اول فکر میکنید که با فیلمی در سطح «در زمان» ساخته اندرو نیکول سر و کار دارید ولی آخرش در سطح «یکه» ( اکشن تخیلی محصول 2003 درباره جهانهای موازی با حضور جت لی و جیسون استیتام) باقی میماند؛ فیلمی خوشساخت با ایدههای جالب که ادعایی هم ندارد. اگر سریالهایی مانند «یتیم سیاه» و «سنسیت» را ندیده باشید حتی ممکن است که از «چه بر سر دوشنبه آمد» بیشتر هم خوشتان بیاید.
زنان علیه مردان
با دنبال کردن کلکلهای جنسیتی به خیلی از آثار دوستداشتنی تاریخ سینما میرسیم. البته که درام جذابِ تقابل میان زنها و مردها رازی نبوده که هاوارد هاکس، جرج کیوکر، فرانک کاپرا یا بیلی وایلدر کشفش کرده باشند. اصولا تمدن بشری برپایه همین دوگانگی بنا شده و بدون چنین تقابلی امروز کره زمین چند میلیارد جمعیت زنده نداشت! با ایده رقابت زنها و مردها به شکلها و مدلهای مختلف میشود مردم را سرگرم کرد. مثلا سال 1973 نود میلیون نفر در سراسر دنیا به صورت زنده یک مسابقه تنیس را تماشا کردند: بیلی جین کینگ قهرمان تنیس بانوان آمریکا در برابر بابی ریگز قهرمان بازنشسته. جاناتان دیتون و والری فریس، زوجی که یک دهه قبل فیلم دوستداشتنی، ظریف و پیشروی «لیتل میس سانشاین» را ساخته بودند، ماجرای این بازی تنیس جنجالی را در «نبرد جنسیتها» روایت کردهاند. بافت بصری دههی هفتاد به طرز فوقالعادهای بازسازی شده اما حاصل کارشان از آنچه که فکرش را بکنید نچسب، زمخت و کهنهتر است.
در دههی هفتاد جایزه قهرمانی تنیس زنان، باوجود قیمت برابر بلیت مسابقات، یک هشتم جایزه مردان بوده. بیلی جین کینگ (اما استون) قهرمان تنیس زنان به همراه چند تنیسور زن دیگر از این اقدام تبعیضآمیز شاکی میشوند و با خروج از انجمن تنیس آمریکا، تور مسابقات موازی خودشان را به راه میاندازند. بابی ریگز (استیو کارل) هم سالها است که تنیس بازی نکرده و بحران کهنسالیاش را با قمار جبران میکند. ریگز دنبال یک شوی بزرگ و قماری سنگین است و برای بهدست آوردن آن دست و پا میزند: مسابقه با قهرمان تنیس زنان.
«راکی» که یادتان هست، ماجرای بوکسور کتک خوردهای که یک شوخی کوچک را جدی میگرفت و آنقدر جان میکَند که تبدیل میشد به قهرمان ملی. اینجا هم بیلی جین میخواهد یک بازی مسخره را تبدیل کند به میدانی برای احیای حقوق پایمال شده زنان و دامن زدن به موج نوپای فمنیسم. نکته اینجا است که فیلم هم میخواهد جنبهی بامزه و خُلوار این شو را حفظ کند و هم فرصت را برای زدن حرفهای گُنده از دست ندهد؛ حاصل کار شده چیزی در حد کمپینهای تبلیغاتی هیلاری کلینتون در انتخابات 2016! از طرف دیگر چون «نبرد جنسیتها» میخواهد حجت را تمام کند و حرف ناگفتهای باقی نگذارد، تاکید روی گرایش جنسی مخفی بیلی جین و حقیقت وجودی پنهان شدهی او است که به چالش اصلی درام تبدیل شود و لذا سری هم میزنند به «کوهستان بروکبک! ولی با این قضیه هم برگ برندهای روی میز نمیآيد.
به اما استون در فیلم نگاه کنید. تمام آن چیزهایی که همیشه بهصورت غریزی به استون نمک و جذابیت میداد، اینجا آگاهانه به کار گرفته شده و به تصنعی سطح بالا رسیده که نمیگذارد تماشاگر به شخصیت بیلی نزدیک شود. مشکل اصلی فیلم همین است، آنقدر درگیر ربط دادن جنبهی فمنیستی فیلم به زمان حال میشود که جایی برای لذت بردن باقی نمیگذارد، همه حرفهای گفته و ناگفته را مانند یک سرویس برقآسا در زمین مخاطب میخواباند. برای همین تماشای فیلم شبیه آن است که شاهد اجرای نسخهای تمیز و بینقص ولی بیحسوحال از قطعه «وات ایز لایف» جرج هریسون باشید.
هفت صبح